قسمت نوزدهم: طراح اسپانیایی ، شیرینیفروش دورگه
یک افسانه ژاپنی هست که میگه:
پیش از این، خورشید و ماه عاشق هم بودن؛ اما بخاطر تفاوت زمانی اونا همدیگه رو هیچوقت ندیدن؛ برای همین خدا پدیده ای به نام کسوف خلق کرد تا نشون بده هیچ عشق غیرممکنی وجود نداره حتی برای ماه و خورشید چه برسه به مرینت و آدرین.
لیدیباگ بالغ با بهت لب زد:« آلیا…» الان همه چیز با عقل جور درمیومد. الان کاملا معنا میداد که چرا پینکی کرونا همش از انتقام حرف میزد. اون آلیا ، رفیق صمیمی و یکی یدونهی مرینت بود. ناگهان لیدیباگ که حالا همه چیز براش روشن شده بود ، با فریاد گفت:« آلیا! کافیه!» اما زن توجهی نکرد و ادامه داد:« چطور ازش دفاع میکنی؟ یادت نمیاد چه بلایی سرت آورد؟» اما لیدیباگ با یادآوری گذشتهش، با غم گفت:« انسانیتت کجا رفته؟ اون حقش نیست که همچین بلایی سرش بیاد. مقصر اصلی اون نیست.» کتنوار جوان که از همه چیز بی خبر بود ، فقط به حرفای آن دو گوش میسپرد. شرور لب باز کرد و با تشر گفت:« اون لیاقت بخشش رو نداره. همونطور که تو لیاقت این بلایی که سرت آورده رو نداری!» لیدیباگ نفسی عمیق کشید ، دست راستش رو پشت سرش برد و طوری که کتنوار بتونه ببینه ، زیرلب زمزمه کرد:« لاکی چارم.» کتنوار با دیدن قوریِ خالخالی توی دست لیدی، متقابلا زمزمه کرد:« کتلکلیزم.» لیدیباگ دوباره فریاد زد:« آلیا تمومش کن. من…» نگاهی سریع به کتنوار انداخت و ادامه داد:« مطمئنا… من اون آدمو میبخشم ، بهش یه فرصت دیگه میدم. سعی میکنم باهاش حرف بزنم خوبه؟» آلیای شرور شده با پرخاش گفت:« داری دروغ میگی! تو یه دروغگویی!» لیدیباگ سعی کرد با دور شدن از کتنوار و نزدیک شدن به آلیا ، وضعیت رو پایدار نگه داره:« آلیا میدونم که حال روحیِ خوبی نداری و مجبوری بری، ولی تو اگه ذرهای بابت من نگرانی اصلا اینطور نیست. من به خاطر تو هم که شده اون پسر رو میبخشم. انتقام چیزی رو عوض نمیکنه. تو خواستی انتقام منو از کتنوار بگیری ، چون منو تنها گذاشت، اما اگه دقت کنی میبینی ، الان لیدیباگ بازم بدون کتنواره. دیدی چیزی تغییر نکرد؟»
پینکی کرونا لب باز کرد:« برای من اهمیتی نداره همینکه تنهایی عذاب بکشه کافیه.»
انگار که همه چیز بی فایده بود ، ناگهان کتنوار از پشت سر به زن شرور حمله کرد و قوری کوچک رو داخل مچ دستش به طوری که نتونه شلکیک کنه، قرار داد. پینکی کرونا سعی در فرار کردن داشت که لیدیباگ هردودستانش رو با یویو بست و با یه همکاری بینقص و کتلکلیزم ، دستبندِ ارزشمندی که با مهرههای مربعی ساخته شده بود رو نابود کرد.
لیدیباگ با دیدن حرکت بال زدن آکوما از داخل دستبند لبخندی زد. لیدیباگ بعداز خنثی کردن پروانهی اهریمنی ، سمت آلیا قدم برداشت. کتنوار جوان که حسابی خیره به آلیای بزرگسال شده بود همونجا ایستاد. چشمان آلیا پر از اشک شده بود. وقتی به خودش اومد ، خیلی ترسیده بود:« اینجا کجاست؟ من… آکوما!» لیدیباگ بالغ سریع سمت دوستش رفت و با در آغوش گرفتنش ، آرومش کرد:« چیزی نیست همه چیز مرتبه!» دختر موشرابی نیز دستانش رو دور بدن دوستش پیچید تا قلبش آروم بگیره. احساس گناه میکرد بابت اینکه خودش هم میدونست میخواست از پسری انتقام بگیره که تا الان از همه چی بی خبر بود. این خیلی حس بدیه.
