جاده‌ی یخ‌زده

Dance on ice , my little fiction. I want to post it here for you. Please read and tell me your comment.

رقص روی یخ قسمت هجدهم بخش دوم

_و… ای… این… عَ…ک عکسِ ما… ما… مامانه. این… اینجا… خ… خ… خیلی جوون بود.» 

دختر با چشمانش به عکس زنی که موهای ابریشمیِ بلند و چشمان اقیانوس داشت، خیره شد. با پیرهنی کلاسیک بلند که یقه‌ی توری داشت. مرینت با لبخند لب زد:« این خیلی..‌ قشنگه. ولی… » نگاهی به صورت پیتر کرد و ادامه داد:« اصلا شبیه مادرت نیستی.» پیتر لب زیریش رو گاز گرفت و درحالی که به عکس مادرش چشم دوخته بود ،لب زد:« آ… آره. هــ هـ همه میگ.. میگن شـ شـ شبیه پدرمم… چ.. چ… چه سعا… سعادتی.» و پوفی کشید. 

مرینت دوباره به پسر نگاه کرد با جرات گفت:« پیت ، این اصلا دلیل غصه خوردن نیست و حتی ارزشِ یک ثانیه وقت تلف کردن رو هم نداره؛ درسته تو خیلی شبیه پدرتی ، ولی مطمئنم اخلاقت اصلا شبیه اون نیست ، درسته تو خیلی شبیه پدرتی ، ولی مطمئنم تو خیلی بهتر از اونی ، تو رفتار خیلی خوبی داری ، تو یه مرد واقعی هستی.. نه مثلِ اون…» سپس مرینت با دستانی لرزون ، دست پسر اسپانیایی رو گرفت و درحالی که به وضوح صدای تند تند قبلش فضای پر سکوتِ رستوران تعطیل رو پر کرده بود ، گفت:« تو مهربون ، با وقار ، فداکار و قوی هستی.» 

پیتر سرش رو تکون داد . نزدیک صورت مرینت برد.. مرینت با نفس های بریده بریده تک‌تک اجرای صورت بی نقص پسر رو برانداز کرد تا اینکه ، ناگهان تن ظریف پسر ، لرزی گرفت ، دستش رو محکم رو چی قلبش گذاشت و شروع به نفس نفس کرد. 

مرینت با نگاهی نگران به پسر گفت:« حالت خوبه؟» پیتر دستاش رو دور بدنش گرفت و با ترس به کف چوبیِ رستوران خیره شده بود. 

در اتاق مدیریت باز شد و نینو همراه مردی به نام آلبرت کریس ، از اتاق بیرون اومد‌. آلبرت کریس ، کت و شلواری خاکستری و کراواتی مشکی داشت با موهای جو گندمی و با ژل مو ، آنها را صاف کرده بود.

و نینو هم که مثل همیشه ، تیشرت آبی بلندش رو با شلوارکِ کرم‌رنگش که جیب‌های متعددی داشت ، پوشیده بود و کلاه قرمز رو هم به سر داشت. 

لبخند رضایتی که روی لب‌های پسر مراکشی بود ، گواه از این می‌داد که معامله به خوبی پیش رفته. کریس با صمیمیت و شادی ، دست پسر رو فشرد و بعد به سمت مرینت که کنار پیتر ایستاده بود ، تا از وضعیت سلامتیش مطمئن بشه ، رفت. 

مرد میانسال ، دستش رو جلو برد و با لحنی بشاش گفت:« امیدوارم از همکاری جدیدمون راضی باشید، خانم دوپنچنگ.» مرینت درحالی که چشمش به پیتر بود ، لبهاش رو آروم حرکت داد و گفت:« اممم‌ مرسی امیدوارم.» و دستش رو جلو برد و دست گرم مرد رو گرفت.

