جاده‌ی یخ‌زده

Dance on ice , my little fiction. I want to post it here for you. Please read and tell me your comment.

رقص روی یخ فصل دوم قسمت سوم

قسمت سوم.

خبرنگار بریتانیایی و دورگه‌ی نونوا 



 

فلش بک به بعداز ظهر همان روز: 


 

دختر بلوبری قصه‌ی ما که سخت مشغول تمیز کردن آشپزخونه‌ی کافه بود ، تند و تند درحالی که خیلی عصبی بود ،با خودش حرف می‌زد و از زمین و زمان شکایت. کمتر کسی می‌تونست بفهمه که چی میگه. اما بغض توی صداش مشهود بود.

_ کاملا درسته. اصلا هم اشکال نداره بالاخره اون هم حق داره واسه خودش راز‌هایی داشته باشه نخواد دوست دخترش بدونه. اصلا هم مهم نیست که تا قبل از اینکه رابطه‌مون بهم بخوره اینطور مسائل یا حتی بیشتر رو باهام درمیون می‌ذاشت. اما حالا چی شده؟ شدم فقط یه آدم اضافه که ببردش بیرون! خب از اول می‌تونستی این قضیه رو قبول نکنی! شاید هم به خاطر اینکه براش شرط گذاشتم اینطوری می‌کنه…» 

صدای بم مردی که پشت سرش بود باعث جلب توجهش شد:« ببخشید! خانم دوپن‌چنگ!» 

اما دختر اصلا برنگشت و فقط بین حرف‌هاش گفت:« بله الان میام.» و به حرف‌هاش ادامه داد:« آیا من توی شروطم گفتم طوری رفتار کن که انگار به هم اعتماد نداریم؟ منو ایگنور کن و چیزهایی که اذیتت می‌کنه رو با من درمیون نذار؟؟» 

دوباره صدای همون مرد باعث قطع شدن حرفش شد:« خانم دوپن‌چنگ!»

و مرینت همون کار رو انجام داد:« صبر کنید الان می‌آم.» 

و به یاوه گویی ادامه داد:« شاید هم منظورمو بد متوجه شده، یا اصلا یه حرکتی از من دیده که اینطوری می‌کنه. به من بی اعتماد شده ولی چرا آخه؟» 

_مرینت! 

اینبار صدای مرد باعث شد که بلوبری با عصبانیت برگرده سمت صاحب صدا و با خشم بگه:« خب آقا گفتم وایساده دیگ…» و تا چشمش به پسر افتاد خشکش زد. اشکی که مدتی قصد فرود اومدن داشت بالاخره راهش رو از چشماش گرفت و به گونه‌هاش راه پیدا کرد. نگاهش مستقیم روی چشمان سبزش فرود اومد و کم کم سرتاپاش رو برانداز کرد. موهای بلوندش و کراواتش رو از نظر گذروند و فقط زمزمه کرد:« فلیکس…» 


 

&&&&&


 

همچنان که لیوان موهیتوی خنک رو با قاشق به‌هم میزد و صدای برخورد قاشق به دیواره‌ی های لیوان بلند به گوش می‌رسید ، پرسید:« اینجا چیکار می‌کنی؟» 

فلیکس که نگاه خیره‌اش رو به لیوان داده بود ، جواب داد:« راستش احساس کردم که باید با هم حرف بزنیم. می‌دونم که من و تو شروع خوبی نداشتیم و آشناییمون جالب نبود. حتی بعدش هم خوب نبود. من همه‌ی معجزه‌آسا رو…» مرینت به فلیکس اذن ادامه‌ی حرفش رو نداد و گفت:« نه فلیکس اینطوری نگو… اون به اتفاق بود. به هرحال چند سال از اون موقع گذشته.» 

فلیکس لبخندی تحویلش داد و گفت:« ولی باید بابت تمام اتفاقات اون چندسال ازت عذرخواهی می‌کردم.» و مرینت هم متقابلا لبخند زد. 

فلیکس کمی از موهیتو رو مزه مزه کرد. نگاهی به اقیانوس چشمانِ مرینت کرد. می‌شد از اعماق آن اقیانوس ، غم زیادی رو حس کرد. با توجه به حرف‌هایی که قبل از این ، با خودش تکرار می‌کرد ، می‌شد فهمید حال خوشی نداره. فلیکس از سر کنجکاوی ، به آرامی پرسید:« ولی فکر کنم اوضاع چندان روبه‌راه نیست. مشکلی پیش اومده؟ اگه کمکی از دستم برمی‌آد بهم بگو.» 