آلیا با گریه گفت:« من باهات چیکار کردم…» و فقط صدای هقهق به گوش رسید. لیدیباگ لبخند تلخی زد و گفت:« خودم درستش میکنم.»
باحرکتی بلند شد و سرش رو سمت کتنوار گرفت و بدون هیچ حرفی ، دستش رو برای دریافت قوری قرمز رنگ ، دراز کرد. کتنوار جوان که هنوز توی شوک اتفاقات بود ، فقط قوری رو به دستش داد.
لیدیباگ همزمان با پرتاب قوری به آسمان، بلند داد زد:« میراکلس لیدیباگ!» کفشدوزک های کوچولو یکی پس از دیگری ، به کل شهر پخش شدند و همهی مردم که سرجایشان میخکوب شده بودند رو به حرکت در آوردند. انگار که دوباره شهر جون گرفت.
لیدیباگ جوان ، بالاخره از بند جادوی زمانی بیرون اومد. همزمان با دوباره حرکت کردن بدنش ، کتنوار بدون درنگ ، سمتش دوید و تن ظریف دختر رو به آغوشش دعوت کرد و با حرکتی ناگهانی بدنش رو بلند کرد و چرخید. دختر با ترس ، استرس و تعجب فقط بهش نگاه کرد. بعداز ثانیهای که در هوا بود و دستان کتنوار روی پایین کمرش، با حرکت دستهای پسر ، پاهای خودش رو ، روی زمین و دستهای پسربلوند رو بالای شونهاش احساس کرد. (همونطوری که قسمت استراکبک بغلش کرد)
دختر از شدت تعجب نگاهی به شریکش انداخت و میخواست چیزی بگه که کتنوار مانعش شد و همچنان که دختر رو بین بازوانش میفشرد ، گفت:« الان فهمیدم چرا همیشه بهم میگی اینکارو نکنم.» (فداکاری به خاطر لیدیباگ) لیدیباگ لبخندی زد و درحالی که از موقعیتی که داخلش بود، خجالت زده شده بود، گفت:« خوبه منم مثل تو لج کنم ، بگم باز هم اینکارو میکنم؟» کتنوار خندید و گفت:« آخه کتنوار بدون بانویش معنی نداره تو تنها کسی هستی که میتونه همه چیزو درست کنه. من بدون تو… واقعا کاری از دستم برنمیاد.»
لیدیباگ نوجوان ، خندهای شکاک کرد و پرسید:« پس الان چطوری…» و پس از بیرون اومدن از بغل کتنوار ، نگاهی به پشت سر پسرگربهای کرد و با دیدن لیدیباگ بالغ و آلیای بزرگسال با ظاهری کاملا متفاوت تر از همیشه ، رنگ از رخش پرید. با تعجب سمتش قدم برداشت.
در این مدت لیدیباگ زمان آینده ، با حسرت به لیدیباگ و کتنوار جوان نگاه میکرد. چقد دلش اون آغوش رو میخواست. چقد دوست داشت الان جای اون باشه. آخرین باری که بغلش کرد رو به خوبی یه یاد میاره… دقیقا همونروزی که از پیشش رفت. بدترین شب کل زندیگش. همون شب که کتنوارِ درحال گریه رو در آغوش کشید.
حرفهاش رو هم کامل به یاد میآورد.
∆∆∆∆∆∆∆∆∆ فلش بک ۴ سال گذشته.
_منو ببخش که گریه میکنم من نباید گریه کنم میدونم من…
_چی؟ چرا همچین حرفی میزنی؟! اشکال نداره ، بعضی وقتا دلت میخواد گریه کنی مشکلی نیست
_آخه من… نمیخواستم به عنوان یه پسر فکر کنی من تکیه گاه خوبی نیستم…
∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆
لیدیباگ جوان چطوری میتونست فک کنه اون تکیه گاه خوبی نیست؟ اون قویترین و شجاعترین پسری بود که تا اون لحظه دیده بود. و زن ابرقهرمان ، با تمام وجودش ، حضور کتنوار رو کنارش کم داشت.
لیدیباگ جوان ، دوبار پلک و آروم لب زد:« تو…» لیدیباگ بالغ نفسش رو در سینه حبس کرد و جواب داد:« امم… آره من خودتم درسته.» و خندهای دستپاچه کرد.
