جاده‌ی یخ‌زده

Dance on ice , my little fiction. I want to post it here for you. Please read and tell me your comment.

رقص روی یخ فصل دوم قسمت هشتم (سانسور شده)

کامنت یادتون نره نوه‌ها 🥲 🌻 

 

قسمت هشتم.

 راز دختر زنجبیلی، طلسم شدن شاهزاده‌ی فرانسوی.

 

ساعت کمی از نیمه‌شب گذشته بود. اتاق مرینت توی تاریکی نیمه‌خواب فرو رفته بود. فقط چراغ مطالعه‌اش با نور زرد و خسته‌ای یه گوشه‌ی میز روشن بود، و از دریچه‌ی کف، خط باریکی از نور سبز می‌خزید توی اتاق. اون نور مثل مار کوچیکی آروم روی کف‌پوش چوبی جلو می‌اومد و سایه‌ها رو به بازی می‌گرفت. بیرون، صدای دوردست شهر مثل یه زمزمه‌ی محو شنیده می‌شد، اما اینجا، همه‌چیز توی سکوتی شکننده نفس می‌کشید.

روی صندلی، دختر بلوبری با چشمای گرد شده از شوک به صفحه‌ی تلفنش زل زده بود. نفس‌هاش کوتاه و تند میومد، انگار هر کدومش سنگینی یه لحظه‌ی تازه رو به دوش می‌کشید. پیتر، که سعی می‌کرد توی صورتش هیچ تعجبی رو نشون نده، لب باز کرد تا چیزی بگه. ولی مرینت پیش‌دستی کرد و گفت:

«خودم می‌دونم، لازم نیست یادآوری کنی!»

پیتر دوباره خواست چیزی بگه، اما مرینت با صدایی تندتر گفت:«آره، اون راچل اسمیث بود. صد درصد خودش بود، اینم می‌دونم.»

پسر اسپانیایی با لب‌های نیمه‌باز انگار دنبال کلمه می‌گشت، اما مرینت اجازه‌ی حرف زدن بهش نداد:«اینم می‌دونم که تهدیدش کرده ازش باج بگیره…»

وقتی نگاهش افتاد به صورت اندوهگین پیتر، نفسش لرزید و گفت:«اوه، ببخشید پیتر… من فقط… هم شوکه شدم، هم نگران.»

پیتر دلش می‌خواست چیزی بگه، شاید حتی حقیقتی رو که درباره‌ی راچل می‌دونست به زبون بیاره، اما این یعنی باید توضیح می‌داد چطور ازش خبر داره، و بعدش هم… شاید هویت خودش به خطر می‌افتاد. از طرف دیگه، می‌دونست فهمیدن این خیانت چقدر می‌تونه مرینت رو خورد کنه. پس مثل همیشه سکوت کرد. شاید با خودش فکر کرد اگه آدرین بخواد مرینت بدونه، خودش بهش میگه. شاید هم هنوز درگیر هضم حقیقتی بود که درباره‌ی خانواده‌ی آدرین اگراست فهمیده بود.

مرینت نفس عمیقی کشید، اما این نفس شبیه خستگی بعد از دویدن نبود… شبیه کسی بود که وزن دنیا رو روی شونه‌هاش حس می‌کنه. با نگاه خیره به یه نقطه‌ی نامعلوم زمزمه کرد:«من الان باید چیکار کنم…؟»

پیتر به آرومی گفت:ج…ج..جای نگرانی ن..ن..نیست م..م..مطمئنم می‌…می…تونه مد…مدیریتش کنه.» 

مرینت دستش رو روی موهاش گذاشت، پلک‌هاش رو بست و گفت:«امیدوارم همینطور باشه که تو می‌گی…»

اما بعد، دوباره چشماشو باز کرد؛ این بار توی نگاهش رد ترس و وحشت بود:«ولی اگه تهدیدش جدی باشه… اون وقت چی؟»

پیتر کمی مکث کرد و گفت:ت…ت..تو خیلی ب…با..باهوشی. ا..اگه ج..ج..جدی باشه ت..ت.تو یه ف..فایل صوتی از…ازش داری.»

 مرینت آه کوتاهی کشید و با صدایی که انگار از ته چاه میومد، گفت:«خب… آره. حق با توئه.»

