اون شب توی کشتی مهمونیای کوچک برگزار شد که به منظور خداحافظی از نینو و آلیا بود.
مرینت تمام مدت گوشهای نشسته بود و حرفی نمیزد؛ احساس عجیبی در درونش داشت.
حس دلتنگی از همین الان شروع شده بود. همگی سعی میکردند خودشون رو غمگین نشون ندن تا این حس بد به آلیا و نینو منتقل نشه ، این یه فصل جدید از زندگیشون بوده.
اما انگار مرینت در این راه موفق نبوده.
دختر بلوبری پاهاش رو بهم چسبونده ، سرش رو پایین انداخته و دستهاش رو روی زانوهاش قرار داده بود.
لباسش کتی کوتاه و دامنی بلند سفید بود که تاپ مشکی زیر کت پوشیده بود. موهای ابریشمی آبیاش رو هم دم اسبی بسته بود و آرایش ملایمی روی صورتش نقش بسته بود.
ناگهان جسم پسری رو کنار خودش احساس کرد. حدس میزد که لوکا باشه اما وقتی سرش رو بالا برد ، با دیدن صورت بینقص آدرین متعجب شد.
هودی مشکی با شلوار کارگوی سبز لجنی به تن داشت
دستی به موهای آشفتهش و بدون نگاه به دختر و درحالی که به نقطهی از اتاقک خیره شده بود ، لب زد:« تو هم حسابی بهم ریختهای!؟»
دختر دوباره سرش رو پایین انداخت و جواب داد:« بدون اون من احساس پوچی میکنم. اون روز اول به من جرات داد تا نذارم کسی بهم زور بگه یا حقمو ازم بگیره. اون بود که بهم اعتماد بنفس خیلی کارها رو داد. اون بود که کمکم کرد از اقیانوس افسردگی نجات پیدا کنم و غرق نشم. اون بود که بهم کمک کرد خودم و قابلیت هام رو باور کنم. حتی تو بدترین شرایط دنیا هم که بودم اون بهم ایمان کامل داشت. همیشه تمام تلاشش رو میکرد تا حالم خوب باشه ، دوست داشت کمک کنه. رفتنش قرار نیست به این راحتی هضم بشه…» دیگه بغض بهش اذن ادامه نداد.
آدرین لبخندی تلخی زد و افزود:« بقیهی بچهها ما رو… یعنی تو رو درک نمیکنن، هرچقدر هم که بگن تو رو درک میکنن ، نمیتونن. پیوندی بین تو و آلیا شکل گرفته به این راحتی از بین نخواهد رفت و من اینو قبول دارم.
پسر چشم معنایی جراتش رو جمع کرد؛ دستش رو روی سر دختر گذاشت. بدن دختر با سرخ شدن گونهاش واکنش نشون داد. سرش رو بالا گرفت و بدون نگاه کردن به پسر منتظر شد تا پسر حرفی بزنه.
پسر بلوند با جراتی که نفهمید از کجا اومده بود اطمینانی که در حرفهاش جاری بود ، گفت:« ولی من قول میدم که کنارت باشم و تمام تلاشم رو بکنم تا این کمبود رو احساس نکنی. بهت قول میدم.
دختر کمی شوکه شد. نفس رو در سینه حبس کرد. میترسید که اتفاقی که چهار سال پیش افتاده ، دوباره تکرار بشه. اما به خودش و آدرین قول داده بود که قضایای چهار سال پیش رو فراموش کنه پس فقط لبخندی نمادین زد و گفت:« ممنونم ازت.»
سپس آدرین به یاد حرف مهمی که میخواست بگه افتاد. دو روز آینده باید برای مراسم خیریهی کیمجیوونگ به نیویورک میرفت.
میخواست به مرینت بگه که ناگهان آلیا وارد اتاق شد و کل جو رو بهم ریخت:« شما دوتا اینجا چیکار میکنین تنهایی؟!»
مرینت دستش رو، روی سرش گذاشت و گفت:« آلیا زشته!»
دختر موشرابی دست دوستش رو گرفت و ادامه داد:« پاشید بیایید شما دوتا ، مگه نمیخواید بیایید فرودگاه؟!