لحظاتی سکوت سنگینی بینشان بود ، تا اینکه صدای ظهور غیر منتظرهی بانیکس ، هرچهار نفر رو از تفکراتشون بیرون برد:« باورم نمیشه از پسش بر اومدی!» بعداز مکثی ادامه داد:« خیلی خب دیگه وقت رفتنه.» آلیا به لیدیباگ خیره شده بود که بدون توجه به حرف ابرقهرمانِ زمان ، همچنان ایستاده بود. قدمی سمت پرتال برداشت و با خودش فکر کرد که اگه برای مدتی تنهاش بذاره بهتر باشه. و البته به بانیکس هم اشاره کرد و حواسش باشه.
بانیکس آلیا رو با خودش به پرتال و زمان حال برد.
لیدیباگ بالغ نیم نگاهی به پرتال زمانی انداخت و دوباره سرش رو به سمت هردو نوجوان فرانسوی چرخوند. بیشتر از همه نگاهش به سمت کتنوار سوق پیدا میکرد اما سعی در کنترل نگاهش داشت. با تته پته گفت:« خب من دیگه برم فقط…»
نفسی عمیق برای رفع استرسش کشید و ادامه داد:« خواستم بگم ؛ قدر همو بیشتر بدونید.»
لیدیباگ جوان که کمی نزدیک تر از دختر آیندهی خودش ایستاده بود لبخند زد.
سپس زن ابرقهرمان طوری که فقط لیدییاگ بشنوه گفت:« قدر همکارت رو بدون؛ درسته بعضی وقتها با کاراش میره رو اعصابت ولی اگه مواظبش نباشی…» بانیکس برای جلوگیری از آشکار آینده جلوی هردو قهرمان نوجوان ، وسط حرفش پرید و گفت:« لیدیباگ الان اصلا وقت مناسبی براش نیست!» این یه هشدار برای زنی بود که بدون توجه به موقعیت و افرادی که جلوش بودند ، حرف میزد.
لیدیباگ که بهش یادآوری شده بود که نباید هر حرفی راجع به آینده به اونا بگه ، حرفش رو قورت داد ، سرش رو بالا گرفت و گفت:« میگم میشه؟…» قدمی به جلو برداشت ؛ میتونید حدس بزنید میخواست چیکار کنه، واقعا دلش برای آغوش پسر بلوند تنگ شده بود شاید بیشتر از هرچیزی. اما با کشیده شدن دستش توسط بانیکس ، بدنش به عقب کشیده شد. بانیکس که حسابی کفری شده بود، با صدای بلند گفت:« خیلی خب دیگه وقت رفتنه.» و لیدیباگ رو به داخل پرتال کشید. لیدیباگ قبل از اینکه از دید دو ابرقهرمان نوجوان ناپدید بشه ، با بغض گفت:« مواظب همدیگه باشید!» و پرتال بسته شد.
دخترخرگوشی درحالی شانههای دخترکفشدوزکی رو محکم گرفته بود و تکون میداد ، با خشم پرسید:« معلوم هست تو داری چه غلطی میکنی؟» بغض شدیدی ، گلوی دختر رو میفشرد ، دختر تا مغز استخون دلتنگ بود ، دلتنگ حرفهای دلربای پسر بلوند ، دلتنگ آغوشش وقتی دستش رو دور شانههاش حلقه میکرد تا بوی تنش توی مشامش بپیچه.
واقعا این حجم از فشار روحی برای از پا درآوردن هرکسی کافی بود اما اینکه اون با این قلب آسیب دیده ، هنوز میتونست تحمل کنه ، عجیب بود.
اما بنظرتون بانیکس با خودش چه فکری کرده بود که لیدیباگ رو به این ماموریت آورد؟ تا شکنجهی روحی بشه؟ دختر بلوبری فقط دهانش رو باز کرد؛ اما سخنی نگفت، انگار مسخ شده.
اما بانیکس با غصب ادامه داد:« فکر کردی که اگه اونا از آینده خبردار بشن چه اتفاقی میفته؟ خطرناکه بفهم!»
_من… م…»
دیگه نتونست ادامه بده ، بغضش ترکید و زانوهاش سست شد. با عجز گریه سر داد و گفت:« تو چرا نمیخوای بفهمی! ۴ ساله ازش دورم! تو نمیتونی درک کنی چقد برای من سخته که باید دوریش رو تحمل کنم. من بهش وابسته بودم و الان فقط ۴ تا جمله بهم گفت! فقط ۴ تا میفهمی!؟» این گریه ها بی صدا نبود. لیدیباگ با تمام توانش فریاد میزد و گریه میکرد. دیگه خسته شده بود جونی برای ادامه دادن نداشت.
بانیکس که حرفی برای گفتن نداشت ، سری پایین انداخت و به صدای هقهق لیدیباگ گوش سپرد.