چند لحظه سکوت، سنگین و کش‌دار، بین‌شون نشست. پیتر حس کرد شاید مرینت به خلوت نیاز داره… شاید حتی بخواد گریه کنه. پس از روی صندلی بلند شد و گفت:«گ..گ..گمون کنم ن..ن..نقاشی رو ب…ب…بذاریم ب…برای بعد… می.. میرم م..م…مغازه رو م…مرتب کنم… ب…بعد می…م..میام وس..وسایل…وسایلمو ب..بر..برمیدارم.» 

یه مکث کوتاه کرد:«ا..اگه م…م.. مشکلی ن..نداری.»

مرینت، هنوز غرق فکر، نگاه بی‌حسی بهش انداخت و گفت:«نه، مشکلی نیست.»

پیتر از دریچه پایین رفت. نور سبز کم‌کم از اتاق جمع شد و سکوت برگشت. مرینت خیره به اون دریچه، بی‌صدا زمزمه کرد:«بهم نگفت که از فرانسه رفته…»

کلماتش توی هوا معلق موند، سنگین و دردناک. پلک‌هاش لرزید، اما اشک‌هاش هنوز نیومدن… نفسش تندتر شد، شونه‌هاش یک‌بار بالا و پایین رفت، انگار بدنش با گریه دست‌دست می‌کرد. بعد، بی‌صدا و آرام، اشک‌ها پیدا شدن… مثل آب باریکه‌ای که بالاخره سد رو شکسته باشه.


بوی مرغ بریون، مثل یه نوستالژی خوشمزه، همه‌ی سالن بزرگ عمارت رو پُر کرده بود. شومینه زبونه می‌کشید و نور نارنجی‌ش روی دیوارها می‌رقصید. لیلیا لم داده بود روی مبل، یه دستش زیر چونه‌ش بود، دست دیگه‌ش ورق بازی رو گرفته بود و یه لبخند نصفه‌نیمه رو لبش بود.

برادرش کنارش نشسته بود و با خنده سر به سرش می‌ذاشت. مدام از رو دستش تقلب می‌کرد و مادرش با یه نگاه تهدیدآمیز ولی خندون از اون‌طرف میز نگاشون می‌کرد. مرینت هم بود؛ با موهای آبی تیره‌ش و اون خنده‌ی دل‌نشینش که از ته دل می‌اومد. همه‌چیز گرم بود و آروم. مثل یه خوابِ شیرین.

اما یه لحظه، نور شومینه لرزید. صداها انگار از دور شنیده شدن. صدای خنده‌ها کش اومد و بوی غذا کم‌کم جاشو داد به یه بوی تند و تلخ، مثل چیزی که داره می‌سوزه. لیلیا ابروهاشو درهم کشید.

چشمش به ته سالن افتاد. اونجا یه دختر بچه وایساده بودن. لباس خواب کرم‌رنگ تنش بود. همون لباسایی که توی یتیم‌خونه تنشون می‌کردن. اول فقط یک دختر بود. بعد دوتا. بعد چهارتا. از دور بهش خیره شده بودن و لبخندای زورکی و ترسناک رو لبشون بود.

خنده‌هاشون کشدار بود، صداشون تیز، انگار دارن ناخن می‌کشن روی شیشه. هی نزدیک‌تر می‌شدن. هی بیشتر. نور شومینه داشت می‌مُرد، صداها خفه‌تر می‌شدن و سالن، دیگه سالن نبود. لیلیا عقب رفت ولی یه‌دفعه کمرش خورد به چیزی سرد. فلز. قفس. قفس لعنتی. 

قلبش توی سینه‌ش دو دو می‌زد. پلک زد. خواست جیغ بزنه ولی صداش درنیومد. حتی یه نفس عادی هم نمی‌تونست بکشه. فقط همون بچه‌ها بودن که از هر طرف دورش کرده بودن.

و بعد... اون صدا اومد.

یه صدای مردونه، خشک، سرد، که ته‌ش بوی تهدید داشت.

-خب، کوچولو... آماده‌ای؟ باید برگردیم آزمایشگاه!»

از دل تاریکی، دکتر اومد بیرون. با لباس سفید و لکه‌دار، با چشم‌هایی بی‌روح و یه آمپول بزرگ و سبز توی دستش. همون مایع سبزی که همیشه بدبختی می‌آورد. یه لبخند نصفه‌نیمه هم رو لباش بود. همون لبخندی که همیشه قبل از زجر دادن میزد.

