&&&&&&&&&
_هربار که چشمت رو از حریف برداری ، نیمی از مسیر شکست رو پارو زدی.
و سپس با شمشیر چوبی بزرگش، به سمت پسر حملهور شد. اما پسرک با شمشیر چوبیاش حملات زن رو دفاع کرد.
کاگامی با ضربهای محکم شمشیر پسر رو از دستش انداخت.
پسر روی زمین افتاد و چشمش رو بست تا توسط شمشیر چوبی صدمه نبینه.
_بلند شو وایسا سامورایی!
_کافیه کاگامی خسته شدم!
ناگهان حالت چهرهی دختر تغییر یافت. سرش رو پایین انداخت و گفت:« شرمنده. ولی میدونی که مامان ازم خواسته کمکت کنم.»
پسر نفسی عمیق کشید و گفت:« من به کمکت نیاز ندارم! اصلا چرا ما الان اینجاییم وقتی میتونستیم خونهی خودمون باشیم، جایی که بهش تعلق داریم ، کنار خانوادهی خودمون!..»
کاگامی دستش رو دراز کرد تا برادرش به کمکش بلند بشه اما ، پسر بی توجه به دستِ خواهرش که سمتش گرفته شده بود بلند شد و گفت:« گفتم نیازی به کمکت ندارم!» و بدون کمک اون دختر بلند شد. شمشیرش رو برداشت و به سمتی قدم برداشت.
دختر برادرش رو صدا زد:« تاداشی! هیچ معلوم هست کجا داری میری؟!»
و تاداشی با چشمانِ نارنجی رنگش ، سمتِ کاگامی برگشت و گفت:« میخوام برم خونه…»
هنوز حرفش تموم نشده بود که کاگامی گفت:« خب بیا با ماشین بریم!»
و همچنان که تاداشی از خواهرش دور و دورتر میشد ، گفت:« نمیخوام ، خودم میتونم برم.»
دختر ژاپنی با ناراحتی به دور شدن پسر خیره شد تا اینکه چشمش به ماشین مازراتیِ آبی کمرنگ افتاد ، که ثانیههایی پیش جلوی پارک، توقف کرده بود. صاحب اون ماشین رو به خوبی میشناخت پس لبخندی به لبش اومد.
وقتی دوست پسرش رو دید که از ماشین پیاده شده و سمتش قدم برمیداره با لبخند صداش زد:« فلیکس!» و قدمی آروم به سمتش برداشت.
با شنیدنِ این این اسم , تاداشی برگشت و با اخم به پسرِ انگلیسیِ بلوند خیره شد. چشم ازش برنداشت و با هر حرکتش اخمش بیشتر میشد:« اون ، اینجا چیکار میکنه.» زیر لب گفت و تمام حرکاتش رو با خشم دنبال کرد.
فلیکس ، کاگامی رو در آغوش گرفت و بوسهای کوتاه روی گونهش کاشت؛ اینکار ، شعلهای بر انبار باروتش بود. سریع سمت فلیکس رفت و با خشم گفت:« تو اینجا چه غلطی میکنی فانتوم؟»
فلیکس که دیگه به این زخم زبون های تاداشی عادت کرده بود , لبخندی زد و گفت:« اومده بودم شما و خواهرتونو ملاقات کنم آقای تسوروگی.»
با این لحنش ، تاداشی بیشتر عصبانی شد و گفت:« بهت هشدار داده بودم تا وقتی که موفق نشدی با خواهرم ازدواج کنی حق نداری ببینیش چه برسه به اینکه ببوسیش فهمیدی!؟»
کاگامی کمی خندید و اما با جدیت گفت:« بنظرم کافیه تاداشی.»
و فلیکس رو به پسرک گفت:« مادرتون اجازشو بهم صادر کرده آقای تسوروگی.»
و پسر ژاپنی با عصبانیت از اون نوع رفتارهای مادرش ، پلکی طولانی زد و چیزی نگفت.
