جاده‌ی یخ‌زده

Dance on ice , my little fiction. I want to post it here for you. Please read and tell me your comment.

رقص روی یخ فصل دوم قسمت دوم

قسمت دوم , تاداشی تسوروگی


 

_الان بهتری ؟

با چشمان اقیانوسیش به چشمان جنگلی پسر خیره شد. برخوردِ جنگل و دریا ، سوزشی وصف‌ناپذیر در قلب هردو ایجاد کرد. 

_آره واقعا ازت ممنونم که باهام اومدی. 

_وظیفم به عنوان یه پارتنر همینه دیگه.

دختر بلوبری قرمز شدن گونه‌هاش رو حس کرد و سریع گفت:« نه نه. این وظیفت نیست ، این لطفتو می‌رسونه.» 

و سپس برای عوض کردن جوِ بینشون ، نگاهش رو به لیلیا دوخت که داشت با اندرو حرف می‌زد و بستنی می‌خورد. نمیتونست بفهمه چی بهم می‌گن ، اما انگار که کمی کلافه بود. 

پسر بلوند بعداز دنبال کردنِ مسیرِ نگاه مرینت به لیلیا رسید. برای شکستِ سکوتی که فقط صدای پرندگان و مردم در آن به گوش می‌رسید ، لب زد:« چیزی شده؟» 

و مرینت نیم نگاهی به آدرین و سپس دوباره به لیلیا خیره شد و گفت:« هیچی فقط، آخرینباری که لیلیا رو دیدم ، انقدر آشفته نبود. چیزی شده؟» 

آدرین که خودش هم متوجه‌ی این تغییر حالتِ دختر مو قرمز شده بود ، لبخندی کمرنگ زد و جواب داد:« قطعا تو هم روز اولِ عادت ماهانه‌ت وضعیتت از لیلی بهتر نبوده.» 

مرینت مکثی کرد و قبل از اینکه چیزی بگه، آدرین متوجه‌ی حرفی که به دوست‌دخترش زده بود ، شد. سریع برگشت و گفت:« ببخشید منظورم این نبود ، نباید اینو می‌گفتم شرمنده.» 

با اینکه مرینت کمی احساس معذب بودن می‌کرد اما لبخندش رو حفظ کرد و گفت:« مشکلی نیست.» بعداژ مکثی کوتاه و تغییر لحنش گفت:« پس واسه همین گفتی می‌خوای پیشش بمونی چون خونه تنهاست؟ من نمی‌دونستم ، کاش اسرار نمی‌کردم بیای.» 

آدرین نگاهش رو به مرینت تقدیم کرد و گفت:« اصلا این حرفو نزن. نمی‌خوام که بین تو و خانوادم یکی‌رو انتخاب کنم. ارتباط من و تو ، روی این مسائل خانوادگی تاثیر نمی‌ذاره. قول می‌دم که اجازه ندم، تاثیر بذاره.» 

مرینت لبخند رضایت‌آمیزی زد و دوباره به لیلیا نگاه کرد، لبخندش محو شد:« ولی بنظر خوشحال نمی‌‌آد.» 

پسر بلوند دلش نمی‌خواست که دخترِ بلوبری رو درگیرِ مسائل و مشکلاتِ خانوادش بکنه. چون معتقد بود ممکنه باعث شلوغ کردن ذهنش بشه. بنابراین با اطمینان گفت:« اون حالش خوبه فقط یه ذره آشفته‌س و خب درد داره.» 

مرینت سرش رو تکون داد و گفت:« نوتلا.» 

_چی؟ 

_آممم منظورم اینه که براش نوتلا بخر ، مطمئنم عاشقش میشه ، اون مواد معدنیِ داخل شکلات و قندش باعث کاهش دردش می‌شه. از من به تو نصیحت.» 

آدرین که محو تماشای دختر شده بود لبخندی بهش داد و گفت:« هرچی مرینت خانم امر کنه.» 

و دوباره مشغول تماشای آسمان و ابرها شدند. آفتاب به شدت مطلوب بود و صدای شادیِ کودکانی که دوچرخه سواری می‌کردند کل فضا را پر کرده بود. صدای پرندگان ، نسیم ملایم و قفلهای رنگیِ وصل شده به پل ، جلوه‌ی خاصی به قرار ملاقات آن دو هدیه می‌داد. 

در اونطرف پل ، لیلیا کوچولوی قصه‌ی ما مشغول حرف زدن راجع به بستنی‌های به ظاهر جادوییِ اندرو گلاسیِر بود و هرازچندگاهی به برادرش و مرینت نگاهی می‌انداخت.

:«این بستنی می‌تونه شبیه تیرهایی باشه که توی فیلما به قلب دو نفر شلیک می‌کنن تا مال هم بشن؟» 

اندرو از این تشبیه دختر خندید و تایید کرد:« آره ولی با این تفاوت که کمتر خشونت توش به کار میره.» 

_ولی بازم من فکر نمی‌کنم اونقدر تاثیر داشته باشه.» 

اندرو تک خنده‌ای کرد و زیرلب گفت:« همون دخترِ موآبی‌ای که اونجا کنار دوست پسرش نشسته هم وقتی همسن تو بود به جادوی بستنی ها باور نداشت ، اما الان ببینش!»

