---------------
_خوشمزهس؟
اینو پسر بلوند از خواهرش پرسید و انتظار جوابِ امیدبخش و خوبی رو هم داشت.
اما دختر محتوای در دهانش رو فرو برد و جواب داد:« اونقد نه نمکش کمه و سفتم هست.»
آدرین نیم نگاهی به لیلیا کرد و گفت:« چرا باید تو پنکیک نمک بریزیم؟ مگه حلیمه!؟»
دختر خندید و گفت:« یه ذره میریزن که بافتشو حفظ کنه. »
آدرین همچنان که مشغول بستن موهای لیلیا بود ، سعی کرد برای حرفی که میخواد بزنه مقدمه چینی کنه.
شاید احساس میکرد که هیچوقت برادر بزرگتر خوبی برای لیلیا نبوده، اما این مثل یک آزمونی میبود تا به خودش و لیلیا ثابت کنه از پس این چالش برمیاد و میتونه برادر واقعی و لایقی باشه.
_لیلی ، من کاملا میدونم تو هنوز توی شوک اتفاقات دیشبی.»
هنوز حرف پسر تموم نشده بود که دخترک لب باز کرد و گفت:« آره آدرین خودم میدونم لازم نیست بگی تا کی قراره زنده بمونم.» کم کم صداش رنگ بغض گرفت:« ترجیح میدم بدون دونستن این موضوع به عمر ناچیزم ادامه بدم.»
آدرین با لبخندی تلخ گفت:« تو قرار نیست بمیری این اتفاق کاملا طبیعیه.»
لیلیا سمت برادر خواندهش برگشت و با بغض به چشمان جنگلیش نگاه کرد. آدرین دست لیلیا رو گرفت و ادامه داد:« درکت میکنم که اینا واست عجیبه هنوز، اما بنظرم باید بدونی چه تغییراتی توی بدنت رخ میده که بتونی باهاش کنار بیای ، نه اینکه خودتو تو اتاق حبس کنی و مدرسه نری.»
ناگهان لیلیا بلند شد و راه رفتن عصبی در اتاق رو پیشه گرفت:« آره آدرین ولی این اصلا قابل درک نیست! حداقل واسه من! وقتی دارم درد میکشم ، ازم داره خون میره. مثلا میرفتم مدرسه که چی میشد؟ کلا میخوام مدرسه رو کنار بذارم.» و به زمین چشم دوخت.
_چرا کنار بذاری؟ خب ۶، ۷ روز دیگه خوب میشی! تازه شاید ۵ روز.»
_جدی؟!
دختر خیلی خوشحال شد، دستهاش رو به هم زد و گفت:« این عالیه! درسته این چندروز مدرسه رو از دست میدم ولی ارزشش رو داره!...»
پسر ابرویی بالا انداخت و گفت:« مگه قراره نری مدرسه؟»
دختر نگاهی به چهرهی پرسشگر برادرش کرد و با گستاخی جواب داد:« ببخشیدا! خودت میدونی دارم خونریزی میکنم میگی برم مدرسه؟»
پسر تکهای از پنکیک باقیماندهی توی بشقاب رو خورد و با خنده گفت:« اونجوری باشه که تو یه هفته تو هرماه میخوای نری مدرسه!» و نگاهی به پنکیک کرد و زیرلب گفت:« دیگه نباید آشپزی کنم.»
با شنیدن این جمله ، رنگ از رخ دختر پرید و با فریاد و اعتراض گفت:« چی؟! هرماه؟!..» جملهش با پیچیدن درد وحشتناک از زیرشکمش ، قطع شد. لیلیا دستش رو زیر شکمش قرار داد ، زانوانش سست شد و روی زمین نشست. آدرین با نگرانی و شوک خودش رو به اون رسوند. دستش رو پشت کتفش قرار داد:« آروم بلند شو» و سمت تخت هدایتش کرد:« بشین اینجا انقدر به خودت فشار نیار.»
لیلیا همچنان که دستانش رو ، روی شکمش گذاشته بود ، گفت:« هرماه؟! این یعنی هرماه من باید این درد و خونریزی وحشتناک رو تحمل کنم؟!»
