زن با تشر گفت:« مگه نگفتم طرفای این شرکت کوفتی پیدات نشه؟! بابا! چندبار بگم این شرکت کلش واسه من نیست! کارکنای آگرست میان و میرن. تو آخر برای من دردسر درست میکنی دختر.»
شخصی که رو به روی راچل ایستاده بود ، لب باز کرد و گفت:« آروم باش بابا اتفاقی نمی افته که.»
راچل چشمی در حدقه چرخوند و منتظر شد تا دختر ، حرفش رو بزنه:«بگو چیکار داری؟»
_ اومدم امانتیو بهت بدم و امانتیمو پس بگیرم.
راچل که انگار تازه چیزی یادش اومده باشه گفت:« او راستی! باورت نمیشه کی اینجا بود!»
دختر با چشماش پرسید:« کی»
و زن با پوزخند جواب داد:« مرینت دوپنچنگ.»
دختر دوباره پرسید:« چرا؟»
_چمیدونم، یه پسره رو آورده بود ، گفت میخواد طراح بشه دوست داره سالنو ببینه و اینا. منم گفتم باشه بنظرم اومد که بهم اعتماد کرده.»
دختر ابرویی بالا انداخت و آروم پرسید:« یه پسر؟ کی بود؟»
_ ادرین نبود. ولی صورتش خیلی برام آشنا بود ، نمیدونم کجا دیدمش. البته بگم اونطوری که بغلش کرد و دست تو دست هم رفتن بیرون نشون میداد دوست معمولی نیستن.»
دختر چشم نعنایی موهای بلوندش رو پشت گوشش هدایت کرد و زیرلب گفت:« او… جالب شد.
زن چشمهاش رو ،روی هم گذاشت ، لب زیریش رو گاز گرفت و گفت:« آره میشه ازش کلی استفاده کرد!»
و نگاهش رو به زمین دوخت و بعداز مکثی گفت:« البته که پسره بنظرم عجیب بود.»
راچل گفت:« خب! بستهی من؟» و دستش رو برای دریافت امانتیش از دختر دراز کرد.
اما دختر قبل از اینکه پاکت دستهدار توی دستش رو به زن بده گفت:« اول امانتی من!»
راچل چشم غرهای رفت ، لبش رو با زبون تر کرد و گفت:« معامله با تو کار سختیه!» و جعبهی مشکی کوچک که گلهای ریز کوچک صورتی داشت رو به دختر داد.
دختر با سرعت جعبه رو دریافت کرد و کیسهی مقواییِ توی دستش رو به راچل داد:« همونطوری که قول داده بودم.»
قبل از اینکه راچل بتونه داخلِ کیسه رو ببینه ، دختر پرسید:« ازش استفاده کردی؟»
و زن بدون اینکه به چشمان وحشی دختر نگاه کنه ، جواب داد:« معلومه. و باید اعتراف کنم خیلی بهم میومد و میتونم به جرات بگم برای کالکشنم ازش استفاده کردم.» و خندهای دندان نمان داشت.
دختر لب زیریش رو گاز گرفت ، چشمی در حدقه چرخوند و حرفی نزد.
راچل که بیصبرانه مشتاق دیدن بستهش بود؛ با خنده و چشمانی که برق میزد، دستش رو داخلِ کیسه کرد. دختر زبونش رو داخل دهانش چرخوند و دست به سینه به حرکات زن نگاه کرد:« چیه؟ خوشحال شدی!»
راچل با ذوق شیشهای نارنجی رنگ رو از بین کاغذ های نواری رنگی بیرون آورد و لب زیریش رو گاز گرفت. با چرخوندن در شیشه به جهت خلاف عقربههای ساعت ، درش رو باز کرد و به قطره چکونِ روی درش خیره شد.
دخترِ جوان کلاه قرمزِ بزرگش رو ، روی سرش محکمتر کرد و گفت:« فقط یه نکته!»
و راچل منتظر شد
دختر دست به سینه شد و گفت:« بیشتر از ۳ قطره نریز!» راچل به چشمان سبز دختر خیره شد، دستی به کمرش زد و با لبخندی مسخره پرسید:« حالا مثلا اگه بیشتر از ۳ قطره بریزم چی میشه؟»
دختر چشمانش رو درشت کرد و گفت:« نقشه بهم میریزه نفهم! بی احتیاطی نکن!»
راچل با سهل انگاری گفت:« خیلی خب بابا ، باشه!» سپس زیر لب و درحالی که چشمش رو از دختر میگرفت گفت:« نمیذارن یه ذره حال کنیم.»
دختر نفسی عمیق کشید و طی حرکتی ناگهانی ، چاقوی جیبی کوچک رو از جاساز کمربندش بیرون آورد و سمت زن رفت. با پایینترین تن صدای ممکن درحالی که چشماش رو ریز کرده بود گفت:« گوش بده ببین چی میگم پیرزن! این نقشه باید طبق چیزی که من میگم انجام بشه ، اگه یه واو جا بندازی کل نقشه خراب میشه اون وقته که با همین چاقو تیکه تیکهت میکنم فهمیدی؟! این آخرین و مهمترین شانسته!»
