&&&&&
-خوبه ولی واسه مراسم خواستگاری میشه یه ذره جمع و جور تر انتخاب کرد.
-به خاطر رنگش یا اینکه بلندیش؟
-تقریبا جفتش.
مرینت خندید و به صورت سردرگم فلیکس نگاهی انداخت.
-پس یه چیز سادهتر رو ترجیح میدی…
مرینت سرش رو تکون داد اما قبل از اینکه حرفی بزنه ، فلیکس اونو تنها گذاشت و به رگالهای مخصوص برگشت.
نگرانی مشهود مرینت حاکی از این بود که تاکنون این رفتار رو از فلیکس ندیده بود. براش تازگی داشت که میدید سردرگم شده و کمی هول کرده. طبق نظر مرینت ، فلیکس همیشه زیرک و باهوش بود. اما نمینونست بفهمه دلیل این حال عجیب غریبش چیه؟ البته که مراسم خواستگاری رسمی هم بیثاثیر نبوده اما باز هم برای مرینت مشکوک بنظر میومد.
بعداز یک دقیقه ، فلیکس با دو چوب لباسی در دستش به سمت مرینت اومد. داخل یکی از آنها یک بالاتنهی صورتی کمرنگ بود که یقهی کار دوزی شده و آستین بلند چین دار داشت. و چوب لباسی بعدی یک دامن مشکی رنگ رو نگه داشته بود.
فلیکس با خجالت به مرینت نگاهی انداخت و چوب لباسی رو به دستش داد.
-فکر میکنم این دقیقا همون چیزی باشه که بهش فکر میکنی.
مرینت برای ثانیههایی به لباس صورتی رنگ خیره شد و با خنده پرسید:« یعنی میخوای توی خواستگاریت صورتی بپوشم؟»
فلیکس هم لبخندی دندان نما تحویلش داد و گفت:« آخه ابن رنگی خیلی بهت میاد.»
مرینت انتظارش رو نداشت پس کمی درنگ کرد و سپس سرش رو تکون داد و وارد اتاق پرو شد.
وقتی از بسته شدن در اطمینان یافت، به آرامی لب زد:« این پسره چقد عجیب داره رفتار میکنه! تا سه چهارسال پیش که بالغتر بنظر میومد!»
تیکی کمی خندید و پرسید:« مشکل چیه؟»
مرینت به آینه نگاه کرد و گفت:« آخه خیلی دستپاچهس ، اصلا تاحالا ندیده بودم اینطوری رفتار کنه. بعضی وقتها هم یه هو یه جوری تعریف میکنه ازم انگار دوست دخترشم.»
تیکی دوباره خندید و گفت:« مرینت زیادی داری بهش سخت میگیری. میدونی که مراسم خواستگاریش فرداست و اون خیلی از خانوادهی کاگامی میترسه.»
مرینت تایید کرد و گفت:« کیه که نترسه!»
تیکی ادامه داد:« واسه همینه دیگه حساس شده.»
-شاید حق با تو باشه ، اما امیدوارم دوباره به خودش برگرده این فلیکس جدید داره آزاردهنده میشه کمکم.»
دختر بلوبری ابتدا دامن مشکی رنگ رو پوشید و سپس مشغول پوشیدن بالاتنهی صورتی کمرنگ شد. دامن تا روی ساق پاش رو میپوشوند و این رضایتبخشی دختر رو بالا میبرد اما وقتی حس کرد بدنش کاملا داخل لباس جا شده با تعجب به خودش داخل آیینه نگاه کرد:« بهت که گفتم امروز یه چیزیش شده..» حس میکرد کمی خجالت کشیده. میتونست بخش کوچکی از خط بین سینههاش که از لباس بیرون بود ، ببینه. دخترک به آرامی دستش رو ، روی بالای سینهاش قرار داد و زیرلب گفت:« این واقعا قشنگه اما یقهش زیادی… بازه.» و کمی ابروهاش در هم رفت.