لیلی دوباره نگاهش رو به مرینت دوخت اما قبل از اینکه نگاهِ مرینت به نگاهش گره بخوره ، چشمش رو به بستنیش دوخت و جواب داد:« آخه بستنی‌ای که برای من درست کردی هیچ‌جوره شبیه کسی که عاشقشم نیست!» با دقت به جزییات بستنیش اشاره کرد:« مثلا گفتی بلوبری برای موهاش و پرتقال برای چشماش و برای پوستِ زردش لیمو گذاشتی؛ ولی اون کسی که من دوستش دارم اصلا این خصوصیات رو نداره.» 

اندرو مثل همیشه با چهره‌ی بشاشش جواب داد:« من نگفتم بستنی اون کسی رو نشون می‌ده که عاشقشی ، گفتم بستنی می‌تونه نیمه‌ی گمشده‌ت رو نشون بده. یا کسی که بعدا دوستش خواهی داشت یا حتی بستنی می‌تونه به خودت اشاره کنه.» 

دختر کمی توی فکر رفت. یعنی قرار نبود هیچوقت به اون کسی که دوستش داره برسه؟ با تردید پرسید:« ممکنه بستنی‌ها اشتباه بکنن؟» 

اندرو نگاهی به مرینت و آدرین انداخت و سپس گفت:« فکر نمی‌کنم، خیلی کم پیش می‌آد ولی غیر ممکن نیست.» سپس به لیلی نگاه کرد و گفت:« مگه اونی که دوستش داری چه شکلیه؟»

لیلیا سرش رو پایین انداخت و با خجالت گفت:« اون پسر موهای سبزِ ابریشمی داره با چشمای زرد رنگ! البته منظورم کلِ چشماشه‌ها. خیلی قویه و پوستِ روشنی داره. اون فوق‌العاده‌اس.» اندرو گلاسیِر نگاهی تحسین آمیز به دختر کرد که باعث خجالت بیشترش شد. رنگش به قرمزیِ آلبالو شده بود. 

بعد از مکثی، کمی از بستنی‌ش رو چشید و گفت:« درسته خرافات بنظر می آد اما واقعا خوشمزه‌ترین بستنیِ فرانسه رو سرو می‌کنی.» 

لیلیا هنوز نمی‌خواست باور کنه که درنهایت معشوقش اونی نیست که توی ذهنشه. بنابراین سعی کرد با گول زدن خودش به اینکه این بستنی‌ها چیزی جز خرافاتِ مردم فرانسه‌ نیست ، از فکر کردن به نرسیدن به اون پسر بیرون بیاد. 

_ خرافات معنای متفاوتی داره مادمازل لیلیا.

_ توی جایی که من ازش می‌آم خرافات به حساب می‌آد، مثلِ اینکه می‌گن بعضی عددها برای آدم خوش‌شانسی می‌آره بعضی از عددها بدشانسی. 

اندرو سرش رو تکون داد و درحالی که به اسکوپر توی دستش خیره شده بود گفت:« آره مثلا مامانم خدابیامرز معتقد بود که شماره‌ی ۱۷ برای آدم نحسی می‌آره.» 

در یک لحظه ، لرز وحشتناکی به تنِ دختر مو قرمز افتاد. حس می‌کرد سرش داره سنگینی می‌کنه.

:« پروژه‌ی شماره‌ی ۱۷/ ناموفق بود/ خارجی‌ای که به کره پنهاهنده شده/موقرمزِ عقب مونده/یتیمِ خارجی/شماره‌ی ۱۷


 

بالاخره آدرین تصمیمش رو گرفت ، خبر مهمی که روی رابطه‌ش با مرینت متاثر بود رو به گوشِ دختر برسونه. 

اما پسر بلوند همزمان با دختر بلوبری گفت:« میخوا‌ستم یه چیزی بهت بگم.» 

هردو پس از خنده‌ی کوتاهی ، درحالی که نگاهشان به هم گره خورده بود گفتند:« اول تو بگو.» اما آدرین سریع‌تر گفت:« بگو مرینت می‌شنوم.» 

مرینت نگاهش رو پایین دوخت و شروع کرد:« راستش خواستم بهت بگم که… بابت همه‌ی اون حرف‌هایی که زدم متاسفم. وقتی بعداز این همه مدت برگشتی به وطنت و من اونطوری باهات رفتار کردم، حتی روز بعدش که اومدی کافه رفتارم باهات وحشتناک بود. نمی‌دونم چطوری منو بخشیدی، اما ته دلم مونده بود. باید ازت عذرخواهی می‌کردم. و یه تشکر بابت اینکه منو به خاطر همه‌ی اون حرف‌های بد بخشیدی.»

آدرین چشمی در حدقه چرخوند و گفت:« اووو مرینت!» و دستش رو ، روی دستان ظریف دختر گذاشت:« این حرفو نزن. می‌دونم که عصبانی بودی ، منم جای تو بودم رفتار خوبی نشون نمی‌دادم. ولی این عشقه که به آدم‌ها اجازه می‌ده راحتتر طرف مقابلشونو ببخشن. عشق اون چیزیه که همه‌ رو متحد می‌کنه و باعث بخشش و ایثار می‌شه.» 

