
کامنت یادتون نره نوهها
رستوران:
+بنظرت فکر نمیکنی ی ذره دیر کردی؟
-به خدا ایندفعه تقصیر من نبود، تلفنم زنگ نخورد!
+آره میدونم هیچوقت تقصیر تو نیست ولی تو بهم بدهکاریا! منو دیروز دست تنها گذاشتی.
دختر بلوبری کیف و کتش رو، روی جالباسی پشت آشپزخونه گذاشت و برای شست و شوی دستهاش برگشت:« این حرفو نزن نانسی، من و تو رفیقیم، میدونم که مشکلی نداری اگه امروز هم از بعدازظهر دست تنها بمونی.»
دختر موهای صورتیش رو کنار زد و درحالی که گوجهها رو خورد میکرد، جواب داد:« کی این دروغو بهت گفته؟» و هردو باهم خنده سر دادن.
بعداز گذشت دقایقی نانسی، با ورود مرینت با بشقابهای خالی، لب باز کرد:« حالا امروز کجا میخوای بری؟ با همون پسر جذاب دیروزیه؟» و چشمکی زد.
دختر بلوبری هم وقتی که بشقابها رو داخل سینک میذاشت ، با عشوه جواب داد:« اوو نانسی خانم خوشت اومده؟»
نانسی هم که ادامهی شوخی رو گرفته بود، جواب داد:« شاید! از کجا معلوم، چند سالشه؟»
مرینت که نمیخواست بیشتراز این نانسی رو سرکار بذاره، بالاخره گفت:« والا اگه من جای تو بودم، بهش فکرم نمیکردم.»
دختر شکلاتی هنوز متوجهی موضوع نشده بود، پس درحالی که محتویات داخل ماهیتابه رو تفت میداد، پرسید:« حالا مگه چندسال ازم کوچیکتره؟»
مرینت سفارش های میز بعد رو در دست گرفت و گفت:« اصلا مسئله اون نیست.» و مسیری رو برای رسوندن بشقاب ها به مشتری در پیش گرفت.
بعداز چنددقیقه وقتی برگشت، دوباره سر صحبت رو باز کرد:« دوست دخترش جز یک خاندان بزرگ و با اصل و نسب ژاپنیه.» به آرومی ادامه داد:« میگن جدشون به ساموراییها برمیگرده از بس که مهارت های شمشیر زنیشون قویه.»
دختر شکلاتی با خنده گفت:« اوه پس کنسله.»
بلوبری هم متقابلاً خندید و دوباره برای گرفتن سفارش مشتری ها از آشپزخونه بیرون رفت.
پس از چنددقیقه نانسی دوباره مرینت رو پیدا کرد و پرسید:« حالا دیروز باهاش کجا رفتی پس اگه انقد دوست دخترش حساسه؟»
+اتفاقا واسه همین رفتم، قراره امروز بعدازظهر با خانوادهی دختره صحبت کنه.
-عجب پس عروسی دعوتی!
بلوبری لبخند کج تحویل شکلاتی داد و گفت:« گمون کنم.»
و این مکالمه بین دو دختر تا مدتی در بین رفت و آمدهایشان ادامه داشت.
-از کجا باهاش آشنا شدی حالا؟
+پسرخالهی دوست پسرمه.
-اوووؤ چخبره؟! من پسرخالهی خودمو صدسال یه بار نمیبینم، چه حوصلهای داری واسه اون بری خواستگاری!»
مرینت با مهربونی جواب داد:« آخه اون اینجا کسیو نداره، خانوادهی مادرش که خارج از کشورند، با خانوادهی پدرش هم که کلا قطع ارتباط کرده، تنها کاری بود که میتونستم به حرمت دوستیمون براش انجام بدم.»
نانسی سر تکون داد و دیگه حرفی نزد.
اما پس از مدتی دوباره مرینت پرسید:« حالا، این لطفو در حقم میکنی؟»
دختر شکلاتی با لبخند سر تکون داد و گفت:« آره حتما.»