راچل با خونسردی تمام به نوک تیز چاقو که برق میزد چشم دوخت و خیلی جدی گفت:« حواسم به همه چیز هست. ولی اینو بدون من چیزی واسه از دست دادن ندارم!»
دختر عقب رفت و چاقوی کوچکش رو جمع کرد.
زن ابرویی بالا انداخت و پرسید:« فقط مشکل اینجاس که من کل روزامو دارم به این فک میکنم الان این اتفاق بیفته چه سودی به تو میرسه؟ واسه چی اینکارو میکنی دقیقا؟ به تو که دخلی نداره!»
دختر دندانش هاش رو با نفرت بیرون انداخت و گفت:« به سود و زیان من کاری نداشته باش. اگه کل روزاتو به سود خودت فک میکردی بیشتر هم بهت حال میداد.» مکثی کرد و لحنش عوض شد:« فک کن! قراره به آرزوت برسی! فک کن منم یه خَیِرم که میخوام بهت کمک کنم آرزوتو به دست بیاری!»
زن دست به سینه شد و گفت:« خوبه. من مشکلی باهاش ندارم ولی یه روزی قصد واقعیتو میفهمم.»
دختر گفت:« یه بار دیگه نقشهرو برات توضیح میدم.
نفسی عمیق کشید و ادامه داد:«…………تو هم تا اونموقع پروسه رو تموم کن ، دیگه بعداز برگشتت به فرانسه ، بوم! ماه از پشت ابر بیرون میاد.»
راچل اسمیث لبهای قرمزش رو با زبونش تر کرد و لب زد:« تو دیگه چه شروری هستی مگان ویلسون…»
¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
فضای چوبی رستوران بشدت تمیز بود و برق میزد. امروز بالاخره مردی که برای خرید رستوران با نینو صحبت کرده بود ، میاومد تا قرار داد نهایی رو امضا کنه. نینو هم آلیا ، مرینت و الکس رو دعوت کرده بود تا کمکش کنن وسایل داخل اتاق رئیس و شیشهها و لوازم آشپزخانه رو جمع کنن و داخل بسته بندی بذارن.
الکس تیشرتی سفید و کوتاه که سبب نمایش ناف و پیرسینگش میشد ، شلوار لی تنگ و زنجیر نقرهای بسته شده به شلوارش پوشیده بود و مشغول تمیز کردن شیشهها با اسپری و دستمال بود.
آلیا پیراهنی نارنجی و شلواری مشکلی پوشیده بود و موهاش رو گوجهای بسته بود و با مرینت مشغول روزنامه پیچ کردن شیشههای خالی و خوشگل مشروب و لیوانهای با مدلهای مختلف بود.
و نینو وسایلی مثل قابلمه و ماهیتابه و… رو، داخل کارتن میگذاشت.
آلیا ، زیرلب درحالی که مشغول قرار دادن لیوانی که دورش روزنامه داشت درون جعبه بود، پرسید:« با الکس دعوا کردی؟»
مرینت درحالی که چشم ازش برنمیداشت و مطمئن بود الکس به پشت سرش که آن دو ایستاده بودند، نگاه نمیکنه گفت:« نه بابا چیزی نیست.»
_والا اونطوری که تو بهش سلام دادی الانم اینطوری نگاهش میکنی معلومه چیزی هس.
_بابا میگم چیزی نیست دیگه.
_مرینت دم آخری این پنهون کاریا رو نکن! من دارم میرم تو رو میسپارم دست آدرین، دیگه باید این چیزا رو به اون بگی…
دختر بلوبری با شنیدن اسم دوستپسرش سرش رو سمت دوستش برگردوند و به ادامه ی صحبتهاش گوش سپرد:« الان که هستم بگو چی اذیتت میکنه؟»
مرینت با تعجب به چشمان عسلی دختر خیره شد و همچنان که مشغول پاک کردنِ بشقابی بود ، تن صداش رو بالا برد و گفت:« اولاً این دمِ آخری چیه هی هرجا میری میگی؟! مگه داری میمیری؟!»
آلیا با این حرف لبخندی زد و منتظر ادامهی صحبتهای دوستش شد. مرینت کمی صداش رو پایینتر برد و ادامه داد:« ثانیاً. کی گفته منو میخوای بسپاری دست آدرین؟ مگه چلاقم؟ خودم میتونم از پس خودم بر بیام نیاز به پرستار ندارم که.»
آلیا بی مقدمه گفت:« بابا دوست پسرته. پرستار چیه از صدتا پرستار بهت نزدیکتر…»
مرینت سریع به یاد قولی که به خودش داده بود افتاد. اون داشت تمام تلاشش رو میکرد که آدرین رو دوست داشته باشه و مثل یه دوست پسر واقعی نگاهش کنه. پس گفت:«خیلی خب سعیمو میکنم ولی اون هیچوقت تو نمیشه!»
آلیا لبخندی تحویل دختر بلوبری داد و به کارش مشغول شد.
مرینت که خوشحال از عوض کردن بحث بینشان بود ، نفسی عمیق کشید و کارش رو ادامه داد.