مرینت که از این حرف‌های آدرین به وجد اومده بود با ذوق به چشماش نگاه کرد و برقِ چشمهای آبیش رو به پسر هم انتقال داد. سرش رو با آرامش روی شونه‌‌اش قرار داد. 

_خب حالا تو بگو…

پسر که قبل از غرق شدن توی دریای چشمانِ مرینت به خودش اومده بود, زیرلب پرسید:« چی؟» 

_خب می‌خواستی چی بهم بگی؟

آدرین انگار که تازه یادش اومده بود واسه‌ی چی مشتاق دیدن مرینت بود ، گفت:« آها خب راستشو بخوای یه ذره عجیبه اگه بهت بگم.» 

ناگهان لبخندِ مرینت محو شد و پرسید:« ببینم این… اذیتت میکنه؟» 

_میشه بیشتر گفت‌…

با صدای فریادِ لیلیا که تمام توجه‌ها رو به خودش جلب کرد ، کلامِ پسر قطع شد. دختر بلوبری سرش رو از روی شونه‌ پسر برداشت و همراه او به سمت دخترک قدم برداشت. 

دخت موقرمز دستش رو روی سرش گذاشته بود و گوله گوله اشک می‌ریخت. سرش بدجور تیر می‌کشید. 

آدرین با نگرانی خم شد و دستانش رو ، روی شونه‌های لیلیا گذاشت:«دوباره؟» 

_به مسیح قسم تقصیر من نبود.

آدرین سریع برگشت و به چشمانِ مشکی مرد خیره شد:« می‌دونم اندرو مشکلی نیست.» و دوباره سمت لیلیا چرخید:« آروم باش لیلی، نفس عمیق بکش لطفا»

مرینت با نگرانی پرسید:« می‌خوای زنگ بزنم اورژانس؟» 

پسر همچنان که شقیقه‌های دخترک رو ماساژ می‌داد ، جواب داد:« نه اون الان فقط باید بره خونه. داروهاش خونه‌س.»

مرینت اولین فکری که به ذهنش رسید رو بیان کرد. درسته آدم‌های زیادی دور و برشون وایساده بودن یا به آرامی به راهشان ادامه می‌دادند تا از ماجرا سردر بیارن ، اما مرینت سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه و به آدرین گفت:« سوییچ ماشینو بده به من.» سپس بعداز جلب شدنِ نظرِ پسر ، ادامه داد:« بغلش کن بیارش تو ماشین!» 

لحنِ دستوریِ دختر باعث شد که کمی از تزلزلِ روحی اون کاسته بشه. 


¶¶¶¶¶


 

_مطمئنی نمیخوای من بیام؟


 

نیم نگاهی بهش انداخت و سریع گفت:« نه همه‌چی مرتبه. قبلا هم اتفاق افتاده. »

و مرینت سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت. پسر سریع دستش رو ، روی دست مرینت گذاشت و گفت:« همه چیزمرتبه مرینت نیاز نیست نگران چیزی باشی.» 

و دختر بلوبری سرش رو تکون داد. 


 

آدرین در اولین‌فرصت مرینت رو به خونه رسوند و بعد با لیلیا که تقریبا بی‌هوش شده بود به عمارت آگراست رسید. 

سریع از ماشین پیاده شد و با دیدن سباستین گفت:« لیلی رو بیار طبقه بالا حالش خوب نیست.» 

سباستین ، مردِ خدمتکار و باغبانِ عمارت بود که کت و شلوار قهوه‌ای روشن می‌پوشید با موهای کاملا صاف شده. سمت ماشین رفت و با گرفتنِ جسم کوچک دختر موقرمز ، بین دستاش سمت در حرکت کرد. 

_آنیا ، داروی های لیلیا کجاست؟

زن خدمتکار که کمی دستپاچه شده بود ، سریع به سمت قفسه‌ای رفت که دارو ها اونجا بود و بسته‌ای قرص و یه اسپری رو دستِ پسر بلوند داد. 

آدرین بدون هیچ حرفی ا‌ونها رو دریافت کرد و به سمت طبقه‌ی بالا و اتاق لیلیا رفت. 

سباستین هنوز توی اتاق بود و به لیلیا خیره شده بود که با ورود آدرین نگاهش رو ازش گرفت و به پسر دوخت:« چی شده آقا؟»

آدرین سرش رو به بالا تکون داد و جواب داد:« چیزی نیست همه چی تحت کنترله. تو برو من هستم. به خانم ناتالی زنگ بزن ببین اگه می‌تونه بیاد خونه ، ولی اگه گفت سرش شلوغه نیاز نیست بهش بگی لیلی حالش بده.» 

سباستین ، زیرلب چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت.

و آدرین لبه‌ی تحت نشست و خیره به چشمان آبیِ بسته‌ی خواهر خوانده‌ش شد. 

 

&&&&&&&&&

 

برای خوندن ادامه‌ی این قسمت کلیک کنید.