همان صبح، همان لحظه جایی وسط آسمان:
زن، روی صندلی چرمی نشسته بود. پاهاش رو روی هم انداخته بود و فنجون چای از بخار داغ لبریز بود، ولی دستاش از قبل سرد. انگشتهاش دور دستهی فنجون قفل شده بودن و نگاهش توی نور مات لپتاپش فرو رفته بود.
تا اینکه... ایمیلی.
از فرستندهای ناشناس.
فقط چند خط اول کافی بود که چیزی توی دلش هُرّی بریزه پایین.
موجی از گرما از کف پاهاش شروع شد و توی شقیقههاش کوبید. لپتاپ رو محکم بست.
چونهش لرزید، اما خودش رو جمع کرد. دندوناشو روی هم فشار داد، طوری که عضلهی فک از بیرون معلوم شد.
بعد مشتشو با تمام قدرت به دیوار کناریش کوبید.
نفسی کشید؛ مثل کسی که میخواد خشمش رو قورت بده و شکست نخورده نشون بده.
تا اینکه چشمش افتاد به اون پسر بلوند. همون که چند قدم اونورتر نشسته بود، بیحرکت، غرقِ کتابی که توی دستاش جا خوش کرده بود.
لبخندی یواشیواش از کنج لب راچل خزید بالا.
لبخندی نرم، ولی از اون جنسهایی که زیرش یه نقشه خوابیده.
آروم، لپتاپ رو کنار زد و قدم برداشت سمت آدرین.
آدرینی که حواسش کامل بود. فقط داشت نقش کسی رو بازی میکرد که غرق خوندنه.
ولی صدای قدمها رو شنید.
بوی عطر سنگین راچل، قبل از اینکه خودش برسه، فضا رو گرفته بود.
نفس گرم زن روی پوست گوشش نشست.
لبهاش اونقدر نزدیک بودن که آدرین حس کرد جریان هوا رو مستقیم روی پوستش میشنوه.
بدنش یخ زد، مثل وقتی که صدای تهدید رو میشنوی، ولی نمیتونی جهتش رو پیدا کنی.
سریع سرش رو عقب کشید.
راچل با همون تُن نرم و زنونه زمزمه کرد:«چی داری میخونی؟»
پسر گلوی خشکش رو پایین داد. سعی کرد نگاهش بیتفاوت باشه، ولی ابروهاش خودشونو جمع کرده بودن:
«The Elopement. از تریسی ریس.»
راچل دوباره خودش رو نزدیکتر کرد. صداش پایینتر از قبل، آروم، کشدار:«کتاب قطوریه... دربارهی چیه؟»
آدرین فاصله گرفت. ولی اون صندلی دیگه آخر خط بود. پشتش تکیهگاه، کنارش راچل.
زن بیدعوت روی کاناپهی چرمی قهوهای، با آرامش نشست. فاصلهشو حفظ نکرد.«برام تعریف کن. دوست دارم بدونم چی تورو مجذوب خودش کرده.»
پسر نگاهی به جلد پشتی انداخت. چند ثانیه مکث، بعد گفت:
«یه عاشق و معشوق که با مخالفت خانواده روبهرو میشن. فرار میکنن... ولی انگار قرار نیست همه چیز طبق انتظار پیش بره.»
راچل آهی کشید. عمیق. نه برای جلب ترحم، برای قاتیکردن مرز بین واقعیت و نقش.
چشمهاش برق داشتن.
اشکی گوشهی چشمش جمع شد.
گفت:«این داستان، زخم کهنهم رو باز کرد... یه چیزی توی گذشتهی راچل اسمیث.»
آدرین با اخم ریز و ساکت بهش نگاه کرد. راچل شروع کرد.
با صدایی که شبیه قصهگفتن توی شبهای بلند زمستون بود.
:«وقتی خیلی جوون بودم، عاشق یه مرد شدم. اولین بار توی ساحل دیدمش. نمیدونی اون نگاه چهجوری منو قفل کرد. انگار یه موج داغ منو کشوند تو دلش. از من بزرگتر بود. خیلی بزرگتر. فکر میکنم ده سال اختلاف داشتیم، شاید بیشتر.