سریع دستش رو ، از درون دست مردی که بهش حس خوبی نداشت بیرون کشید و دوباره نگاهش رو به پسر اسپانیایی داد. پیتر که نفس‌هاش بالاخره نظم یافته بود ، بلند شد و خاک های فرضی روی لباسش رو تکوند. بعداز اینکه نینو ، آلبرت کریس رو بدرقه کرد ، به داخل فضای گرم رستوران برگشت. در نگاهش گلِ حزن رشد کرده بود. میشد راحت فهمید که لبخند رضایتش چیزی جز وانمود کردن نیست. نگاهش که سطحی به فضای رستوران که در این سالها با مصائب بسیار برای آجر به آجر اون زحمت کشیده بود ، رفت. 

آروم آروم قدمهاش روبه سمت پسر مراکشی گذاشت:« دوباره میتونی یه بهترشو درست کنی.» صدای برخورد جسمی به شیشه اومد‌. هرسه سرشون به سمت در شیشه‌ای که آفتاب به زیبایی وارد رستوران میشد ، برگردوندند. بلوبری با تعجب به فرد پشت شیشه خیره شد. سمت در رفت‌ به محض بازکردن دستگیره‌ی در ، دستان شخص روی شونه‌هاش به محکمی قرار گرفت:« چرا تلفنتو جواب نمیدی نفله؟» بلوبری با چشمان شوکه و کلی سوال بهش خیره شد:« چی شده مگه؟» نگاهی به پیتر و نینو که با تعجب به آن دو نگاه می‌کردند ، انداخت و رو به مرینت به آرامی گفت:« اگه واجب نبود نمیومدم» دوباره دردی عجیب وارد بدن پیتر شد که قلبش رو تحت فشار میداد‌؛ مرینت دوباره با هراس به سمت پیتر رفت و ازش پرسید:« قرصاتو خوردی؟» پیتر سرش رو به علامت مثبت تکون داد و درحالی که دستش روی قلبش بود ،گفت:« آآ… آره… ص… صـ.. صبح خو.. خوردم.» و نفس های نامنظمش رو ادامه داد. مرینت طبق معمول دوباره پرسید:« مطمئنی؟ قرمزا رو خوردی؟» پیتر چشم غره‌ای سطحی بهش رفت و گفت:« گ… گفتم… خو… خوردم دیگه!» مرینت کمی ترسید ، بعداز مطمئن شدن از حال پیتر ، دوباره به دختری که دم در بود ، نگاه کرد. 

دختر سری تکون داد و گفت:« مرینت! قضیه به همین مربوط میشه ، زود باش.» مرینت که از تنها گذاشتن پیتر وحشت داشت ، سر پسر رو بین دستاش گرفت و با جمع کردن جراتش ، گونه‌ی پسر را بوسید. بدون نگاه به پشت سرش به سمت الکس حرکت کرد. دختر بزرگتر که اندام درشت‌تری داشت و قدرتش بیشتر بود ، دست بلوبری رو گرفت و به بیرون کشوند و به سمت کوچه‌ای خالی برد‌. با خشم نگاهی بهش انداخت و گفت:« به کمک لیدی‌باگ نیاز جدی دارم. موضوع خیلی وخیمه.» مرینت با ترس به چشمان آبی روشن دختر نگاه کرد و پرسید:« چی شده مگه؟» الکس درحالی که کمی نگران بود ، لب زد:« یه چندوقته یه تغییراتی تو دروازه‌ی زمانی ایجاد شده. زمان مشخصو میدونم ولی نمیدونم چی میتونه مختلش کرده باشه!» کمی مکث کرد و ادامه داد:« ۴ سال و ۷ماه پیش ، ۱۲ نوامبر ساعت ۱ و ۱۳ دقیقه‌ی ظهر کجا بودی؟» 