مرینت سریع بلند شد و گفت:« آره پاشو بریم.» و همچنان که مرینت از در اتاقک بیرون میرفت ، آلیا با اشاره به آدرین گفت:« تو هم بیا.» و پسر بدون اینکه حرفی بزنه از جا بلند شد و به سمت در رفت.
همگی در گیت فرودگاه ایستاده بودند. مرینت هر لحظه امکان داشت دوباره زیر گریه بزنه. دوستش رو درآغوش گرفت و لحظهای درنگ کرد.
آلیا بغضی در گلویش بود ، لبخندی تلخ زد و گفت:« قول میدم زود به زود بهت تکست بدم ، هرروز.»
خلاصه زوج مسافر از گیت خارج شدند و همهی بچهها براشون دست تکون دادند.
پس از آن همهی بچهها با احساساتی مختلف از فرودگاه بیرون آوردند.
رز کنار جولیکا ایستاده بود و با دستمال اشکهاش رو پاک میکرد. مرینت تمام مدت سعی در کنترل گریهاش داشت ، ولی مگر میشد ، اشکهای رز را دید و بغض را فروبست؟
کیم با اعتراض گفت:« بابا رز گریه نکن دیگه اشک همرو در میاری ، برمیگردن خب!»
و میلن اضافه کرد:« تازه هر آخرهفته هم باهاشون تماس تصویری میگیریم.»
بعداز مقداری سکوت ، آدرین گفت:« بنظرم بهتره بریم خونه، کسی هم نره میدونم که مرینت الان جاش خونهس.»
مرینت کمی تعجب کرد و سرش رو سمت راست و مایل به بالا چرخوند. سپس نیم نگاهی به زویی انداخت که سرش رو تکون داد. نگاهش رو از پسر بلوند گرفت و آهی کشید.
-------------
روی صندلی شاگرد ، کنار آدرین نشسته بود.
سرش پایین بود و سعی در نگه داشتن بغضش داشت.
دست پسر به فرمان تکیه داده شده بود و با نگاهی خیره به خیابان تاریک توریچلی مینگریست. سرش رو سمت چپ چرخاند و به مرینت که در افکارش غوطهور بود ، پرسید:« میری خونه؟»
مرینت با صدای رسای پسر ، به خودش اومد. به چشماش نگاه کرد و جواب داد:« آره دیگه جای دیگههم دارم مگه؟»
پسر یقهی هودیش رو صاف کرد و پرسید:« گفتم شاید بخوای بریم یه چیزی بخوریم.»
ناگهان صدای پسر در ذهنش اکو شد. یاد قولی که به کتنوار داده بود افتاد.
∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆
فلش بک. ۴ سال پیش
قسمت ۱۵ رو یادتونه؟
از شدت گریه کل صورتش خیس شده بود. فقط با صدا اشک میریخت و به پسر اجازه نمیداد تا حرفی بزنه. زانوهاش رو در پاهاش جمع کرده بود و دستاهاش رو دور ساق پاهاش پیچیده بود. از شدت خجالت سرش رو پایین انداخته بود و هیچ حرفی نمیزد. حس بدی داشت از اینکه نمیتونست به خاطر بیاره چه اتفاقی افتاده. احساس گناهش دو برابر شده بود. از اینکه دوباره حرف شریکش رو گوش نداده بود ، شرمی در وجودش رو فرا گرفته بود.
پسر پر از استرس شده بود، اما بروز نمیداد. دستش رو روی بازوی دخترش گذاشت و سعی در آروم کردنش داشت:« باگابو کوچولوی من. آروم باش چیزی نیست باشه… آروم. آروم…»
اما لیدی باگ انگار که گوشهاش سنگین شده بود و صداش رو نمیشنید.
_بذار من بهت توضیح بدم خب!»
بالاخره دختر با درموندگی لب زد:« کتنوار برو… منو تنها بذار لطفا.»
اینبار کتنوار محکم تر گفت:« من جایی نمیرم تا به حرفام گوش ندی!»
دختر فقط یه جمله رو تکرار کرد:« من امشب چیکار کردم… من امشب چیکار کردمم؟!»