تاداشی تسوروگی ، برادرِ ۱۵ سالهی کاگامی ، عاشق گیم و بوکسه اما خانوادش معتقدند که باید ورزش های اصیل رو تمرین کنه. تاداشی مثل مادر و خواهرش موهای آبی داره و چشمان نارنجی رنگش که از پدرش به ارث برده. چندین سال از زندگیش رو توی ژاپن پیش خالهش گذرونده. از دوست پسر خواهرش یعنی فلیکس متنفره و هرکاری میکنه که اون پسر انگلیسی رو از چشم توموعه و کاگامی بندازه. اما تا الان که موفق نبوده.
کاگامی نگاهی پر محبت به فلیکس کرد و گفت:« قرار فردا شب که یادت نرفته؟!»
همچنان که دستش دورِ گردن دختر ژاپنی بود گفت:« مگه میشه یادم بره.» و تاداشی با خشم سمت ماشینشون برگشت و حرفی نزد.
کاگامی چشمش رو از روی برادر کوچکترش برداشت و به دوست پسرش گفت:« فقط یه چیزی که شاید نمیدونستی. میدونم که از لحاظ فیزیکی ، خواستگاری نیست اما عموی بزرگم ، خالهم و دخترخالم هم قراره بیان و احساس کردم اگه بهت بگم که به جز خودتو مادرت سعی کنی یکی از خویشاوندانت رو هم دعوت کنی خیلی خوب میشه.»
فلیکس لحظهای ایستاد و به چشمان عسلیِ دختر که پشت ویترینِ عینک برق میافتاد خیره شد. آیا کمی ترسیده بود؟ مضطرب شده بود یا چیزی شبیه به این؟ نمیدونست چی بگه پس فقط لبخندی بزرگ زد.
پسر ژاپنی در ماشین رو باز کرد و روی صندلی عقب نشست. با اخمی که از بین نمیرفت و چشمانی که از روی فلیکس و خواهرش برنمیداشت ، به مردی که کنارش نشسته بود ، گفت:« فردا شب میخواد با خانوادش بیاد…»
و مرد به آرامی جواب داد:« و آیا این باعث خشم دوبارهی شما شده تاداشی ساما؟»
پسر جواب داد:« آره ، و میدونی کارِ خوبی که یه بادیگارد و یه دستیار میتونه واسهی من انجام بده چیه؟»
و مرد ژاپنی ۳۶ ساله ، گفت:« خیر قربان. اما اینطور بنظر میآد که از من تقاضای انجام کاری دارید.»
و تاداشی نگاهش رو بهش داد و گفت:« البته. الان که نزدیکمه میتونم راحت کاری که مدت زیادی میخواستم ، عملی کنم رو انجام بدم. میخوام بعداز اینکه سوار ماشینش شد تا بره ، تعقیبش کنی.»
و هیرویوشی جواب داد:« اما قربان این خلاف دستوراته.»
اما تاداشی که حسابی کفری شده بود ، با چشمانِ نازک کردهش به هیرویوشی نگاه کرد و گفت:« اونی که به تو دستور میده منم. تو کارتو انجام بده منم بهت هرچقد بخوای پول میدم خودت که میدونی من سر قولم هستم هیرویوشی.»
مرد دستی به موهای کمی خاکستریش کشید و نگاهی به فلیکس از پشت پنجرهی ماشین انداخت و گفت:« بله قربان.»
و سرش رو پایین انداخت. پسر ژاپنی افزود:« فقط حواست باشه اون فانتوم نباید بفهمه که دنبالشی!»
&&&&&&&&&&&&&
_ پس یعنی حالش خوبه ؟
_آره آره چیزیش نیست. راستش تقریبا نرماله یعنی برای اون حداقل. قبلا هم اینطوری شده بود. درواقع از وقتی به سرپرستی گرفتیمش.
_اوه.. واقعا متاسفم.
_تقصیر تو نیست.