آدرین با لبخند کجی ، سرش رو تکون داد.
لیلیا ابروهاش رو در هم گره داد و گفت:« اینجوری از کمخونی میمیرم!»
پسر بلوند لب باز کرد و با خونسردی گفت:« واسه همینه باید از امروز زندگیت قرص آهن بیشتر بخوری.»
دختر مو قرمز که هنوز به طور کامل جواب سوالهایش را نگرفته بود ، دوباره پرسید:« اون وقت تا کِی؟»
آدرین نگاهی به چشمان لیلیا کرد و گفت:« ببین جیغ نزن!» دمی گرفت و ادامه داد:« تا ۵۰ ، ۶۰ سالگی فک کنم.»
لیلیا که بخاطر حرف برادرش سعی کرد جیغ نزنه ، با نگاهی خشمگین رو به سقف و درحالی که دستاش رو مشت کرده بود گفت:« چرا از خونریزی نمیمیرم خب!»
آدرین سریع گفت:« چون این یه مرحله از تکامله!»
وقتی به لیلیا نگاه کرد که انگار هنوز هم متوجه نشده ، گلوش رو صاف کرد و گفت:« ببین بذار ساده تر توضیح بدم. توی علوم خوندید که غورباقه ها اولِ زندگیشون آبشش دارن ، درسته؟ و وقتی به سن بلوغ میرسن ، این آبشش به شش تبدیل میشه. خب این یه مرحله از تکامل اوناست. و این اتفاق هم یه مرحله از تکامل توعه.»
دختر مو قرمز که انگار بالاخره متوجه شده بود چه اتفاقی داره میافته ، دوباره پرسید:« خب این فایدهش چیه؟»
آدرین با صبوری جواب داد:« برای اینکه تو از یه دختر بچه به یه بانوی بالغ تبدیل بشی. یعنی آمادگی داشته باشی که مثلا بچه دار بشی و اینجور چیزا.»
لیلیا دهانش را از تعجب باز کرد و با هیجان گفت:« چه باحال!»
و برادرش لبخند رضایت رو به لبهاش راه داد.
لیلیا با خندهی گفت:« ولی نمیشد یه روشِ کمتر کثیفتر در پیش گرفت؟»
پسر چشم نعنایی دستی به پشت گردنش کشید و گفت:« اینو دیگه از خدا بپرس. ولی نگران نباش ، این نرماله برای همهی نوجوونا اتفاق میافته.»
دختر انگشتهاش رو ، روی چشمهاش فشرد پرسید:« یعنی تو هم ، هرماه اینطوری میشی؟»
با این جمله پسر بلوند با ضرب به خنده افتاد و گفت:« راستش نه.»
_اونوقت چرا؟
پسر با لبخندی ژگوند گفت:« چون فقط واسه دخترا اتفاق میافته.»
این جمله کافی بود تا دختر بلند بشه و با صدایی بلند بگه:« این… اصلا انصاف نیست. توی مطبوعات بهش میگن… تبعیض جنسیتی! باید شکایتی رو مطرح کنم»
پسر با تعجب از اینکه این دختر ۱۴ ساله از کجا همچین چیزی میدونه نگاهش کرد و با چشمهاش سوالش رو پرسید:« تو اینترنت و اخبار خیلی میگفتن میخواستم ببینم چیه.»
پسر با صورتِ پوکرفیس گفت:« این ربطی به مطبوعات و شکایت نداره! به ساختار بدن مربوط میشه!»
دختر با اندوه پرسید:« یعنی نمیشه کاریش کرد؟»
پسر سرش رو به علامت منفی تکون داد.
لیلیا دوباره گریه رو شروع کرد. البته که برادرش میدونست به خاطر ترشح هورمونهاشه که اینهمه حالش دچار دگرگونی میشه.
پس دست دخترک رو گرفت.
دخترک مو قرمز به آرامی لب زد:« من نمیخوام دختر باشم.»