دختر بلوبریِ بیچاره در فضای سفید و عجیب پرتال نشسته بود ، گریهاش تشدید شد و در بین گریه گفت:« چرا… چرا بهم نمیگی!» بانیکس با تعجب نگاهش رو به دختر سوق داد و به ادامهی صحبت هاش گوش سپرد:« چرا بهم نمیگی اون کیه؟ تو میدونی هویتشو چرا بهم نمیگی؟!» بانیکس به آرامی لب زد:« من نمیتونم اینکارو…» قبل از اینکه حرفش رو تموم کنه، دختر وسط حرفش پرید و با تشر و اشک ، ادامه داد:« چی بهت میرسه؟ تو وضعیت منو نمیبینی!؟ دارم ذره ذره میشم تو چطور دوستی هستی ؟!» بانیکس با خشم فریاد زد:« چون تو فکر میکنی به نفعته ولی نیست!»
________
"همان شب"
_خب پیتر ، وضعیت جسمیت چطوره ، بهتری؟»
اینو تام پرسید و منتظر جواب از جانب پیتر شد. پسر اسپانیایی هم با خجالت سری پایین انداخت و گفت:« ب.. ب.. بله بهترم.. مم… ممنون از نگرا…نیتون.»
خانوادهی سه نفره ی دوپنچنگ که با حضور گرم پیتر ،۴ نفره شده بود، پشت میز غذاخوری نشسته و مشغول غذاخوردن بودند. میز ناهارخوری چوبی و ۶ نفره در آشپزخانه بود با صندلی هایی از چوب میز و پارچهی خاکستری. شمعهایی که با شعلههایی کوچک میسوختند و زیبایی خاصی به آشپزخانه و سالن پذیرایی داده بودند ، جای چراغها رو گرفته بودند.
پدر و مادر مرینت ، در طرفین پیتر نشسته بودند و مشغول صحبت های صمیمانه بودند. مرینت بیچاره که مشغول تزیینات آخریهی سالاد سیب زمینی و راتاتوییل بود ، سعی در گوش دادن به حرفاشون داشت. پوفی کشید و آروم به تیکی گفت:« همش میترسم ، مامان بابام قضیهی آدرینو ، افسردگیِ منو بهش بگن!» تیکی ابرویی بالا انداخت و گفت:« خب چرا باید اینکارو بکنن؟» مرینت سری به تاسف تکون داد و گفت:« خب چمدونم میشناسیشون که میخوان صمیمیت ایجاد کنن ، یه هو یه چیزی میگن.» تیکی ریز خندید و قایم شد.
بالاخره آخرین گوجه گیلاسی رو قرار داد و با بلند کردن دیس شامل سالاد سیبزمینی ، به سمت میز قدم برداشت. با لبخندی مصنوعی ، دیس رو ، روی میز چوبی قرار داد و چشم غرهای به پدرش رفت و خندید. سپس بشقاب بزرگ راتاتوییل رو هم کنار سالاد گذاشت و روبه روی پسر چشم کهربایی نشست. حرفی نزد تا اینکه پسر اسپانیایی لب زد:« مم.. ممنون بابت دع… دع.. دعوتتون میخ… میخوام از.. از فردا ک.. ک.. کارمو شروع ک… کنم.» مرد درشت هیکل سری تکون داد ، دستش رو روی شونهی پسر جوان گذاشت و گفت:« واا! پسر این چه حرفیه! تو هنوز کامل خوب نشدی!» سرشو نزدیک به صورتش برد و ادامه داد:« هروقت که کاملا خوب شدی و احساس کردی میتونی ، برو سرکار . حقوقتم تو این مدت کنار میزارم برات.»
پیتر خجالت زده سری تکون داد و گفت:« ل… لطف… لطفا منو بی… بیش… بیشتر از این ش… شرمن… شرمنده نکنید.
سابین لبخندی زد و مثل یک مادر، دستش رو، روی دست پسر جوان گذاشت و ادامه داد:« پیتر تو مثل پسر خودم میمونی ، این حرفو نزن. تو فقط مراقب خودت باش و تا وقتی حالت کامل خوب نشده دست به کار نزن.» تام هم ادامه داد:« تو عضوی از خانواده ی مایی!»