صداهای خانوادش که صداش میزدن، ناواضح‌تر و ناواضح‌تر میشد. دختر به چشم میدید که قفس از میز سالن و شومینه دور و دورتر میشد. آدرین، ناتالی، مرینت؛ تلاش کردند بهش برسن ولی بی‌فایده بود.

دکتر قفل قفس رو باز کرد و مچش رو گرفت. محکم. طوری که ناخن‌هاش فرو رفتن توی پوست نازکش. لباس خونگی‌ش محو شد و جاش، همون لباس آزمایشگاهی سفید و آشنا نشست. نفسش بند اومد. بدنش یخ کرده بود.

دکتر سرنگو آورد بالا. نفس لیلیا توی گلوش گیر کرد. قلبش توی گوشش می‌زد.

ولی درست همون موقع، صدایی اومد. قوی، گرم، آشنا:«اون دختر پاک و معصومو ولش کن، دکتر!»

دکتر چرخید. مه کنار رفت. لیلیا چشماشو باز کرد.

اونجا، با قدی کشیده، گوشای گربه‌ای و چشم‌های سبز تیره، پسری ایستاده بود که یه دنیا دلگرمی با خودش داشت.

لب‌های لیلیا لرزیدن. آروم، اسمشو زمزمه کرد: «نگروکت...»

دکتر غرید و بهش حمله کرد. نبرد کوتاه بود اما پر از تنش. صدای مشت و زمین خوردن، صدای نفس‌های تند، یه لحظه‌ی نفس‌گیر.

و بعد، دکتر عصاشو بلند کرد، پوشش چوبیشو کنار زد، و تیغه‌ی نقره‌ای و برنده‌شو فرو کرد توی شکم نگروکت.

خون فواره زد. همون لحظه، لیلیا جیغ کشید. یه جیغ از ته دل. نفسش بند اومد. صداها کج و معوج شدن. دنیا پیچ خورد.

و بعدش... یه صدا اومد.

آشنا. واقعی.

+«لیلیا؟»

-«خانم مین‌هوا»

+«بیدار شو... بیدار شو!»

پلک‌هاش لرزیدن. بدنش هنوز می‌لرزید. چشم که باز کرد، نور سفید اتاق توی صورتش خورد. ناتالی بالای سرش نشسته بود، با یه حالت پر از نگرانی. آروم موهاشو کنار زد.

با صدایی نرم گفت:«هیس... نفس بکش عزیزدلم. تموم شد... تموم شد.»

لیلیا چیزی نگفت. فقط به اون صورت مهربون نگاه کرد و اشک بی‌صدا از گوشه‌ی چشمش سر خورد روی بالش.


(مدتی بعد) 

«+میخوای باهام راجعش حرف بزنی؟ چه اتفاقی افتاده لیلیا؟ چرا به من نمیگی؟ من که می‌دونم ازم مخفیش می‌کنی، ولی من مادرتم. به من میتونی همه‌چیو بگی.»

لیلیا نفسی عمیق کشید. وسوسه شد تا سیر تا پیاز یتیم‌خونه رو برای مادرش تعریف کنه، ولی…

اگه ناتالی می‌فهمید که لیلیا بیماره و نمونه‌ی آزمایشگاهی بوده… اگه دوباره می‌فرستادش به اون جهنم؟ دوباره بی‌پناه می‌شد… بدون هیچ آدم قابل اعتماد… فکر کردن به این موضوع قلبش رو فشار می‌داد و نفسش رو می‌بست.

پس نفس حبس‌شده‌ش رو رها کرد و گفت: «چیزی نیست. من خوبم. خودمم نمیدونم چم شده… کابوس‌های بی‌سروته، مثل کارتون‌های بچه‌ها… بی‌معنی و مزخرف. ولی جسمی حالم خوبه. فقط بعضی وقتا اینطوری میشه. دکترا دارن روش آزمایش می‌کنن تا درمانشو پیدا کنن. خودت بهم گفتی، مگه نه؟»

زن ژاپنی با نگاهی غمگین سر تکون داد.

-«پس دیگه جای نگرانی نیست.»