البته که اشک سر خورده از گونه‌ی بلوبری از دید فلیکس دور نمانده بود. بنابراین ، سعی کرد تا کمکی بهش برسونه.

دختر گفت:« نه چیزی نیست من زیاد با خودم حرف می‌زنم ولی هیچوقت چیزی اونقدر اذیتم نمی‌کنه.» دروغ گفتنش کاملا آشکار بود ، بنابراین فلیکس دوباره با چشمانش سوالش رو پرسید:« میخوام منو به چشم یه دوستی ببینی که سعی داره کمکت کنه. می‌دونم که رابطه‌ی تو و آدرین برای مدت‌های طولانی خاموش شده بود و الان دوباره برگشته پس اگه کمکی از دستم بر میاد بهم بگو.» 

مرینت سعی می‌کرد که بعداز رفتن آلیا دست کمک هیچکس رو قبول نکنه اما احساس تنهایی امانش نمی‌داد. بنابراین به میز چوبی چشم دوخت و لب زد:« موضوع آدرینه… اون، به من اعتماد نداره. یعنی اینو از رفتاراش فهمیدم نه اینکه خودش بهم گفته باشه . اما واقعا داره اذیتم می‌کنه. احساس میکنم یه چیزی رو داره از من مخفی می‌کنه که نمی‌دونم چی. راجبع به خانوادش بهم دروغ گفت و حتی درخواست کمکمو رد کرد. آدرینی که من میشناختم هیچوقت اینطوری رفتار نمی‌کرد. حداقل با کسی که دوستش داره. من نمی‌فهمم چی شده…»

فلیکس کمی گوش سپرد و دست از نوشیدن موهیتو برداشت:« میدونی…  تو فک میکنی که اون باهات صادق نبوده اما تو هم چندان همه‌چیز رو بهش نگفتی درسته؟» 

مرینت به چشمان فلیکس نگاه کرد و به آرامی و فقط طوری که خودش بشنوه گفت:« اگه منظورت لیدی‌باگه، خب من به خاطر حفظ جون خودش اینکارو کردم…» هنوز حرفش تمام نشده بود که فلیکس گفت:« خب به دقیقا به همین دلیله. تو نمی‌دونی البته منم اطلاعی از این قضایا ندارم اما ممکنه آدرین هم یه سری رازهایی رو داره که ترجیح می‌ه بهت نگه برای محافظت از خودت. مثلا همین خانوادش و پدرش رو.» 

مرینت کمی مکث کرد و گفت:« اوه… خب حق با توعه فک کنم. ولی منم نمی‌رفتم بهش بگم که چون خانوادت اینطورین و چون که پدر خدابیامرزت کارای شرورانه می‌کرده پس دیگه باهات حرف نمیزنم.» 

فلیکس بالاخره چشم از لیوان و میز گرفت و نگاهش رو به اقیانوس چشمان مرینت تقدیم کرد. 

حرفی که می‌خواست بزنه باید باعث می‌شد تا مرینت بر این باور باشه که مشکلی برای رابطه‌ش با آدرین پیش نیومده یا مشکل اصلی این قضایا ، مرینت نیست. پس لب زد و گفت:« ببین مرینت. هردوتامون خوب می‌دونیم که آدرین بعداز مرگ پدرش خیلی داغون شد. حس می‌کرد تمام خانوادش رو از دست داده. اون شب اونقدر جیغ و فریاد کشید که ممکن بود حنجره‌ش رو از دست بده. تو خودت اونشب اونجا بودی وقتی از دردِ گلوش بی‌هوش شد. اون لحظه فکر می‌کرد کسی رو نداره. اون‌ لحظه در درونش فقط خودش بود. تنها بدون هیچ هدف و خانواده‌ای…» 

لبش رو با زبون تر کرد و ادامه داد:« آدرین برای فرار از مشکل این کشور رو ترک کرد. در تمام این سال‌ها ، تو کنارش نبودی تا کمکش کنی با این فقدان کنار بیای. آدرین اونجا هم کسی رو نداشت، تو اینجا کنار دوستات، خانوادت و کشورت بودی تا بتونن درد نبودش رو تسکین بدن. اما اون هیچکدوم از اونا رو نداشت.» 

مرینت خیره به پسر بریتانیایی مانده بود و به تک‌تک کلماتش فکر می‌کرد. 

:« آدرین دیگه اون آدم سابق نیست. اون دیگه تحت کنترل پدرش نیست و تمام این سال‌ها سعی کرده خودش رو با این قضیه وفق بده. اون کاملا عوض شده. و البته که مطمئنم در تمام این سال ها خودت هم تغییر کردی و اون مرینت یا لیدی‌باگ سابق نیستی. این در مورد آدرین هم صدق می‌کنه.» 

