جاده‌ی یخ‌زده

Dance on ice , my little fiction. I want to post it here for you. Please read and tell me your comment.

رقص روی یخ فصل دوم قسمت دوم بخش سوم

&&&&&&


 

ساعت ۰۰:۱۷ نیمه شب


 

در اتاق را به آرامی محکم کرد و مسیر پله ها را تا اتاق نشیمن ، در پیش گرفت. کمی اضطراب در وجود زن به خوبی مشهود بود. نمی‌تونست تشخیص بده چه مشکلی برای دختر خوانده‌ی مو قرمزش پیش اومده و نگران بود. 

وقتی به سالن رسید ، پسر بلوند رو یافت که روی مبل نشسته و دست‌هایش را روی ران پاهایش تکیه داده بود. پسر عمیق توی فکر بود و به سختی حضور افراد دور و برش را حس می‌کرد. بنابراین وارد شدن ناتالی به سالن را متوجه نشد. تا اینکه زن روی مبلی دیگر ، کنارش نشست و گفت:« حالش خوبه. بنظرم بهتره صبح ، به مدیر مدرسه زنگ بزنم که نره. هم به خاطر این حمله‌ی عصبی هم شرایط فیزیکیش.»

آدرین که نگاهش به ناتالی افتاده بود، سریع لب گشود و تند تند حرف زد:« باور کن من نمی‌خواستم اینطوری بشه. می‌دونم تقصیر منه. بهم گفتی مراقبش باشم ولی من بردمش بیرون به خاطر قرار خودم…» 

هنوز صحبت‌هاش تموم نشده بود که زن ژاپنی ، لبخندی ملیح و تلخ به پسر چشم نعنایی تحویل داد و حرفش رو قطع کرد:« آدرین ، آروم باش، اینطوری نگو. تو وظیفه نداشتی همچین کاری کنی ، من مسئولیت سنگینی رو بهت واگذار کردم. تو که خودت می‌دونی این اتفاق طبیعیه. تقریبا برای لیلیا. نباید خودتو سرزنش کنی. تو به عنوان یه برادر خیلی کار خوبی کردی که بردیش بیرون تا حال و هوایی عوض کنه…»

سپس دست پسر رو گرفت تا نگاهش بهش بیفته و ادامه داد:« همه چیز داره درست می‌شه آدرین. این مهمه! خانواده دوباره داره آرامش رو حس می‌کنه و بخصوص اینکه تو و مرینت دوباره بهم برگشتید. این خودش یه نشونه‌ی خیلی خوبه!» 


 

آرامش؟ زن از کدام آرامش حرف می‌زد؟ مگر تقدیر و سرنوشت داستان رقص روی یخ به آنها رنگ آرامش را نشان می‌داد؟ گویی آنها نفرین شده بودند که تا آخر عمر با این اتفاق سر کنند و آرامش از آنها دریغ شود. اما چرا؟ پسر و خانواده‌ش چه گناهی بزرگی کرده بودند که تاوانش ، یقه‌ی پسر جوان را هم می‌گرفت؟ 

برای مثال همین پرواز ناگهانی و وحشت‌آور به نیویورک که برای آدرین مثل کابوس شده بود. شاید هم اون اینطور فکر می‌کرد. شاید آدرین از ریچل اسمیث یک غول عظیم‌الجثه و بی‌شاخ و دم ساخته بود. شاید این پرواز هیچ خطر خاصی برای او نبود و قطعا باعث آسیب دیدنش نمی‌شد. ولی باز هم دلیل نمی‌شد که بهش فکر نکنه.


 

پسر به سرعت نگاهش رو از زن گرفت. می‌دونست که فقط یه نگاه کافیه تا اون زن ژاپنی زیرک همه چیز رو از جنگل چشمانِ او بخونه. نمی‌خواست ترسش رو حس کنه اما چه فایده‌ای داشت؟ اول و آخر که باید به سرپرستش حقیقت رو می‌گفت. یا حتی به دوست‌دخترش.


 

پس بالاخره لب‌هاش رو از هم فاصله داد و شمرده شمرده گفت:« ناتالی. من باید برم نیویورک. » 

این جمله‌ی به شدت کلی و بدون جزییات برای زن فقط هشداری بود تا توجهش رو به ادامه‌ی مطالب پسرک جلب کنه. 