سپس نگاهش به قاب عکس روی تخت افتاد. نگاهش با چشمان آدرین برخورد کرد، سریع برگشت سمت لیلیا و گفت: «با اینکه همین امروز رفته، دلم براش تنگ شده.»

ناتالی بدون کلمه‌ای به قاب عکس نگاه انداخت، نمی‌تونست نشان بده چقدر دلهره داشت. با خودش گفت شاید می‌تونست از زبان خود آدرین بشنوه که دقیقاً چه خبر شده. نگاهی به ساعت سفید روی دیوار انداخت و پیشنهاد داد: «میخوای بهش زنگ بزنیم، حالشو بپرسیم؟»

دختر زنجبیلی سری تکون داد و موافقت کرد. ناتالی سمت سباستین برگشت که جلوی در ایستاده بود: «لطفا موبایلمو از اتاق بیار.»

مرد لاغر و قد بلند پس از تکون دادن سرش، به طبقه‌ی پایین رفت.

زن دوباره سکوت رو شکست: «این قاب عکس اینجا چیکار می‌کنه؟ از اتاق آدرین برش داشتی؟»

دختر سرش رو پایین انداخت و جواب داد: «میخواستم از روش طرح بکشم، قسم می‌خورم میخواستم بعدش بذارمش سر جاش… حس کردم از دستم ناراحته.»

زن با لبخندی مصنوعی پرسید: «چرا همچین فکری می‌کنی؟»

قبل از اینکه دختر بتونه جواب بده، مرد فرانسوی با صدای در وارد شد، موبایل رو به دست ناتالی داد و کمی عقب رفت.

زن ژاپنی شروع به پیدا کردن شماره‌ی آدرین در گوشیش کرد. همونطور که انتظار می‌رفت، «بوروندو» نوشته شده بود. گوشی روی بلندگو قرار گرفت و با نگاهی به چشمان اقیانوسی دخترش منتظر شد. صدای بوق، با فاصله، به بوق‌های متوالی تبدیل شد.

لرزه‌ای بر قلب ناتالی افتاد؛ نگرانی، ترس، دلهره… اما با لبخندی آرام سعی کرد آن را پنهان کند: «اونجا حوالی ۱۲ شبه… احتمالا خوابیده. جلسه‌شون بعدازظهر تموم شده. فردا صبح برمی‌گرده. اگه خواستی می‌تونی باهام بیای فرودگاه.»

لیلیا سر تکون داد: «اگه حال داشتم حتما میام.»

زن نفسی صدادار کشید و آرام بلند شد: «پس زود بخواب، صبح زود میاد. اگه به چیزی نیاز داشتی، حتما من یا یکی از دخترا رو صدا کن، باشه؟»

لیلیا از توی تخت سر تکون داد: «چشم.»

پس از بسته شدن در، ناتالی از صورت بی‌حسش بیرون آمد و با اضطراب به سباستین نگاه کرد: «تلفنش رو جواب نداد.»

مرد قد بلند جواب داد: «همون‌طور که خودتون گفتید خانوم، احتمالا خوابن. فردا صبح صحیح و سالم برمی‌گردن. انقدر نگران نباشید.»

زن دوباره لب زد: «ولی آخه اخبار…»

مرد قدبلند اجازه‌ی تموم کردن حرفش رو نداد: «مردم عاشق شایعه و اخبار دروغن، خانوم. مطمئنم خودشون میان همینو بهتون می‌گن.»

بالاخره به انتهای راه‌پله رسیدند. سباستین افزود: «دیر وقته، خانوم، شما هم باید استراحت کنید. فردا برید دنبالش.»

ناتالی سر تکون داد و با لبخندی مصنوعی گفت: «آره حق با توعه سباستین. ممنون.»