پسر آب دهانش رو به سختی فرو برد و بدون نگاه کردن به چشمان دختر ، زیرلب گفت:« اگه میدونستی هیچوقت همچین حرفی نمیزدی.»
دختر از جنسیتش راضی نبود. چرا؟ به سبب رنج و محنتی که باید میچشید؟ هرجنسیتی مصائب و دردهای خودش را دارد. اگر تو قصد رشد کردن و بزرگ شدن را داشته باشی ، باید درد ها و رنجها را با جان بپذیری؛ زیرا مقصود زندگی ، امتحان کردنِ آدمهاست تا در بزرگسالی توان مقابله با احساسات و ضربات را داشته باشی. این مسیر پر مصیبت انسان را پر شکوه پرورش میدهد. تا قدرتِ درونیَش را آشکار کند. قطعا اینجا جنسیت مطرح نیست…
¶¶¶¶¶¶¶¶
_مطمئنی این کار درستیه؟ شاید من نباید ازش همچین چیزی بخوام!
_اتفاقا برعکس. اینکه تو پیشقدم بشی قدم اول واسهی شروع یه انتخاب درست ، یه رابطهی خوب و در نتیجه عاشق شدنه. هرچی نباشه اون الان دوستپسرته ، از اون موقع که برگشته باهم یه بیرون رفتید؟
_نه والا ما کل قسمتهای اول همش دعوا کردیم، ولی دیشب به پیشنهاد اون رفتیم سینما.
_عه جدی ؟ چی دیدید؟
بلوبری سکوت کرد و بعداز لحظاتی که حتی اسم فیلم را هم به یاد نیاورد به چشمانِ آبیِ دخترِ روبهروش خیره شد.
زویی خندید و گفت:« یعنی تا این حد…»
مرینت به دختر بلوند اذنِ به اتمام رسوندنِ جملهش رو نداد و گفت:« نخیرم ، فقط یادم نمیاد. به هرحال همون کافیه دیگه.»
زویی برای امتحان کردنِ لباسش که باید امشب میپوشید اومده بود پیشِ مرینت که پشت کتِ جینش ، پرچم کانادا ، برزیل و آرژانتین و چهارتا علامت از بندهای راکِ موردعلاقهش و البته بلکتایگر رو با اتو براش بچسبونه. و در همین هین شروع به صحبت با مرینت کرد که بالاخره به آدرین رسید.
زویی پیشنهاد داد که مرینت به دوستپسرش زنگ بزنه و ازش بخواد که باهم برن بیرون. اما این پیشنهاد با مخالفت و بهونه های مرینت مواجه شد.
اما کسی حریفِ زویی لی نمیشه، میشه؟
زویی نگاهی یه ناخناش کرد و گفت:« کافی نیست ، خودت میگی پیشنهاد اون بوده. اینبار نوبتِ پیشنهادِ توعه.»
دختر چشمی در حدقه چرخوند و نشانِ گلدوزی شدهی دیگری رو برداشت و لب زد:« من همچین کاری نمیکنم.»
دخترِ بلوند که لجبازتر از این حرفها بود و به خودش و آلیا قول داده بود تا وقتی برمیگرده مرینت و آدرین رو بهم نزدیکتر کنه و باعث بشه رابطهشون درست بشه، طیِ یک حرکت ناگهانی بلند شد و گوشیِ تلفنش رو برداشت و سریعا شمارهی آدرین رو از مخاطبینش پیدا کرد.
قبل از اینکه دختر بلوبری بتونه بلند بشه تا کاری برای جلوگیری از اینکار انجام بده ، تلفن پسر بلوند شروع به زنگ خوردن کرد.
مرینت گوشیِ تلفنش رو از دستِ زوییِ وروجک گرفت و به چشماش زل زد:«زویی بهت گفتم اینکارو نمیکنم!»
زویی لبخندی پیروزمندانه زد و گفت:« داره زنگ می خوره.» مرینت نگاه پر تعجبش رو به تلفنش داد اما قبل از اینکه دکمهی قطع تماس رو بزنه ، آدرین جواب داد.