آدرین ادامه‌ی جمله‌ش را با سنگینی بیان کرد:« برای مراسم خیریه کیم‌جی‌وونگ ، از طرف شرکت.» تموم کردن جمله و گفتن حقیقت اصلا کار ساده‌ای برای او نبود. اما دیگر برای پشیمان شدن خیلی دیر شده بود.

 

ناتالی تصمیم گرفت که نظرش رو درباره‌ی این سفر ناگهانی ابراز کنه و به حال ناآرامِ آدرین ، پایان بده:« ببین پسرم. این ممکنه برای همه پیش بیاد. تو قبلا هم بدون من سفرهای کاری رو رفتی. ولی اگه اینبار برای فرق می‌کنه به خاطر مرینت و برگشتت به پاریس من سرزنشت نمی‌کنم ولی مطمئنم مشکلی پیش نمیاد، از اون جهت خیالت راحت باشه.» 

پسر سرش رو تکون داد و استرسِ پنهان شده‌اش را به صورت و صداش منتقل کرد:« چون دارم… از طرف شرکت می‌رم، باید با شریکم برم.» 


 

قطعا شنیدن این جمله ناتالی رو وادار به تفکر کرد تا از قضیه‌ی پشت این ماجرا سر دربیاوره. قطعا می‌دونست که آدرین به خاطر وجود ریچل حسابی خجالت کشیده و ترسیده. او پسر بی‌تجربه و حساسی بود. بنابراین ناتالی کمی در فکر فرو رفت و چند لحظه سکوت کرد. 

اما این سکوت آدرین رو می‌آزرد. چون از ته دل بی‌قرار بود و می‌خواست بدونه که ناتالی چه واکنشی نسبت به اتفاق افتاده داره تا بتونه موضوع بعدی رو هم براش مطرح کنه. 

ناتالی مثل همیشه برای آروم کردن شرایط روحی و اوضاع و احوالش، لب زد:« آدرین تو مجبور نیستی این کارو کنی . می‌دونم اوضاع برات سخته و اون چیکار کرده. اگه هم دلت نخواد می‌تونی نری. وظیفه نداری بری. من می‌دونم که نسبت به ریچل چه حسی داری. پس کاملا درکت می‌کنم پسرم. ولی شاید هم برات بد نباشه اگه بری مسافرت تا یه حال و هوایی عوض کنی. به جنبه‌های مثبتش فکر کن ، همیشه که قرار نیست ریچل رو تحمل کنی.»

پسر با صدا هوا را وارد ریه‌هایش کرد و مکث کرد. مکث معناداری که شاید کمتر کسی متوجهش می‌شد. اما این رفتارِ منظور دار هم از دیدگان زیرکِ ناتالی دور نماند و باعث شد تا با چشمانی منتظر سوال بپرسه:« چیز دیگه ای هم هست آدرین؟» 

گویی همین جمله کافی بود تا آدرین احساس کنه همه‌چیز رو باخته و فقط داره در خلاف جهت رودخانه‌ای گل آلود شنا می‌کنه. هرلحظه که می‌گذشت جلبک ها و لجن های رودخانه او را بیشتر احاطه می‌کرد و این آزاردهنده و متعفن بود.

پسر بلوند درحالی که سرش رو پایین انداخته بود که موقع صحبت ، اشک‌هاش توسط مادرخواندش دیده نشده ، لب زد:« باید با جت شخصیِ ریچل اسمیث برم.» 

 زن ژاپنی احساس می‌کرد که اشتباه شنیده اما اینطور نبود. این جمله از زبان آدرین بیرون اومده و استرس وحشتناک رو به زن همیشه خونسرد منتقل کرده بود. 

زن پس از درنگی لب‌هاش رو با زبون تر کرد و خواست تا حرفی بزنه. حرفهایی که همیشه می‌زد، امیدبخش و مثبت اندیش تا باعث نشه آدرین بشکنه. اما گویی فقط دهانش رو باز می‌کرد. حرفی از آن بیرون نمی‌ریخت و مثل ماهی فقط باز و بسته می‌شد.

نفسی عمیق کشید و بعداز چند دقیقه ، گفت:« این ظلم رو در حق خودت نکن آدرین. تو مجبور نیستی همچین کاری کنی خودت می‌دونی. من به عنوان سرپرستت همیشه خیر و صلاحت رو خواستم پس نمی‌خوام بذارم با دست خودتت حال و روز و آینده‌ت رو خراب کنی…»

چشمانش را روی هم فشرد و ادامه داد:« تو نباید به این سفر بری ، هرچقدر هم که مثلا مهم و کاری باشه ، از حال خودت که مهمتر نیست.»