مرینت دوباره نگاهش رو به فضای رستوران داد و عمیق فکر کرد. 

حق با فلیکس بود. آدرین در تمام این مدت زخم های زیادی خورده و تنها کسی که کنارش بود تا مرحمی براش بذاره فقط خودش بوده. اگه این چند سال مرینت کنارش بود شاید اینقدر اذیت نمی‌‌شد و می‌تونست این مسائل رو به مرینت بگه. اما اون دیگه عادت کرده. عادت کرده که از کسی برای مشکلاتش کمک نخواد و خودش حلشون کنه. 

مرینت بالاخره موفق شد تا لب باز کنه و حرفی بزنه:« اوه فلیکس.» نگاهش رو از دور و بر گرفت و ادام هداد:« واقعا ازت ممنونم. تو لطف بزرگی در حقم کردی. تا حالا هیچوقت از این زاویه به این قضیه فکر نکرده بودم. بالاخره نمیشه قبل از تمام این ماجراها رو نادیده گرفت. بالاخره گذشته ها وجود دارن. من باید قدرت درک آدرینو داشته باشم.»  

لبخند رضایتی که بر لبان فلیکس نشست گواه از این می‌داد که ماموریتش رو خوب انجام داده.

:« حرفات واقعا منو تحت تاثیر قرار داد. باید به گذشته احترام گذاشت اما همه‌ی ما آینده‌ای در پیش داریم که خودمون می‌سازیمش.» 

لبخندی ملیح تحویل پسر داد و گفت:« چطوری می‌تونم کاری که برام انجام دادی رو جبران کنم؟»

پسر از تعجب با چشماش پرسید:« چی؟» 

مرینت لبخندش رو پررنگ تر کرد و جواب داد:« کاری که تو در حقم کردی کم چیزی نیست برای من خیلی باارزشه.»

فلیکس سریع به یاد کاری که براش پیش مرینت اومده بود افتاد. با خجالت سری پایین انداخت و گفت:« راستش میشه ازت بخوام یه لطفی در حقم بکنی؟» 

مرینت با چشمانی که کمی نگرانی در آن وجود داشت به فلیکس خیره شد و منتظر شد.

-میشه ازت بخوام که باهام به یه جایی بیای؟» 

مرینت با تعجب از حرفی که شاید حس می‌کرد گوش‌هاش اشتباه از پسر شنیده ، گفت:« چی؟» 

فلیکس دوباره گفت:« می‌خوام همراهیم کنی توی مراسم خواستگاریم… فردا شب» 

با این جمله چشمان مرینت از خوشحالی برقی زد:« واو باورم نمیشه! بالاخره داری میری خواستگاری کاگامی؟؟!» 

فلیکس با خجالت سری تکون داد. مرینت با ذوق ادامه داد:« وایی فلیکس خیلی برات خوشحالم!!» 

پسر لبخندی ژگوند تحویلش داد و گفت:« ممنون. ولی مشکل اصلی اینجاست که هیچکدوم از خویشاوندانمون فرانسه زندگی نمی‌کنن برای همین به جز مامانم کسی رو ندارم که باهاش برم. خواستم ببینم اگه مایل باشی باهام بیای.»

فلیکس تا جای ممکن سرش رو پایین انداخته بود. شاید از مطرح درخواستش خجالت می‌کشید یا شاید هم از اینکه به روی خودش و دختر بلوبری بیاره که تنهاست و خویشاوندانش همراهش نیستند خجالت می‌کشید. درهرصورت هرچیزی که بود مانع از این می‌شد که صورت شگفت‌زده‌ی مرینت رو ببینه. 

مرینت با خنده گفت:« من خوشحال می‌شم بیام. اما به عنوانِ کی؟» 

فلیکس لبخندی زد و گفت:« مثلا همسر پسرخالم!» و خندید. 

مرینت از این حرف فلیکس خیلی شوکه شد چون اصلا انتظارش رو نداشت بنابراین ناگهان سکوت کرد. 

فلیکس که سریعا متوجه‌ی حرفی که زده بود شد ، سرش رو بالا گرفت و گفت:« ببخشید من واقعا منظوری نداشتم شرمنده نباید اینو میگفتم.» 

مرینت که هنوز توی فکر بود, گفت:« نه نه شرمنده نباش چیزی نیست ، دلخور نشدم.» 

و پسر به سختی آب دهانش رو فرو برد. 