مرینت پس از مکثی نگاهی کشدار به زویی کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت:« الو آدرین؟»
_مرینت. خوشحالم صداتو میشنوم، حالت چطوره بهتری ؟»
مرینت که به یادِ دیشب افتاده بود گفت:« آره آره. خیلی حالم بهتره ممنون که پرسیدی. تو چطوری!»
_خوبم ، میشه بهتر باشم ، ولی همهچیز خوبه.
مرینت نگاهی به زویی انداخت و با دستپاچگی گفت:« خواستم ازت بابت دیشب تشکر کنم ، خیلی خوب بود میدونی بعداز اینهمه مدت…»
مرینت حرفش رو کامل نکرد و آدرین جواب داد:« تشکر لازم نیست ، وظیفم بود.»
مرینت چشم از زویی بر نمیداشت و حالا زویی رو میدیدید که سعی میکرد با پانتومیم چیزی رو به بلوبری برسونه.
زویی لب زد:« میخواستم اینبار من پیشنهاد بدم که بریم بیرون.»
و مرینت که چارهای نداشت ، مجبور به گفتنِ حرف زویی به آدرین شد.
آدرین به گفتنِ:« ممنون از لطفت بسنده کرد.»
زویی با دست به بستنی اشاره کرد و مرینت با تعجب سرش رو به علامت منفی تکون داد اما زویی با نگاهی نافذ بهش فهموند که باید انجامش بده و عذر و بهونهای قبول نیست.
مرینت که در نگاهش فحش بدی موج میزد به پسر بلوندِ پشت تلفن گفت:« میخواستم که با هم بریم بستنی بخوریم ، مثل قبلا از اندرو گلاسیِر بستنی جادویی.»
آدرین یا شنیدن اسمِ بستنی جادویی ، دوباره یاد خاطراتش با دختر پشت خط و آخرین بستنی خوردن دوتاییشون افتاد.
∆∆∆∆
_بستنی جادویی؟ تو فکر میکنی همچین چیزی واقعی باشه؟
_آدرین! اینو یه وقت جلوی اندرو نگیا! معلومه که واقعیه. اولینباری که ازش بستنی گرفتم ، بستنیم به چشمای نعنایی و موهای طلایی تو اشاره کرد.
چند ثانیه بهش خیره موند و سپس لب زد:« این جادوی بستنی نیست مرینت.» بعداز مکثی ادامه داد:« این جادوی توعه. این جادو حتی منو هم طلسم کرده دختر.»
مرینت که کمی خجالت زده شده بود خندید و بدنش رو به دوستپسرش نزدیکتر کرد. و سپس قاشق کوچکِ درون بستنی رو سمت آدرین برد. پسر بلوند چشماش رو بست و محتویات قاشق رو بلعید. به سرعت بوسهای روی گونهی دختر کاشت. مرینت خجالت زده از اینکه شاید کسی اون دور و برها ، آن دو نفر رو ببینه ، کمی نگاهش رو چرخوند. وقتی از نبودِ کسی مطمئن شد ، کارِ آدرین رو تکرار کرد و لبهاش رو به گونهی پسر چسبوند.
پسر با لبخندی گفت:« راستی… به ناتالی گفتم که میخوام به بابام رابطهمونو بگم.»
مرینت که با شنیدن این جمله گوشهاش تیز شده بود، نگاهی به جنگل چشمهاش کرد و منتظر شد:« بهم پیشنهاد داد که بریم دوتایی با پدرم حرف بزنیم.»
دختر بلوبری نفسی کشید و گفت:« نمیدونم چرا استرس گرفتم.»
پسر با جدیت تمام، نگاهش رو به دختر داد و گفت:« اصلا نباید به دلت استرس راه بدی مرینت ، تو از پسش بر میای. علاوه بر اون میدونی که همیشه کنارتم.»
_قول میدی همیشه باشی؟
_همیشه هستم.
زمان زیادی تا شکستن این عهد کوچک نمانده…
∆∆∆∆∆∆∆∆ پایان فلش بک
برای خوندن ادامهی داستان اینجا کلیک کنید