آدرین از همه‌ی این‌ها آگاهی داشت اما انگار چیزی مانع اراده‌ش می‌شد تا کار درست رو انجام بده. شاید چیزی در ته قلبش، مایل بود این خطر رو به جون بخره. این احوالات حسابی مغز پسر رو گیج کرده بود و فکر اینکه چرا نمی‌تونه تصمیم درست رو بگیره، گریبانگیرش شده بود.

با سومین بار که اسمش از زبون ناتالی جاری شد ، از افکارش به بیرون پرتاب شد:« آدرین ، حواست هست؟ دارم باهات حرف می‌زنم.»

پسر به اجبار سرش رو بالا گرفت و گفت:« اینجام. فقط تو فکر بودم.» 

زن صورتِ معصوم پسر بلوند رو قاب گرفت و گفت:« پس فهمیدی؟ این پرواز لعنتی همینجا کن‌لم‌یکن تلقی می‌شه.»

حرف های محکم و کوبنده‌ی ناتالی باعث شد تا آدرین کمی امید بگیره ولی کاش اینقدر براش سخت نبود که بگه:« من امروز بهش گفتم میام.»

_واسه چی همچین کاری کردی؟

_نمی‌دونم.

_اصلا می‌دونی ممکنه چه بلایی سرت بیاره؟

_می‌دونم

_بدون مشورت من چرا تصمیم می‌گیری؟ بخصوص در این موضوع به این مهمی آدرین؟


 

آدرین ، انگشتان کشیده‌اش رو ، روی چشماش فشرد و بعداز لحظه‌ای گفت:« من می‌دونم که کاری که کردم عاقلانه نبود اما می‌خواستم ببینم به خودم چقدر مطمئنم. می‌خواستم ببینم می‌تونم پشت خودم باشم یا نه.» 


 

شاید برای ناتالی این غیر معمولترین دلیلی بود که تا به حال شنیده بود. اما می‌دونست که ادرین از درون دلایل و اعتقاداتی داره که بهشون پایبنده و بابتش هرکاری می‌کنه. برای همین هم بود که دلایلش رو زیر سوال نمی‌برد.


 

با نگاهی پر تاسف گفت:« دلم میخواست بهت بگم که زنگ بزنی کنسلش کنی اما فکر نمی‌کنم برای تو کار آسونی باشه.»  

پسر فقط به آرامی سرش رو به علامت منفی تکون داد.

ناتالی زیرلب و به زبان مادریش زمزمه کرد:« خداوندا که این یه آزمون الهیه.» که البته که این حرف از گوش‌های آدرین دور نماند. 


 

کمی سکوت برای جو بینشان خوب بود. پس کسی با حرف زدن این سکوت رو دریغ نکرد. در این بین آدرین بغض سنگینی روی گلوش احساس می‌کرد که هر لحظه ممکن بود خفه‌ش کنه.


 

تا اینکه ناتالی سکوت را شکست و گفت:« ببین آدرین ، من دارم اینا رو برای خودت می‌گم باشه؟ تو نباید تنها بری.» 

پسر با نگرانی منتظر ادامه‌ی حرفش شد:« درسته که من بابت لیلیا و مدرسه‌ش نمی‌تونم بیام ولی می‌خوام که با سباستین بری…» 

هنوز حرفس تموم نشده بود که پسر بلوند طی حرکتی ناگهانی بلند شد و  با چشمان سبزِ درشت شده بهش زل زد و گفت:« امکان نداره ناتالی! اونوقت فکر می‌کنه من ضعیفم!» 

صدای آدرین می‌لرزید و بغض گلوش رو فشار می‌داد. خودش هم نمی‌دونست چرا اینطوری شده.

ناتالی بدون درنگ جواب داد:« خب بذار همچین فکری بکنه ، آدرین چرا برات مهمه که اون زن عوضی چه فکری راجبت داره؟..»

آدرین سعی در قانع کردن ناتالی داشت ، که بیخیال این فکر ها بشه، اما چیزی به ذهنش نمی‌رسید که بالاخره گفت:« تو خودت مگه نگفتی آزمون الهیه؟ پس خودم باید انجامش بدم. و مطمئنم از پسش بر میام. تنها!» دیگه بغض کار خودش رو کرده بود و اولین اشک مسیر خودش رو می‌ساخت‌. اما آدرین سریع با دست جلوش رو گرفت.