مرینت دهانش از تعجب باز مانده بود. به دختر خیره شده بود، لب باز کرد و با شکایت گفت:« من یادم نمیاد دیشب شام چی خوردم ، چرا باید یادم باشه ۴ سال پیشش چیکا…» دختر با تکرار جمله‌ی خودش و کلمه‌ی ۴ سال پیش ، لرزش چشماش شدت گرفت ، درحالی که بغض به سمت گلوش هجوم آورد ، لب زد:« گفتی چند سال؟» الکس سری پایین انداخت و گفت:« میدونم این عدد برات آشناعه. ولی فکر نکنم به اون قضیه مربوط بشه. فقط یه شروری اومده توی زمان مداخله ایجاد کرده. شاید مثل تایم تاگر میخواسته از فرصت کم تجربه بودنتون استفاده کنه‌. به خاطر همینه که اون پسره (پیتر) دچار گلیچ شده. چون توی زمان گذشته داره دچار مشکل میشه.» 


 

با گفتن ورد جادویی و نشستن ماسک روی صورت و لباس جذب چرمی قرمز خالخالی روی بدنش ، وارد پرتال خرگوش شد. بانیکس زیرلب گفت:« چیز زیادی راجع به اتفاق افتاده ندونی بهتره فقط برو و آکوما رو خنثی کن مثل همیشه.» همچنان که چشمش به پرتالی که بانیکس مشغول ور رفتن با آن بود ، سری تکون داد. با دیدن تصویر واضحی از نبرد ، زبانش بند آمده بود. زیر لب زمزمه کرد:« او… اون… کت‌نوار…» 

درسته توی اون زمان کت‌نوارِ تنها مشغول مبارزه با ابرشروری که دیده نمی‌شد بود. درحالی که بغض گلوش رو میفشرد به چهره‌ی عصبی کت‌نوار خیره شده بود و زمزمه می‌کرد:« کت‌نوارِ من… کت‌نوار.» دلش براش تنگ شده بود. برای چشمان نعناییش ، لباش چرمی‌اش که بدنش رو به نمایش میذاشت ، برای انگشتان کشیده‌اش ، برای موهای طلاییش که در آفتاب میدرخشید. انگار که چیزی از درون ، قلبش را محکم می‌فشرد. صدای بانیکس به گوشش رسید:« لیدی‌باگ… اون کت‌نوارِ تو نیست. آروم باش. کت‌نوارِ تو اینجا نیست.» اما توجهی نکرد. دلش نمیخواست لحظه‌ای از صورت بی نقصش چشم برداره. بلوبری نفسی عمیق کشید و تر شدن چشماش رو نادیده گرفت. عزمش رو جذب (درسته؟) کرد و زیر لب گفت:« خونسرد باش. تو از پسش برمیای حواستو جمع کن.» چشمانش رو بست و وارد پرتال شد. 

نگاهی سطحی به شهری که خالی بود انداخت. پرندگانی که در پرواز ، متوقف شده بودند ، ساعتی که عقربه‌اش حرکت نمیکرد. ماشین هایی که با وجود سرنشین ، در خیابان توقف کرده بودند. با چشم و قلبی که صدایش رو میشنید دنبال کت‌نوار گشت ، بنظرتون بعداز این چندسال که میدیدش چه چیزی میتونست بهش بگه؟ چطوری میتونست حرف بزنه باهاش؟ این گفت‌و‌گو بعداز ۴ سال میخواست چگونه شروع بشه؟ در همین افکار بود که صدایی به گوشش خورد:« دیگه راه فراری نداری! دیگه لیدی‌باگ نیست تا نجاتت بده ، همش هم تقصیر توعه!» و خنده‌ی هستیریکیِ یک زن ، پشت بند حرفش اومد. 

لیدی‌باگ ترسید؛ به سمت صدا دوید که با شرور و کت‌نوار رو به رو شد. اون زن شرور لباس هایی صورتی رنگ و پر از اکلیل هایی که در نور میدرخشیدند به تن داشت که برجستگی های بدنش رو نشان میداد. با پوستی به رنگ آبی روشن و موهایی که همرنگ گچ بود. 