سپس نفسی گرفت و ادامه داد:« من دوباره حرف تو رو گوش ندادم. تو به من گفتی سریع برم خونه ولی من اینکارو نکردم. ممکن بود بهت آسیب بزنم ، داشتم مثل یه دختر فاح.شه رفتار…»
پسر گربهای به دختر اجازهی ادامهی صحبتش رو نداد و با فریاد گفت:« گوش بده لیدیباگ!»
پسر پلکی طولانی زد و گفت:« ببین! من بخاطر این سرت داد زدم چون نمیخواستم خودت آسیب ببینی. خودتم میدونی اتفاقی برای من نمیافته!» سپس به خودش اشاره کرد و ادامه داد:« منو ببین لااقل از تو سالمترم. ولی ، بیا یه درصد پیش خودت فکر کن ، خدایی نکرده زبونم لال امشب ، جای من یکی دیگه اینجا بود. یا اگه از بار نمیآوردمت بیرون میدونی ممکن بود چه اتفاقی بیفته؟»
لیدیباگ دوباره گریهش رو سر داد. پسر زانوهاش رو روی زمین گذاشت ، دختر رو در آغوش گرفت و سر دختر رو ، روی سینه اش قرار داد. دختر همچنان که گریه میکرد؛ دستش رو مثل پنجه به کتف پسر کشید و با صدا اشک ریخت. نمیدونست چرا اما با وجود شرمساری بیشاز اندازش اما آغوش اون پسر بهش بینهایت آرامش میداد. اون سرپناه امنش بود. وقتی به حرفایی که زد فکر میکرد ، فقط دلش میخواست پیش کتنوارش بمونه.
پسر فقط دستش رو نوازشوار ، روی موهای ابریشمی دختر کشید.
ناگهان دختر سکوت رو شکست و گفت:« نمیتونم به این فکر نکنم که چی دیدی و چیکار کردم.»
پسر سرفهای کرد و چشمانش از تعجب گرد شد. اتفاقات یکی پس از دیگری از جلوی چشمان گربهایش رد شد. با حس گناه به فکر فرو رفت. نمیتونست به خودش دروغ بگه. میدونست که یه جورایی از موقعیتش سوء استفاده کرده و باید حقیقتو به لیدیباگ بگه ولی میدونست که الان اصلا وقتش نیست پس ترجیح داد قلبش رو صندقچهی راز نگه داره.
ناگهان از بغل دختر جدا شد و درحالی که دستهاش رو ، روی بازوانش قرار داده بود، گفت:« منو ببین هیچ اتفاقی نیوفتاده! تو میدونی که من بهت دروغ نمیگم درسته؟! ولی فقط صلاحت رو میخوام. پس بیا باهم یه قراری بزاریم!»
لیدیباگ دستی به گونههای خیسش کشید و منتظر شد:« چه قراری؟»
پسر بلوند نفسی عمیق کشید ، چون بشدت از قبول نکردن دختر مردد بود.
_اگه تو قول بدی ، هیچوقت ، تحت به هیچعنوان ، چه تنهایی چه تو جمع ، تا زمانی که میدونی شرایطش رو نداری ، الکل نخوری ، منم قول میدم هرچی امشب دیدم و شنیدم رو فراموش کنم، انگار که اتفاقی نیفتاده.»
دختر بلوبری ،بینیش رو بالا کشید و پرسید:« چطوری؟»
کتنوار لبخندی ملیح به دختر تحویل و جواب داد:« من درستش میکنم. تو فقط به من قول بده بقیش با من ، باشه؟»
و به آرامی انگشت کوچکش رو سمت دختر بالا گرفت.
دختر با تردید به چشمان جنگلی پسر نگاه میکرد. بعداز دقیقهای ، انگشت کوچکش رو بالا آورد و انگشت کوچک پسر رو گرفت.
∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆
زمان حال:
دختر جواب داد:« امم نه من دیگه الکل نمیخورم.»
آدرین تک خنده ای مرد و گفت:« حالا کی گفت الکل بخوریم ؟»
مرینت ابرویی بالا انداخت و بهش خیره شد:« کجا میخوایم بریم ؟»
آدرین لبخندی به لبهاش دعوت کرد و گفت:« اگه بهت بگم مزه ش میره!..»