زن ژاپنی که فهمیده بود کاری از دستش بر نمی‌آد تا اون پسر رو سر عقل بیاره فقط گفت:« تو خیلی کله شقی…» کمی سکوت کرد و بعداز نفس عمیقی که کشید ، گفت:« لطفا بیا بشین کنارم آدرین.»

پسر بلوند که نگاهش رو به زمین دوخته بود، با تردید کاری که سرپرستش ازش درخواست کرده بود رو انجام داد و به آرامی کنارش نشست:« متاسفم ناتالی.» 

ناتالی بدون توجه به حرفی که زده بود، با دو دست گرمش، دستان سرد آدرین رو گرفت و گفت:« تو باید از همیشه بیشتر حواست جمع باشه. نمی‌خوام بترسونمت اما به اون زن نمی‌شه اعتماد کرد ، خودت که خوب می‌دونی. اون این سفر رو ترتیب داده که توی هواپیما باهات تنها باشه. چون می‌دونه تو آسمون کاری از دستت بر نمیاد و نمی‌تونی فرار کنی. ببین اصلا شاید هم همچین برنامه‌ای نداشته باشه! تو یه درصد فکر کن که شاید کاری هم باهات نداره. پس از اول مسیر نگرانی و استرس این قضیه رو نداشته باش.» کمی صداش رو پایینتر برد و به مردمک چشمان پسر خیره شد و شمرده شمرده گفت:« و لطفاً تحت هر شرایطی ، پاکی و طهارتت رو حفظ کن آدرین. هرچقدر هم که وسوسه شدی می‌دونی که عواقب وحشتناکی می‌تونه داشته باشه. تمام اون وسوسه‌ها کار ابلیسه. مواظب خودت باش.»

آدرین از این همه حساسیت زن ژاپنی روی خودش خیلی احساساتی شده بود ، بغضش رو قورت داد و لبخندی تلخ تحویلش داد. سرش رو تکون داد و گفت:« قول می‌دم.» 

آدرین که احساس می‌کرد با گفتن حقیقت به مادرخواندش ، حسابی سبک بال گشته ، نفسی آسوده کشید با اینکه هنوز هم نگرانی داشت. 

نگاهش رو از چشمان یخی ناتالی گرفت. ناتالی پرسید:« پرواز کِیه؟» 

آدرین در همون حال جواب داد:« فردا بعدازظهر»

ناگهانی ناتالی گویی دینامیتی درونش منفجر گشته ، فریاد زد:« اونوقت تو الان باید اینو به من بگی؟! هنوز چمدون جمع نکردی!»

آدرین سرش رو بالا گرفت و همچنان که راهش رو به اتاقش پیشه گرفته بود، گفت:« فردا صبح زود بیدار می‌شم درستش می‌کنم.» 

هنوز اولین پله رو هم فتح نکرده بود که صدای ناتالی باعث توقفش شد:« به مرینت گفتی؟» 

احساس می‌کرد که خون درون بدنش یخ زده. آدرین از دیروز که این خبر رو شنیده بود در تلاش بود تا دختر بلوبری رو از این قضیه آگاه کنه اما چندان موفق نبود. 

زیرلب گفت:« نه هنوز. فردا بهش می‌گم.» 

و بدون نگاه کردن به ناتالی از پله ها بالا رفت. 

زن ژاپنی که تصمیم گرفته بود از شدت شوک اخباری که شنیده بود کمی آرام بگیرد، روی کاناپه‌ی خاکستری رنگ نشست و کمی نفس عمیق کشید:« خدایا خودت بهش کمک کن.» 



 

شجاعت به این نیست که دستت را در لانه‌ی زنبود ببری ، از ارتفاع ۵۰ متری با چتر سقوط کنی یا در اعماق وحشتناک و تاریک دریا شنا کنی. 

گاهی شجاعت به معنای روبه رو شدن با خودمان است. آن آدمی که در آینه می‌بینم و مسئول اعمال و رفتار ماست. اگر نتوانیم با او رو به رو شویم؛ با اون دوست باشیم و او را به عنوان بخشی از وجود خود بپذیریم، شجاعتِ انجام دادن کارهای دیگر کاملا بی‌فایده است.


 

ساغی‌باگ ۱۴۰۳/۵/۱۷ 

 

برای دیدن عکس کاراکتر‌های جدید کلیک کنید.