نگاهش رو به کت‌نوار ترسیده دوخت. اون پسر دقیقا همونشکلی بود که به یاد میاورد. زیبا و فریبنده. پسر سرش رو با ناامیدی به پایین انداخته بود و زیرچشمی به شرور نگاه میکرد. شرور با خنده و خشم گفت:« دیگه مقاومت فایده نداره. تا وقتی لیدی‌باگ مشغول گذروندن وقتش بدون توعه، تو هیچ شانسی برای برد نداری.» دختر ابرقهرمان ، نگاهی به لیدی‌باگ نوجوان درحالی که جلوی شرور ایستاده و دستهایش را باز کرده بود انداخت. 

کت‌نوار که هرلحظه بیشتر از قبل نگران خانمش میشد ، نگاهی به جسم بی روحش کرد. به سمتش قدم برداشت. با ترس اندام ظریف دختر رو در آغوش گرفت و زیرلب گفت:« من واقعا متاسفم لیدی‌باگ. این… تقصیر منه!» و سپس به سمت شرور قدمهایی آرام برداشت و گفت:« منو به هرزمانی میبری ، پیش لیدی‌باگ نبر‌. نمیخوام سر افکندگیمو تو چشماش ببینم.» (اسپیشال نیویورک ، کت‌نوار) 

مثل اینکه میزان شعور و جنتلمن بودن پسر رو به کل فراموش کرده بود. 

زن خندید و گفت:« البته! که نمیذارم پشش باشی تا بیشتر از این آزارش بدی!» کت‌نوار چشماش رو بست و کاملا آماده‌ی پذیرفتن این شکست شد. زن شرور دست راستش رو جلو برد و قدرتش رو جمع کرد. لیدی‌باگ بالغ به خودش اومد ، یویوی قرمز رنگش رو شروع به چرخوندن کرد و با تمام قدرت به سمت میله‌ای که به ساختمان متصل شده بود انداخت و پس از اطمینان از محکم بودنش ، به سمت کت‌نوار حرکت کرد. 

همزمان با شلیک نوری از دست شرور ، دستش رو دور کمر کت‌نوار جوان انداخت. و قبل از برخورد نور به پسر بلوند ، با خودش به سمت ساختمان برد. وقتی بالای ساختمان فرود آمد ، جسم پسر رو بین دستاش گرفته بود. پسر بیچاره با شوک به زن ناجی خیره شد بود. بهتی که توی چشماش بود به وضوح نشون میداد که نمیتونه وجود زنی که نجاتش داد رو ، باور کنه.

لیدی‌باگ بالغ ، خنده‌ای عصبی به پسر تحویل داد. پسر بلوند با یافتن خودش در آغوش زن ، سریع از بند دستاش بیرون آمد و با شوک گفت:« تو… ام… شما..» لیدی‌باگ فقط لبخندی زد و سرش رو تکون داد‌ و با تته پته گفت:« من‌.‌.. قول میدم درستش کنم!» و نفس های نامنظم کشید. 

کت‌نوار نمیتونست حرفی بزنه‌. وجود اون زن بهش اطمینان خاصی داد. و البته زیبایی مسحور کننده‌اش و ابروی بریده شده‌ش ، اندام درشتش و نگاه خیره‌ش… معلوم بود که نمیتونست ازش چشم برداره. 

سپس با شلیک دوباره ی نور، هردو به جهت مخالف حرکت کردند. زن شرور، خنده‌ای کرد و گفت:« خب‌خب لیدی‌باگ منتظرت بودم بالاخره اومدی! میدونستم نمیخوای انتقامتو تنها بگیرم.»