صدای تیکی باعث شد تا از توی آینه به چشمان درشت کوامی کوچک نگاه کنه:« ولی تو که هنوز ازدواج نکردی، میتونی بپوشیش که.» مرینت دوباره به چاک سینهش خیره شد و گفت:« چه ربطی داره؟ همسر ندارم ، دوست پسر که دارم ، علاوه بر اون من یه ابرقهرمانم نمیتونم اینطوری لباس بپوشم.»
-ولی واقعا بهت میاد ، سلیقهش خوبه.»
مرینت لبخندی کج زد و گفت:« مثلا مهمونی خواستگاریه… عروسی که نیست!» دوباره به خودش نگاهی انداخت و گفت:« اشکال نداره زیرش یه بادی سفید میپوشم.»
دختر بلوبری بالاخره از اتاق پرو بیرون اومد و فلیکس رو دید که پشت بهش مشغول حرف زدن با تلفن بود. دقایقی صبر کرد. متوجه شد که صحبت پسر با این جملات به اتمام رسید:« خیلی خب باشه، ولی بعدا خودت پشیمون میشی.» و بعداز قطع کردن تلفن ، به سمت دختر برگشت و بهش خیره موند.
مرینت دستش رو بالای قفسهی سینهش نگه داشت تا از دیده شدن خط سینهش توسط پسر بلوند جلوگیری کنه؛ و با گونههای سرخ شده ، نگاههای سنگین او را ، روی خودش حس میکرد.
شاید لحظهای تردید در تصمیمش وجود داشت. شاید دلش میخواست به آدرین زنگ بزنه و ازش بخواد که باهاش بیاد ، شاید میخواست بگه لطفا منو از این وضعیت معذب کننده نجات بده، شاید دلش میخواست همین الان یک آکوماتیز شده حمله میکرد و تغییر شکل میداد تا از شر نگاههای سنگین و ذوب کنندهی فلیکس ، راحت بشه. و کلی شایدهای دیگه که باعث وجود شک و پشیمانی در تصمیمش شده بود.
ولی لبخندش رو حفظ کرد.
پسر بلوند آب دهانش رو به سختی فرو برد اما سریع نگاهش رو از بلوبری گرفت:« خیلی بهت میاد.» دختر هم آب دهانش رو فرو برد و لبخند مصنوعیش رو تشدید کرد.
مرینت ترجیح میداد زودتر لباس خودش رو بپوشه ، چون حس معذب بودن داشت، بنابراین برای صحبت های پسر نایستاد و دوباره وارد اتاق پرو شد. نفس حبس شدهش رو بیرون داد و زیر لب گفت:« فقط دلم میخواد این خرید هرچه زودتر تموم بشه.» و تیکی ریز خندید.
بعداز ساعتی به بوتیکی رسیدند تا مرینت کتوشلوار مناسبی برای فلیکس انتخاب کنه. یک دست کتوشلوار خاکستری مات انتخاب کرد و بالاخره سوار ماشین شدند تا به خونه برسند.
در طول مسیر ، مرینت به وضوح اضطراب فلیکس رو تشخیص داد. دستش روی فرمون ضرب میگرفت . مرینت بالاخره سکوت آزاردهندهی ماشین رو شکست و گفت:« فلیکس ، چیزی شده؟» پسر به سختی آب دهانش رو فرو برد و گفت:« نه چیزی نیست.» اما هیچکدام از پنیکهای عصبی فلیکس از چشم دختر دور نموند:« بگو چی شده! تو اصلا رو به راه نیستی.»
ـ نه فقط…» بالاخره اعصابش بر بدنش چیره شد، ماشین رو کنار جاده نگه داشت؛ مکث معناداری کرد و گفت:« درسته که نشون نمیدم اما از مامان کاگامی وحشت دارم. نه اینکه مثلاً هیولا باشه! اما به سختی میتونم تو چشماش نگاه کنم!»
ـآره چون همیشه عینک میزنه.
ـیه بار نزدیک بود منو بکشه تو خودت اونجا بودی!