پیتر لبخندی خجالت زده ، تحویل زن و شوهر و سپس به مرینت داد. در میان شام ناگهان پدر مرینت دهان باز کرد و گفت:« راستی پیتر تو که ۲۵ سال سن داری ، تو این مدت کسی رو برای شریک شدن زندگی باهاش پیدا نکردی؟»
ناگهان پیتر با چشمان درشت شده و درحالی که احساس خفگی بهش دست داده بود ، سرفههای متعددی سر داد. مرینت بیچاره با ترس و استرس به پسر خیره شد. به خودش اومد و پارچ آب و لیوانی رو به دستاش گرفت و با پرکردن لیوان از آب خنک گفت:« حالت خوبه؟» و پسر سریع لیوان رو از انگشتان بلند دختر گرفت و محتویات درون لیوان رو سرکشید و با نفس نفس گفت:« خ…. خب… راس… سسس راستش هنوززززز معلوم نی… نیست، چ… چون…» پسر با یادآوریِ افکار شلوغش پلکی طولانی زد و ادامه داد:« ن… ن… نمی… دونم کسیییی می… میتونه تو این م… م… مسیر کنارم ب… باشه یا نه ، و… و… ولی خب او… او… امیدوارم بالاخ… خره اون آ… آدم رو تو ز… ز… زندگیم پیدا ک… کنم.» و نگاهی به مرینت که رو به روش بود ، انداخت. مرینت خجالت زده بدون نگاه به پسر ، چشم غرهای حاویِ شما فقط بلدید ، آبروی آدمو ببرید ، به خانوادش رفت
بعداز دقایقی سکوت و فقط گوش سپردن به صدای برخورد قاشق چنگال ها ، ناگهان پیتر گفت:« م… من…» خانوادهی فرانسوی تبار ، سمت پسر اسپانیایی برگشتند. پسر با زبون گرفته لب زد:« خی… خ… خیلی خوششش… ح… حالم که ت… ت… تو بیسس… بیسسستو پنججج سا… ساللللل
ب… بدو… بدونه مه… مه… مهر ماد… مادر و پ… پ… پدر بزر… بزرگگگگ شدم و تو ای… این.. چ… چ… چند ماه ، از ای… این… اینکه با ش… ش… شما آشنا ش… ش… شدم. ش… ش… شما مثثثل خان… خانواده… ی نداششششش تم می… میمونید..»
و پیتر این حرف رو از ته قلبش و با تمام وجودش زد. به قدری که ممکن بود گریهاش بگیره.
___
آخر شب که دختر بلوبری از رفتن مهمان مطمئن شد ، با آه کوچکی تن ظریفش رو به تخت سپرد. اتاقِ تاریک و خنک حس آرامشبخشی به او میداد.
چشمانش را بست. با بسته شدن چشمهاش ، صدای پیتر در سرش پیچید:« ولی خب امیدوارم بالاخره اون آدم رو تو زندگیم پیدا کنم.» یعنی کیو؟ یعنی دختری رو توی ذهنش در نظر داره؟ کی میتونه باشه؟ این فکر گریبان گیرش شده بود. تا اینکه صدای نوتیف گوشی ، دختر رو از افکارش بیرون برد. دستش رو سمت بالای تخت برد و پس از لمس تلفن و روشن کردنش ، جلوی صورتش گرفت. نور گوشی چشماش رو اذیت میکرد اما بی توجه ، نوتیفی که از آلیا دریافت کرده بود رو باز کرد.
دوباره یاد امروز افتاد، میدونست که دوستش خیلی نگران و دلواپسه و مرینت راه حلی برای درست کردن رابطهی خودش و آلیا نداشت. زندگیش داشت نابود میشد.
پیام حاویِ این متن بود: ما فردا پرواز داریم ، میتونی بیای برای خالی کردن رستوران؟ راستی شب ، قبل از پرواز هم جشن خداحافظی گرفتیم. دوست دارم بیای.
و سپس روی پروفایلِ آلیا کلیک کرد تا استوریش باز بشه.
استوری، عکسی از خودش و نینو بود که بلیتهای پروازشان در دستشان بود با تاریخ و مکان جشن. در عکس ، درحال لبخند زدن بودن اما نگاه هردو پر از غم بود و شاید مرینت فقط اینو میفهمید.
اشک در چشمان اقیانوسی دختر جمع شد. چه شد که به این روز افتادیم؟ نفسی عمیق کشید. سریع تایپ کرد:« آره حتما!» بدون هیچ حرفی دیگهای ، بدون استیکر.
سپس به سراغ مخاطبینش رفت. شمارهی زویی رو توی تلفنش "زوزو" سیو کرده بود، کلیک کرد. با بغض ، گوشی رو ، روی گوش چپش قرار داد و با گوش سپردن به صدای بوق های ممتد ، منتظرِ جواب دادن شد. صدای نازک دختر توی گوشش پیچید:« الو… مری سلام!» بلوبری نفسی برای رفع بغضش کشید و جواب داد:« زو… میتونی امشب بیای پیش من؟ من… نیاز دارم با یکی حرف بزنم.»