______________________________
هردو جوان فرانسوی ، درسکوت به پردهی بزرگ سینما خیره شده بودند. حتی شاید مظموم فیلم ذرهای اهمیت نداشت. اما پس از ۴ سال این اولین قراری بود که دونفره رفته بودند.
سکوتی سهمگین در آنجا حاکم بود.
ناگهان پسر بلوند سکوت رو شکست و به آرامی گفت:« یادته اواینباری که دوتایی اومدیم سینما؟!»
دختر دوباره خاطراتش در ذهنش تدایی شده بود. یادآوری اتفاقی که ۵ سال پیش رخ داده بود براش دلنشین میومد.
بدون تکان دادن سرش ، نگاهش رو به چپ هدایت کرد و با لبخندی که باعث نمایان شدن چال گونهاش میشد ،. گفت:« مرسی که اون خاطرهی وحشتناک رو یادم انداختی.»
آدرین که از یادآوری کردن این خاطره ، لبخند پیروزی به لب داشت، پرسید:« ببینم یادته چه فیلمی بود؟»
صحبتهای بیصدایشان را فقط خودشان میشنیدند.
مرینت با همان خنده و چشم به پردهای که موضوع تاریخی و عاشقانهی فیلم رو نمایان میکرد ، جواب داد:« مگه میشه یادم بره، یه فیلم سیاه و سفید بود که مامانت بازی کرده بود و گفتی بابات نمیذاره ببینیش.»
پسر با لبخندی شیطانی ، گفت:« دوتایی نشستیم ردیف چهارم ، درحالی که یه حولهی صورتی و عینک شنا داشتی منم کلاه کاسکت سرم بود ، نشستیم فیلم دیدیم.»
دختر که خاطرهی شرم آور اپیزود گوریزیلا (فصل اول) رو به یاد میآورد ، دستش رو روی سرش گذاشت ، چشمانش رو بست و با انزوا گفت:« بنظرم یادآوری این خاطره کافیه.»
پسر خندید و گفت:« ولی تجربهی خوبی بود، چون فیلم موردعلاقم رو با دختر مورد علاقم دیدم.»
مرینت که انتظار این حرف رو از دوستپسرش نداشت، با گونههای گلانداخته ، زیر چشمی نگاهش کرد و گفت:« بنظرم، الان خیلی وقت اینکارا نیست.»
چون مرینت مدتی میشد که دیگه به این دلبری ها عادت نداشت.
ناگهان پسریاد موضوعی افتاد که از بعدازظهر میخواست به مرینت بگه و موقعیتش پیش نمیومد.
سرش رو سمت نیم رخ تحسینبرانگیز دختر چرخوند و گفت:« امم. راستش یه مسئلهای هست که…»
حرف پسر با قرار گرفتن سر دختر روی شونه و دستش روی دست پسر ، نصفه موند.
دختر پلکی طولانی زد و گفت:« امروز روز پر تنشی برای من بود… برای امروز بسه. بنظرم بزارش واسه فردا، باشه؟»
ضربان بالای قلب پسر بهش اجازهی نفس کشیدن رو نمیداد.
لبش رو با زبون تر کرد و مثل همیشه با لبخندی تلخ گفت:« آره حتما. »
و دستش دوست دخترش رو محکمتر فشرد…
….
…
..
.
ای زندگی به هیچکس رحم و مروتی نشان نخواهد داد
همانطور که شاهدخت جوان و بیچاره در برج اسیر ساقههای خاردار گلهای رز شد. گلها رشد کردند و در نهایت به قلب دختر نفوذ کردند.
در آخر او غرق در خون خودش ماند و حسرت زندگی را با خود به یغما و فراموشی برد.
.
هی زندگی که به هیچکس وفا نکردی و وفا نخواهی کرد کِی شود که آرامش را بیابیم؟
.
ساغر ۱۴۰۲/۱/۹
.
ای که از کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
.
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
.
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرومگذارش
.
دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش
.
حافظ…
پایان فصل اول…