
⚠️این قسمت دارای صحنههای صریح و خشونتآمیز میباشد و برای زیر ۱۶ سال توصیه نمیگردد.⚠️
با تشکر، ساغیباگ!
لایک و کامنت یادتون نره نوهها🥲🌻
صداها توی سرش پیچید، اما به خودش اومد.
راچل دیگه غرورشو ریخته بود دور. روی زانو افتاد، دستهای آدرین رو گرفت، اشکها از گونههاش شره میکرد، نفسش بند اومده بود:«بذار تلاشم رو بکنم! خواهش میکنم…»
آدرین خشکش زده بود. نمیدونست نقش بازیه یا واقعی. اما خودش رو جمع کرد. دستهاشو گرفت و بلندش کرد:«راچل به خودت بیا! یه کم غرور داشته باش!»
اما صدای گریهی زن بلندتر شد. نفسش مقطع و لرزون بود. دوباره روی زانو افتاد و نالید:«بذار شانسمو امتحان کنم، تو رو خدا…»
آدرین گوشهی انگشتش رو به دندون گرفت و نفسهاش بریدهبریده بالا میومد. خیلی وقتها بود که برای غریبهها دل نمیسوزوند. اما این بار حتی دلش نسوخته بود. زیر پوستش دریایی متلاطم بود، موجهای بلند و طوفانی که هر لحظه میخواستن غرورش رو در هم بکوبن.
مدت کوتاهی بود که به فرانسه برگشته بود اما مدام این کابوس توی ذهنش میچرخید که راچل بالاخره یه روز کاری میکنه که نتونه ازش فرار کنه.
تا اینکه زن هقهقکنان گفت: «پس فقط یه شب باهام بخواب! فقط یه شب!»
آدرین با اون چشمهای نعنایی رنگ و درشت، به زنی نگاه کرد که آرایش سیاهش مثل جوی باریک اشک از گونههاش پایین رفته بود. گفت: «راچل چرا نمیفهمی؟ اینکه من باهات بخوابم تاثیری تو علاقهی من به تو نداره!»
زن بینیشو بالا کشید، صدایی خسته و درمانده: «میدونم… ولی میخوامش آدرین، لطفا…»
پسر خواست دوباره مخالفت کنه اما زن سریعتر ادامه داد: «قول میدم بعدش دیگه هیچ کاری باهات ندارم، قسم میخورم.»
نفرت و ترحم، خشم و ترس، مثل مایعی تلخ و سوزان توی گلویش جمع شده بود. احساس خفگی و ناتوانی میکرد، مثل کسی که وسط دریا دست و پا بزنه و ببینه ساحلی وجود نداره.
راچل از عشق حرف میزد و عشق رو به بازی میگرفت. این چه نوع عشقی بود؟ عشقی که روی اجبار و نیاز جسمانی ساخته شده باشه، حتی شبیه عشق هم نبود.
سرش رو انداخت پایین، لبهاش به زحمت از هم باز شد: «راچل، من نمیتونم انجامش بدم! تموم شد و رفت!»
زن خواست باز چیزی بگه، «خب چرا؟...» اما وقتی سکوت آدرین رو دید. حرفش نیمهکاره توی گلوش موند.
آدرین، پسر ۲۳ سالهای بود که توی این چیزها هرگز احساس راحتی نداشت. کسی که تا ۱۹ سالگی حتی اجازه نداشت به کسی نزدیک بشه، و بعد... مرینت.
او همیشه خجالتیتر از اون بود که به این چیزها فکر کنه، چه با مرینت چه بدون مرینت. نه اینکه کاملاً غریبه باشه با این نزدیکی، اما تجربهاش با راچل فقط میتونست مثل یه کابوس باشه.
احساس کرد کسی از پشت هلش داده توی دریای خروشان، توی موجهایی که دیوونهوار بالا و پایین میرفتن و اجازه نفس کشیدن نمیدادن. و راچل از روی قایق چوبی کوچیک، با اون چشمهای مرطوب و خیره، تلاشهای بیهودهی آدرین رو تماشا میکرد.
ناگهان گوشهی لب زن پایین افتاد، نگاهش تار شد و زمزمه کرد: «فهمیدم چرا... باکرهای مگه نه؟»
آدرین نفسش رو به سختی بیرون داد. سرش رو پایین گرفت، نگاهش رو پنهان کرد چون خوب میدونست توی چشماش چه خبر بود.