انتقام؟ اون از چی حرف میزد؟ لیدی‌باگ نگاهی به پسر جوان انداخت و لب‌زد:« منظورت از انتقام چیه؟» زن شرور که پینکی کرونا (تاج صورتی) نام داشت ، خنده‌ی ترسناکی کرد و گفت:« انتقام از این چندسالی که زجر کشیدی همین چندسال که این پسره باعث عذابت شد. یادت نمیاد؟» 

لیدی‌باگ با تعجب به زن خیره شد. با سر به کت‌نوار اشاره کرد که دنبالش بره و هردو، دوان دوان به سمت ساختمانی متروک رفتند. وقتی دو قهرمان به ساختمان رسیدند ، اطمینان یافتند که اون زن شرور تا مدتی گمشون کرده، لیدی‌باگ بالغ پرسید:« چه بلایی سر لیدی‌باگ اومده؟» با شنیدن این حرف ، حالت صورت کت‌نوار تغییر کرد . غم توی چشماش شکوفه داده بود. پسرک جواب داد:« نمیدونم کجاست، یعنی نمیدونم تو چه زمانیه.» 

پینکی کرونا ، هردو ابرقهرمان رو پیدا کرد و با خشم گفت:« کت‌نوار؛ دوباره داری پشت لیدی‌باگ قایم میشی؟» کت‌نوار برعکس همیشه ، خیلی مضطرب بود. انگار با نبود شریکش حس نا‌امنی داشت. لیدی‌باگ بالغ دوباره‌ی حرفای زن شرور رو با خودش مرور کرد:« انتقام یعنی چی؟ کی زجر کشیده؟» 

کت‌نوار به آرامی جواب داد:« از وقتی اومده داره همینو میگه، میگه همه‌چی تقصیر منه.» با ورود پینکی کرونا به ساختمان ، خاک زیادی در فضا پیچید:« بیا اینجا پسره‌ی حرومزاده تو باید جزای کارتو ببینی!» لیدی‌باگ بالغ و کت‌نوار نوجوان ، سریع از دست زن شرور به دورتر حرکت کردند. اما زن فقط  سمت کت‌نوار دوید. لیدی‌باگ خیلی متعجب شده ، راه حلی برای این واضع نداشت و حتی نمیدونست چرا؟ پس لیدی‌باگ ترجیح داد به جای افکار بیهوده ، دنبال زن بره.

پینکی کرونا با شلیک‌های پیاپی به کت‌نوار سعی در گیر انداختن پسر داشت. اما زمین خوردن پسر همان و گیر افتادنش در دام زن شرور همان. پسر با چشمانی لرزان به شروری که تا پای فرستادنش به ناکجا آباد اومده بود ، نگاه میکرد. لیدی‌باگ از رو به روی شرور اومد‌ ، دست کت‌نوار رو گرفت و به عقب کشید؛ به سرعت کت‌نوار رو به پشت خودش هدایت کرد و خودش هم کمی از پینکی کرونا فاصله گرفت ، با صدایی بلند گفت:« کافیه! طرف حسابتو منم! باهاش کاری نداشته باش!» پینکی کرونا نگاهی پر نفرت به کت‌نوار کرد و گفت:« اتفاقا طرف حساب من اون پسره ی خائنه!» لیدی‌باگ زیر لب و درحالی که مخاطب حرفش کت‌نوار بود گفت:« چیزی راجع به قدرتش میدونی؟» کت‌نوار درحالی چشم از زن شرور برنمیداشت به آرامی جواب داد:« نه فقط اینکه، قدرتش فقط از دست راستش میاد. با دست چپش نمیتونه شلیک کنه.» لیدی‌باگ نگاهی مرموزانه به دست راست شرور کرد و با دیدن منشا قدرتش ، چشمانش از تعجب باز موند. نمیتونست چیزی که میدید رو باور کنه. دستبندی که قطعا آکوما داخل آن بود ، برایش تازگی نداشت. 

لیدی‌باگ بالغ با بهت لب زد:« آلیا…»



 

تو زندگی یه جایی میرسه باید یه سری از افراد رو از دست بدی اما به یه سری از افراد هم فرصت دوباره بدی تا بتونن خودشونو بهت ثابت کنن و جای افراد قبل رو پر کنن اما اینو میدونی که ، هیشکی جای اولی رو برات نمیگیره.

 

ساغر ۱۴۰۲/۱۰/۷