+خیلی مسخره‌س… مگه میشه همچین چیزی؟ فکر میکنه برام مهم نیست ولی هست. من دوستش دارم؛ با اینکه خیلی باهاش دعوا میکنم، ولی دلم نمی‌خواد با کسی جز خودم باشه… این زنه رو خفه میکنم، میکشمش. حق نداره آدرین رو تهدید کنه… بخاطر چی اصلاً؟ بخاطر حاکماث؟ مایورا؟ یا شاید بخاطر لیدی‌باگ! کاش زودتر حرف دلمو بهش میزدم. اون فکر میکنه دوستش ندارم، با یکی دیگه بهم خیانت میکنه… باید برم بهش بگم دوستش دارم. بگم حق نداره بهم خیانت کنه. پشت تلفن بهش گفتم میبخشمش، ولی… اون زنه رو نمیبخشم…

پسر نسکافه‌ای که کنار مرینت نشسته بود، لب باز کرد و با لحن لرزان دروغی گفت: «ح… ح… حالا ا… از ک…کجا می…میدونی می…میخواد خی…خی..خیانت کنه؟ ه… هنوز چ…چ..چیزی م…م…م…مشخص نیست…»

+یعنی میتونه باج‌گیری باشه؟

پیتر سرش رو تکون داد، بی‌خبر از اینکه مرینت نمی‌بینه.

+آخه اون چه نیازی به پول داره؟

دستاش رو روی صورتش گذاشت و ساکت شد.

مرینت اصلاً تو حال و هوای خودش نبود؛ هرچه به ذهنش می‌رسید، بی‌پروا بر زبان میاورد. عصبانیت و ترسش، مثل موجی بی‌وقفه، از لبه‌های ذهنش سرریز می‌شد و بدون هیچ ملاحظه‌ای بیان می‌کرد. پیتر نمی‌دونست چی بگه چی کار کنه؛ تنها کاری که می‌تونست انجام بدهد، همونی بود که همیشه بلد بود: تنهاش نداره. مداد و دفترش را کنار خود داشت و خطوطی ساده و بی‌جزئیات از مرینت روی کاغذ می‌کشید، گاهی زمزمه‌ای کوتاه از اشعار مورد علاقش، گاهی تنها نگاهِ مراقبش؛ گوشه‌ای از امنیت و سکوت رو برای مرینت نگه می‌داشت.

ناگهان مرینت بدنش رو آرام در آغوش پسر رها کرد. پیتر، که وجودش پر از ترس بود، همان‌جا خشکش زد و نفسش رو حبس کرد.

 لحن مرینت خسته و از کار افتاده بود، اما هر حرفش واضح و روشن بود. به نرمی زمزمه کرد: «نمازِ شامِ غریبان چو گریه آغازم / به مویه‌هایِ غریبانه، قصه پردازم.»

همین بیت از حافظ کافی بود تا پیتر نفس حبس‌شده‌اش رو رها کنه و آغوش مرینت را بپذیره. اون بیت، یادآور دفتر قدیمی مادرش بود، همون دفتر پر از نقاشی‌ها که سال‌های سال تنها چیزی بود که یاد مادرش رو زنده نگه می‌داشت و بهش یادآوری میکرد استعداد نقاشی رو از کی به ارث برده.

پس از چند دقیقه، مرینت سرش رو آرام روی پای پیتر گذاشت. نفس‌هاش آروم شد و در همون سکوت، چهره‌ای سرد و خسته روی صورتش نقش بست. پیتر فهمید داروی گیاهی اثر کرده و حالا مرینت در خواب امن به سر می‌بره.

با جرأت و آرامش، دست پیتر لای موهای ابریشمی دختر کشیده شد؛ لمس لطیفی که قلب پسر را کمی به تپش انداخت، اما سریع عقب کشید.

پسر فقط جمله‌ای به دهنش رسوند:«

«اگه لوکا بهم خیانت کنه… منم اینطوری می‌شم؟»

پیتر دستش را عقب قرار داد و بدون اینکه مزاحمتی ایجاد کند، گوش سپرد به سکوتِ پر از معنا.

در این دنیای پر از دروغ و مخفی‌کاری، چه انتظاری از من برای راستگویی داری؟ تار و پود این شهر با پنهان کردن حقایق بافته شده. اما روزی خواهد رسید که ابرها کنار بروند و حقایق آشکار شوند. 

حقایقی چون زندگی تلخ دختر زنجبیلی، طلسم شاهزاده‌ی فرانسوی، گذشته‌ی مادرِ طراح اسپانیایی، زن جادوگر و کریستالیس...

ساغی‌باگ ۱۴۰۴/۴/۲۰ 

--

خواننده‌ی محترم و نوه‌ی عزیز، برای انتشار ادامه‌ی داستان به حمایت‌های شما نیازمندیم✨🌱