راچل خندهای کرد، زهرآلود و دردناک: «باورم نمیشه باکره باشی! به تیپت نمیخوره اصلا…» پوزخندی زد که مثل خراش روی روح پسر بود.
آدرین دندونهاش رو روی هم فشار داد و با لحنی سخت گفت: «کافیه دیگه! برو لباستو بپوش…»
بدون اینکه نگاهش کنه قدمی عقب رفت و با صدایی خشک اضافه کرد: «دیگه هم راجبش حرف نزن.»
به سمت کتابی که روی زمین افتاده بود رفت. وقتی گلدون پتوس رو دید، پوزخند زد، بیآنکه برگرده، گفت: «این گلدونت هم بنظرم در اولین فرصت بنداز بیرون تا بلایی سرت نیاورده.»
اما چند لحظه بعد، صدای راچل خشک و جدی شد، دیگه خبری از بغض و خواهش نبود: «ولی من اگه جای تو بودم و خانوادم برام مهم بود، این رفتارو از خودم نشون نمیدادم.»
آدرین ایستاد. نفسش برید. بیحرکت، فقط با صدایی آهسته پرسید: «اونوقت چرا؟»
راچل، با صدایی آرام اما زهرآگین، ادامه داد: «چون نمیخواستم کسی هویت واقعی حاکماث و اون...» ابروش رو کمی بالا انداخت، طعنهای در حرکتش بود: «مایورا رو بفهمه.»
و در جا خشکش زد. دریایی که تلاش میکرد توش زنده بمونه، یکدفعه فروکش کرد و تبدیل شد به سیاهچالهای عمیق که میبلعیدش. چشمهاش مات به جایی خیره موند.
راچل اما کوتاه نیومد. با همون لبخند کج و نگاه دقیق گفت: «مگه نه؟»
آدرین سعی کرد به خودش مسلط باشه، اما صدای نفسهاش، تند و لرزان بود. با انکاری ضعیف و بیاثر جواب داد: «این چه ربطی به من داره خب؟»
زن آمریکایی خونسرد، اما با نیشخند پاسخ داد: «دیگه وقتی یه بابای جنایتکار داشته باشی و اون به اصطلاح مادرخوندت هم همکار شرورش باشه، بهت مربوط میشه.»
و آدرین حس کرد آب دهنش رو به زور قورت میده، انگار آب داشت وارد ریههاش میشد. نفس نمیکشید.
راچل با لبخندی که دندونهاش رو به نمایش میذاشت، نگاه خیره و سردش رو بهش دوخت: «با کوسهها بهت خوش بگذره.»
در آن سکوت سنگین جت، اگر گوش میسپردی، شاید میشنیدی که قلب آدرین دیوانهوار به دیوارهی سینهش میکوبه و میخواست فرار کنه.
ذهنش پر شد از ترس، از پیشبینیهای سیاه. نمیتونست خانوادهش رو به خطر بندازه. اگه راچل حقیقت رو لو میداد، آبروی پدرش نابود میشد، ناتالی دستگیر میشد، لیلیا رو ازشون میگرفتن.
و همهی اینها فقط به خاطر اون بود.
دستش رو روی سینهش گذاشت و فشرد، نفسش سنگین و بریده، در تلاش برای کنترل قلبی که میخواست از قفسش بگریزه…
پایان بخش صریح داستان
در اتاقی که بوی کاغذ و مداد رنگی با هوای خاموش شب درآمیخته بود، دخترک روی تختچهی سفید نشسته بود. نور چراغ مطالعه، سایهای لرزان روی دیوار میانداخت.
چشمانش، آبی روشن و براق، میان قاب عکس و طرح نیمهکارهاش میچرخید. هر خطی که روی کاغذ میکشید، انگار بیشتر از قبل از معنای دلخواهش دور میشد. خطوطی عصبی، لرزان، سرشار از تردید.
نفسش تند شد. مداد در دستش شکست. و آخر... خطی کلفت و سیاه، همهچیز را خط زد.
با صدای خفهای که در گلو شکست، تختهشاسی رو سمت قفسه پرت کرد. تقی صدا داد و گیر کرد میان کتابها. چند جلد به زمین افتاد.