مرینت برای عوض کردن جو سنگین بینشان حرفی بزنه:« میگم که به پسر خالت هم گفتی؟» 

فلیکس دمی گرفت و جواب داد:« خب راستنش بهش زنگ زدم ولی گفت که بخاطر یه کار مهم توی شرکت نمی‌تونه. گفت یه چیزی رو باید پک کنه و اینا.» 

مرینت لب‌هاش رو جمع کرد و گفت:« و طبق معمول به من نگفت که توی شرکت کار داره. مشکلی نیست باهاش کنار میایم!» و لبخندی تلخ زد. 

فلیکس سرش رو کج کرد و به مرینت گفت:« یادت نره چی بهت گفتم مرینت. زمان همه چیز رو درست می‌کنه.» 

و مرینت سر تکون داد. 

صدای نانسی ، مرینت رو از افکارش بیرون کشید:« مرینت ، یادت نره یکی بهم بدهکاریا!» 

و مرینت به سمتش چرخید و گفت:« می‌دونم نانسی ، حله.» و برای دختر سیاه‌پوستی که لباس فرم پوشیده بود و سینی‌ای حاوی قهوه‌ رو حمل می‌کرد دست تکون داد. 

نانسی کارگر جدید کافه بود. یه دختر خونگرم ، پر انرژی  و مهربون، با موهای صورتی شده.

مرینت همچنان که رفتن دختر رو تماشا می‌کرد لبخندی زده بود که ناگهان محو شد. سریع سمت پسر بلوند روبه روش برگشت و گفت:« اگه مراسم فردا شبه من باید حاضر بشم!» 

فلیکس لبخندی رضایتمندانه زد و گفت:« هیچ مشکلی نیست. تو فقط دنبالم  بیا.» 

و از روی صندلی بلند شد. برای ثانیه‌هایی دختر بلوبری گنگ نگاهش کرد.

پسر دوباره گفت:« دنبالم بیا مرینت اینا همه جزوی از برنامه‌ی فرداست.» 

مرینت لبخند کجی زد و یک تای ابرویش رو بالا انداخت:« پس می‌رم کیفمو بردارم.» و متقابلا از روی صندلی بلند شد.

:« پس تو ماشین می‌بینمت.» و به سمت در رفت. مرینت هم لیوان بلند رو برداشت و سمت آشپزخونه و پشت بار رفت. 

درحالی که لیوان رو ، توی ظرف شور و کنار بقیه‌ی لیوان های کثیف می‌ذاشت گفت:« نانسی من دارم می‌رم.»

وقتی به سمت  چوب لباسی رفت تا کیفش رو برداره با صدای نانسی برگشت:« وایسا ببینم تو که گفتی زیاد طول نمی‌کشه!» 

مرینت کیفش رو ، روی دوشش انداخت و گفت:« الانم می‌گم زیاد طول نمی‌کشه زود میر‌م و بر می‌گردم.» 

نانسی حدودا ۸ سال از مرینت بزرگتر بود برای همین همیشه کوتاه میومد و لبخند به لب داشت. دست به سینه شد و با نگاهی طلبکارانه نگاهش کرد. 

:« قول میدم واست جبران کنم.» و به آرامی گونه‌ی دختر کاکائویی رو بوسید. لب‌های نانسی رنگ رضایت گرفت و رفتن مرینت رو تماشا کرد. 


 

&&&&&&



 

-خب انتظارش رو اصلا نداشتم…

-یه وقت بد برداشت نکنیا! من اصلا یه وقت منظورم این نبوده که لباسات خوب نیست. فقط گفتم شاید بخوای یه چیز مجلسی‌تر بپوشی برای اولین‌بار داری میری اونجا خانوادش عقلشون به چشمشونه اصلا نمیخوام که…» 

با قرار گرفتن دست مرینت روی شونه‌ش حرفش قطع شد.

:« واقعا نیاز نیست به من توضیح بدی باشه؟ خیلی هم خوشحال شدم که منو آوردی اینجا. باهم دیگه یه لباس خوب انتخاب می‌کنیم. این مراسم توعه پس من هرکاری لازم باشه انجام می‌دم که همه چیز خوب پیش بره. تازه یه دست کت شلوارم خودم واست انتخاب می‌کنم!» 

با اینکه جمله ، فلیکس ابرویی بالا انداخت و به مرینت نگاه کرد.

مرینت خنده‌ای سر داد و گفت:« البته اگه بخوای!»

-خب با کمال میل! 

و هردو لبخند زبان به سمت مغازه‌ی لباس فروشی خاص در پاساژ بزرگ حرکت کردند.

 

برای خوندن بقیه‌ی‌ ماجرا کلیک کن