حالا حدودا یکی دوساعت گذشته بود و مرینت که رفته بود کافه، به آدرین تلفن زد تا حال لیلیا رو جویا بشه. پسر بلوند دم در اتاق لیلیا نشسته بود و پوست لبش رو با دندون از بین میبرد. سعی میکرد این نگرانی برای لیلیا رو، از مرینت دور کنه. اون سعی داشت مشکلاتش رو خودش حل کنه و دوستدخترش رو وارد این قضایا نکنه.
_کاش میدونستم خانوادش چه بلایی سرش آوردن.
مرینت لحظهای درنگ کرد و پرسید:« خانوادهاش؟»
آدرین تصریح کرد:« منظورم خانوادهی واقعیشه. نمیدونم چه بلایی سرش آوردن که دچار این پنیک های وحشتناک و قلبی میشه.»
مرینت مکثی کرد و گفت:« یعنی میخوای بگی خانوادش این بلا ها رو سرش آوردن و بعد فرستادنش یتیم خونه؟»
آدرین انگشتهاش رو از موهای طلاییش عبور داد و جواب داد:« والا تئوری من که اینو میگه..»
مرینت که داشت فکر میکرد، دوباره پرسید:« مثلا فکر نمیکنی توی یتیم خونه اینطوری شده باشه؟»
آدرین دستش رو پشت سرش گذاشت و جواب داد:« فکر نمیکنم لیلیا همیشه میگه ، کارمندای یتیم خونه خیلی باهاش مهربون بودن ولی خب بچهها اونقد باهاش خوب نبودن. »
و مرینت با صراحت گفت:« پس اونقدر هم به یتیمخونه بی ربط نیست.»
آدرین که سعی داشت بحث رو عوض کنه ، گفت:« آره خب ولی حالش خوب میشه.»
اما انگار مرینت قصد بیخیال شدن نداشت:« دکتر بردیدش؟ چی گفته؟»
پسر بلوند ، هوفی کشید و گفت:« راستش چیز خاصی نگفت. چندبار چندتا دکتر مختلف معاینهش کردن اما هیچکدوم نمیدونستن مشکلش چیه. ولی داروهایی بهش دادن که وقتی دچار حملهی عصبی میشه ، حالش رو بهبود ببخشه ولی خب باز هم موجع به درمانش نمیشه. به هرحال اون بیشتر از ۴، ۵ ساله داره با این قضیه کنار میآد. کارش رو بلده.»
آدرین انتظارش به اتمام رسیده بود تا حرف مرینت راجع یه لیلیا تموم بشه و بتونه راجع به مسئلهی مهمی که باید به دختر بلوبری میگفت حرف بزنه اما انگار دست تقدیر نمیخواست این اجازه رو بهش بده.
مرینت نفسی عمیق کشید و گفت:« براش دعا میکنم حالش بهتر بشه.»
ثانیههایی در سکوت گذشت. پسر بلوند قصد کرد حرف مهمش رو بزنه اما ، مرینت پیشی گرفت و گفت:« راستی. آلیا بهم زنگ زد. گفت یه ساعت پیش رسیدن مارتینک. پرواز دومشون بیشتر از چیزی که فکر میکردن طول کشید چون پرواز تاخیر داشت. ولی باورت نمیشه وقتی حرف میزد ، صداش خیلی خوشحال بود. برای یک لحظه هم که شده احساس کردم واقعا شاد و خوشحاله.»
و همین حرف ، دلیل بر این شد که طی نیم ساعتِ آینده موضوع صحبت دربارهی نینو و آلیا باشه.
این چه سرنوشتی بود؟ آدرین چه گناهی کرده بود که مجبور به اون پرواز وحشتناک کرده بود؟ چی میشد صداش زد؟ پرواز مرگ با ریچل؟ حداقل کاش مرگ بود اما میدونست که چیزهایی که در انتظارش بود وحشتناکتر از مرگ بود. چون کابوسهاش رو به پایان نمیرسوند.
صدای قدمهای شخصی از طبقهی پایین به گوش رسید. پسر بی توجه به صدا همچنان روی سرامیک های سرد عمارت نشسته بود. اما با دیدن قامت ناتالی ، درحالی که چشم بهش دوخته بود بلند شد ، به آرومی سلام داد.