دختر موقرمز به آرومی از تخت پایین خزید. نگاهش روی کتاب قدیمی رابینهود نرم شد. اما دست بعدی روی جلد چرمی کهنهای نشست. انگار پوست مُردهای در دستش بود.
نفسش برید.
همان دفتر...
دفتر خاطراتی که باید مدفون میموند
به خودش گفت:«بذار کنار. بسه دیگه.» اما دستش میلرزید و مغلوب شد. همونجا، کنار قفسه نشست. پاهاشو بغل کرد. پشتش به در کمد بود.
و جلد چرمی رو گشود.
نور زرد چراغ لرزید. سایهها روی دیوار، مثل هیولا تکان خوردن.
نفس عمیقی کشید.
اما لرز خفیفی در شانههاش بود.
و شروع کرد به خوندن:
«امروز دوباره دستام رو محکم بستن. خیلی درد داشت. تکون نمیتونستم بخورم. یه اتاق کوچیک با چراغ بزرگ بود. چشمام میسوخت. هر وقت میبستمشون، برق مینداختن روم...»
نفس لیلیا تند شد.
مداد شکسته رو از روی زمین برداشت، محکم فشار داد.
صدای خشخش کاغذ وقتی صفحه را برگردوند، شبیه خراش بود.
لبهاش لرزید.
زیر لب گفت:«نه... ادامه نده...»
اما چشمهایش روی خطوط قفل شد.
:«اون سه نفر فقط نگام میکردن. ماسک زده بودن. هیچ حسی نداشتن. یه آقاهه اومد که صداش رو میشناختم. دکتر... گفت: «آمپولته.» التماس کردم. گفتم باشه، خوب میشم، نزن. اما آمپول سبز رو زد. انقدر درد داشت که صدام قطع شد.»
گلوش خشک شد.
نفس کشید، اما هوا نمیرسید.
دستش روی گوشش رفت.
صدای زنگ خفیفی در جمجمهاش پیچید.
چشمانش تر شد.
با نفسهای تیز گفت: «بس کن... بس کن دیگه...»
اما انگشتانش بیاختیار ورق زدند.
:«جوها گفت عجیبالخلقهام. موهام مثل هویج مسخرهس. نگاهش کردم. خانم مینهوا گفته بود جواب ندم. سیلی زد. همه افتادن روم. لگدم زدن. جای آمپولا میسوخت. بعدش چیزی یادم نیست. تو بهداری بیدار شدم. خانم مینهوا بغلم کرد.»
لیلیا تکان خورد.
زانوانش رو محکمتر بغل گرفت.
صدای زنگ بلندتر شد.
دست دیگرش هم روی گوشش رفت.
دندان قروچه کرد.
گفت:«نه... نه... نگو... نگو...»
اما گریهاش جاری شد.
قطرهها روی دفتر چکید.
جوهر کمی پخش شد.
:«دکتر دوباره اومد. گفت نمونهی قبلی شکست خورد. خندید. گفت این سری قویتره. تحمل درد. منو نگاه کرد مثل اسباببازی. آمپول زد. من اسم خانم مینهوا رو صدا زدم. اما خون بود. گفتن دیگه هیچکس نیست مراقبت کنه. اصلا نفهمیدم کِی بهم آمپول زدن. فقط نگاهشون کردم. دکتر داشت با یه فردی پشت تلفن حرف میزد. تک تک حرفاش رو یادمه. به اون فرد گفت که پروژهی افزایش درد داره خوب پیش میره و قراره از داروها ارتش بسازن. ارتشی که هیچ دردی رو حس نکنه. اما من کمکم سرم گیج رفت. دیگه چیزی یادم نمیاد.»
لیلیا به آرومی جیغ کشید. دستش میلرزید. کتاب از دستش افتاد روی پاهاش. صدای زنگ مثل شیپور حمله بود. گوشهاش را فشار داد. شانههاش بالا و پایین میرفت.
گفت:«نمیخوام... نمیخوام... نه دیگه...»
و در گریه خفه شد.
:«الان اینجام. یه خانواده واقعی دارم. ناتالی مهربونه. آدرین داداش خوبیه. اینجا دیگه آمپول نیست. دکتر نیست. خانم مینهوا گفته بود قوی باشم. قول میدم.»
اما این امید در صفحهی آخر نجاتش نداد.
صدای زنگ در سرش جیغ کشید.
تصاویر محو. نورهای تیز.
نفسهای بریده.
چشمهای گشاد.