ـاون تحت تاثیر آکوما بود چه ربطی داره؟
ـبالاخره که چی تاحالا به این فکر کرده که منو بکشه دیگه.
مرینت هوفی کشید و گفت:« فلیکس تو داری زیادی سخت میگیری به این قضیه. انقد منفی به همهچیز نگاه نکن تو یه خبرنگاری! مطمئنم که یکی از بهترین گزارش هایی که تاحالا نوشتی گزارش مراسم خواستگاری خودت بوده. » (کنایه)
پسر لبش رو کج کرد و گفت:« فردا شب حتما تمام حرکاتم رو زیرنظر میگیره و منتظر یه خطاست تا جلوی خانوادش به این وصلت مخالفت کنه. بخصوص اون داداشش که کاملا از من متنفره و لجدراره.»
مرینت که بالاخره جواب سوالش و دلیل این رفتارهای غیرعادی پسر رو فهمیده بود، پس دستش رو ، روی شونهی پسر گذاشت و گفت:« اوه فلیکس. تو برخلاف ظاهرت و شخصیت منطقیای که داری میدونم که یه چهرهی احساسی و و بشدت حساس زیر اون ماسک آقای اعصاب قورت دادهت هست. و اصلا اشکال نداره اگه میترسی ازش. منم جات بودم همین حسو داشتم. اینکه ببینی سرنوشت و ادامهی زندگیت به نظر یه نفر بستگی داره قطعا استرسزاست. اما فلیکسی که من میشناسم بشدت مصمم و خودباور بود. نشون بده هنوزم همون آدم سابقی.»
لبخندی از ته دل به پسر تقدیم کرد و با نگاه خیره به چشماش ، ادامه داد:« چیزی نمیتونه مانع عشق حقیقی بشه. از این مطمئنم. شما دو تا واقعا همدیگهرو دوست دارید. قدرت عشق بیدی نیست که به این بادا بلرزه. من یقین دارم که تو و کاگامی میتونید یه زندگی خیلی قشنگ رو با هم بسازید. یه خونهی گرم و صمیمی با بچه!...»
وسط حرفاش فلیکس با خنده گفت:« آره. سه تا!»
مرینت حرفش رو قطع کرد و پرسید:« جدی؟ اسماشونم انتخاب کردی؟»
پسر خندهای از ته دل کرد و جواب داد:« هنوز نه ولی به اونجاشم میرسیم.»
مرینت اخوشحال از اینکه توانسته بود از اضطراب پسر کم کنه، اونو به آرومی در آغوش گرفت و پلکهاش رو ، روی هم بست.
وقتی کنار فلیکس قدم میزد ، صحبت میکرد و وقت میگذروند میفهمید که چقد دلش برای آدرین سابق تنگ شده. اون پسر واقعا مرینت رو یاد آدرین میانداخت و این دلیلی بر این بود که از تصمیمش منصرف نشد و مصمم ایستاد تا به پسر کمم کنه بالاخره به دختری که واقعا دوستش داشت برسه.
شاید یکی از دلایلی که مرینت کمک کردن به پسر بریتانیایی رو قبول کرد این بود که فلیکس و کاگامی خیلی شبیه مرینت و آدرین بودند… شاید مرینت داشت رویاهای خودش رو برای اونا میساخت. رویایی که شاید خودش به همین راحتی نمیتونست بهش برسه.
کهکشان خیس چشمانش
بینهایت زیباست..
دیدنی..
پرستیدنی..
ولی کاش این منتظره رو برای همیشه از دست بدم
نبینم چشمای اشکیشو.
ساغیباگ ۱۴۰۳/۶/۸
سخنی با خواننده و نوهی عزیزم:
اگه میبینید من نوشتم خواستگاری منظورم خواستگاری مثل ایرانیا نیست. بیشتر یه مهمونی عیانیه که خانوادههاشون بیشتر باهم آشنا بشن، لفظ خواستگاری پارسی استفاده کردم نه اون نوع خواستگاری بیشتر برای اینکه یه تصویر ذهنی ازش داشته باشید.
دوستتون دارم.