_خب حالا میگی بین تو و الکس چی شده یا نه؟»
مرینت چشمانش رو روی هم فشرد و گفت:« خیلی خب باشه!»
تن صداش رو پایینتر برد و گفت:«فقط حس میکردم میتونم به عنوان یه دوست قبولش کنم اما فهمیدم اشتباه میکردم.»
آلیا نیمنگاهی به دختر درشتهیکل که در فاصلهی دوری از آن دو ایستاده بود ، انداخت و پرسید:« اتفاقی افتاده؟ شماها که باهم خوب بودید.»
مرینت پوفی کشید و گفت:« آخه چه دوستی؟! دوستی که غم و غصهی دوستش براش مهم نیست ، چه دوستیه؟»
آلیا سری تکون داد و گفت؛« تو نباید بخاطر یه اتفاق کوچیک دوستیتونو خراب کنی که!»
مرینت که از درون هر لحظه داشت مرگ رو تجربه میکرد ، به یاد کتنوار افتاد. دلتنگیش قلبش رو فشرد و قبل از اینکه جوابی به دوستش بده، صدای ماشینی پر سرعت و نا آشنا از بیرون به گوش رسید.
آلیا ، نینو رو صدا زد.
پسر مراکشی که دلش هر لحظه برای از دست دادن رستورانش ، پرمیکشید ، به در شیشه ای خیره شد.
آلبرت کریس با ماشین آی ۸ مشکی ، دم در توقف کرد.
کتوشلواری خاکستری در تنش خودنمایی میکرد. قبل از ورودش کراواتش رو مرتب کرد و سپس در رو به داخل هل داد.
نفس در سینه حبس شد. انگار خون از بدنش میرفت. همهچیز اسلوموشن شده بود و صدای قدم های مرد بلندتر به گوش میرسید.
نینو لب زد:« آ..آقای کریس ، ما هنوز کارای تخلیه رو تموم نکردیم.»
آلبرت لبخندی ملیح زد و گفت:« مشکلی نیست تا آخر امشب فرصت دارید ، فقط به دلیل اینکه امشب نیستم زودتر اومدم.»
نینو نفسی کشید و سرش رو به نشانهی تایید تکون داد.
سپس به اتاق مدیر رفت تا قرار داد رو بیاره.
سکوتی سهمگین در فضای چوبی رستوران حکم فرمایی میکرد. بعداز ورود دوبارهی نینو دوباره آلبرت کریس لب باز کرد و گفت:« ولی مطمئن باشید از این قرارداد پشیمون نمیشید.»
آلیا فقط آهی کشید و دستانش را روی بازوان نامزدش قرار داد. الکس و مرینت هم با نگاهی به آلبرت خیره شده بودند
همگی منتظر بودند تا مرد خودکارش رو دربیاره. اما آلبرت همونجا ایستاد و حرفی نزد.
پس از دقیقهای بالاخره مرینت پرسید:« خب چرا امضا نمیکنی؟»
آلبرت کریس فقط لب زد:« منتظرم رئیسم بیاد»
آلیا پرسید:« رئیست؟؟»
ناگهان در شیشهایِ رستوران باز شد و شخصی که شاید احتمال ورودش به عقل جن هم نمیرسید ، درآمد.
همگی با نگاهی خیره به مردی که پیرهنی آبیروشن و شلوار لی آبی پوشیده بود و با هردو دستش ، یقهی پیرهنش را مرتب میکرد ، نگاه میکردند. مرد لبش را با زبانش تر کرد که باعثِ برخورد زبانش بر حلقهی فلزی لبهایش شد.
آلبرت کریس کمی عقب رفت و گفت:« خوش اومدید قربان.»
نینو که حس میکرد داره خواب می بینه چندبار پلک زد و ناگهان بیدرنگ و سخنی ، سمتش دوید و دوستش را محکم در آغوش کشید. هرلحظه امکان فرو ریختن اشکهایش بود.
آدرین که انتظار این حرکت از سوی نینو رو نداشت و شوکه شده بود ، گفت:« خیلی خب باشه!» و خندهای سر داد و سپس هردو دستش رو دور بدن پسر مراکشی پیچید و ادامه داد:« فکر کردی من میذارم این رستوران که عشق زندگیته دست غریبه بیفته ؟!»
بعداز این اقدام آلیا و مرینت نفسشون رو بیرون دادند و بهم با لبخند نگاه کردند.
نینو دوبار روی کتف پسر بلوند ضربه زد و گفت:« عاشقتم داداش!»
آلیا بالاخره لب باز کرد و به شوخی گفت:« دو ساله باهم نامزد کردیم ، یه بار از ته دل به من نگفته عشقم ، مرسی واقعا.» و با صورتی پوکر به هردو پسر نگاه کرد. بعدازاین جمله خندهی حضاری که داخل بودند همزمان بلند شد.
آدرین و نینو از هم جدا شدند ، آدرین با خنده گفت:« دیگه حسودی تا این حدم نه.»
و مرینت فقط به دوستپسر خوشقلبش خیره شد.
---------------------