آخرین جیغی که از گلوش بیرون پرید، مثل التماس بود.
بلند شد، دفتر رو برداشت.
پنجره رو باز کرد.
و با تمام توان، دفتر رو به تاریکی شب پرت کرد.
دفتری چرمی از پنجره پرتاب شد، در دل شب غرق شد میان علفهای حیاط.
جیغی بلند، مثل شکستن استخوانی کهنه، سکوت شب رو شکافت.
ناتالی، پشت میز کارش در طبقهی پایین، انگار روحش از بدنش بیرون پرید.
پوشهی قراردادها از دستش افتاد. نگاهش برای لحظهای میان پنجره و سقف قفل شد.
قلبش شروع به کوبیدن کرد.
صدای پایی از پلهها آمد. سباستین، نفسنفسزنان، داشت پایین میرفت تا زن ژاپنی رو مطلع کنه
صدای ناتالی، نترکید، بلکه شکست. مثل آینهای ترکخورده بود.:«برو داروشو بیار، همین الان. بدو!»
پلهها رو دوتا یکی بالا رفت، با دست لرزون در رو باز کرد.
و آنچه دید، اونو از درون متلاشی کرد.
لیلیا، همان دختر کوچکی که مثل دختر واقعیش دوستش داشت، روی زمین افتاده بود.
مثل کودکی غرق در کابوس، فریاد میکشید.
موهای آشفتهاش به صورتش چسبیده بود، اشک از گونههاش میچکید، و دستهاش روی گوشهاش قفل شده بود، انگار بخواد صداهای درون سرش رو حبس کند.
ناتالی نزدیک رفت، زانو زد، بدون فکر، دختر رو به آغوش کشید. گرمای بدنش سوزان و لرزان بود:«لیلیا… منم… من اینجام عزیز دلم… ناتالیام… تموم شده… هیچ اتفاقی نمیفته…»
جملات رو آروم و شمرده گفت. انگار با نفسهای خودش بافته شده باشد. اما صدای زنگ توی سر دختر انگار بلندتر شده بود. دختر جیغ میکشید، خودش رو عقب میکشید، گم شده بود در هزارتوی خاطرات.
سباستین از دری که هنوز باز بود، وارد شد، سرنگی کوچک در دست داشت.
نگاهش پر از ترس بود، اما سریع اومد، سرنگ رو با دو انگشت لرزون به ناتالی داد.
زن ژاپنی، بیدرنگ آستین لباس دختر رو بالا زد.
لبهایش رو گاز گرفت.
با تمام احساسی که درونش جاری بود، سرنگ رو در رگ باریک پشت ران فرو کرد.
لحظهای سکوت…
و بعد، بدن لیلیا کمی شل شد. نفسهایش کندتر شد.
آخرین اشک، روی گونهاش لرزید و افتاد.
ناتالی، همونطور که دختر رو در آغوش داشت، سرش رو روی موهای خیس از عرقش گذاشت.
چشماش رو بست.
زیر لب، با صدایی که بیشتر ناله بود تا زمزمه، گفت:
«تموم شد… دیگه تموم شد…»
هیچی توی این خونه درست نبود. نه دختر موآتشین که توی کابوسهاش میسوخت، نه برادر موطلایی که با وسوسه و تهدید گلاویز بود.
یه زخمی قدیمی، خون این خونواده رو مسموم کرده بود. از طرفی هم مادر ژاپنی بود که در غم اونا از بین میرفت.
کی دلش میخواد بچههاش اینجوری جلوی چشماش پرپر شن؟
چی روح لیلیا رو تو پرورشگاه شکست؟ راچل قراره آدرین رو تو چه باتلاقی بکشه؟
همهشون داشتن آروم آروم توی ترس و تنهایی غرق میشدن.
ساغیباگ ۱۴۰۴/۴/۱۴
داستان این نیست که آدرین تاحالا به دختری نزدیک نشده، درواقع توی قسمتهای قبلتر از روابط بین مرینت و آدرین صحبت کردیم اما یه سری مرزها هست که برای آدرین هنوز شکسته نشده و دوست داشت اولین تجربهش با مرینت باشه پلی خب کسی چه میدونه شاید از این یکی هم جون سالم بدربرد!😔)
بچهها فراموش نکنین نظرتونو برای این پارت جنجالی برام بنویسید میدونید که کامنتا رو میخونم😉)