خانوادهم مخالف بودن. سنتی بودن. حرفشون این بود که یه مرد غریبه، یه مرد بیریشه، مال تو نیست.
اما عشق، قاعده نمیشناسه.
یه شب... فرار کردیم. رفتیم انگلیس. اونجا خونه داشت.
فکر کردم زندگی همینه. فکر کردم خوشبختم.»
لبخند غمگین رو لبش نشست. از همونا که آدم نمیدونه دارن به گذشته لبخند میزنن یا به حماقتشون.
اشک از چشمش افتاد پایین. زود پاکش کرد. ولی آدرین دیده بود.
زن بلند شد. با قدمهایی که لرز نداشت، سمت بار رفت.
جایی در گوشهی جت، یه بار مینیمال با طبقههای براق نقرهای دیده میشد.
راچل شیشهی کریستالی براق رو بیرون کشید. مایع کهربایی با نوری که از پنجره میتابید، برق زد.
دو لیوان پایهدار رو پر کرد.
همینطور که پشت به آدرین ایستاده بود، صدای خفه و کشدارش توی فضا پیچید:«از اینجا به بعدش خیلی تلخه… باید بنوشم. شاید گریهم نگیره.»
پسر هنوز نشسته بود. بیحرکت. تو فکر. انگار داشت تکههای پازل رو کنار هم میذاشت.
زن اما سراغ مرحلهی بعد رفته بود.
از زیر لباسش، یه شیشهی کوچیک بیرون کشید.
دستهاش لرز داشتن. ولی نگاهش، محکم بود.
پنج قطره؟
نه. کافی نبود.
در شیشه رو باز کرد. قطرهچکان کنار رفت. مایع رو مستقیم توی یکی از لیوانها ریخت.
نه چند قطره. تقریباً نصف شیشه.
لبخند رو لبش برگشت. لبخند اونهایی که نتیجهشون از قبل معلومه.
اون لبخند لعنتی.
سرش رو کمی چرخوند، صدای ریزش فقط برای خودش پخش شد:«بریم باهم خوش گذرونی کنیم، پسر کوچولو.»
زن در سکوت، هر دو لیوان پایهدار رو برداشت. صدای خفیف برخورد شیشه با ناخنهایش توی هوا پخش شد. نگاهش تار بود، لبهایش کمی لرزیدند. به سمت آدرین قدم برداشت و لیوان سمت چپ را (همان که از محتویاتش مطمئن بود) به دست پسر داد.
با صدایی گرفته، بدون ذرهای تظاهر، گفت:
«بنوش... که تنها نباشم.»
آدرین حرفی نزد. فقط با تردید، لیوان را گرفت. هنوز به صورت زن نگاه نمیکرد. راچل نفسی کشید، انگار برای غرق شدن در گذشته آماده میشد. جرعهای از نوشیدنی خودش را نوشید، و آرام شروع کرد:«ما اونجا توی اون خونه توی انگلستان چند روز خوش بودیم. فقط چند روز. بعدش فهمیدم اون مرد، اون کسی که برای داشتنش از همهچیز گذشتم، به الکل معتاده. وقتی مینوشید... یه آدم دیگه میشد. با اون نگاه وحشتناک، دستهایی که بوی ته موندهی ویسکی میداد، و صدایی که دیگه مهربون نبود.»
سرش رو پایین انداخت، چشمهاش به زمین دوخته شده بودن.
:«همون مردی که حاضر بود برام آسمون رو بیاره پایین، حالا بهخاطر کمنمک بودن غذا منو کتک میزد. فرداش، انگار نه انگار. دوباره همون دیوونهی عاشق بود. نه جایی برای برگشت داشتم، نه کسی که پناهم بده. خانوادهم... منو پاک از ذهنشون پاک کرده بودن. به پلیس چیزی نگفتم، چون… چون هنوز دوستش داشتم. مثل یه احمق. ولی یه جایی از اون مسیر فهمیدم دیگه نمیشه موند. اون خونه برام حکم زندان داشت... نفسهامو بریده بود. باید فرار میکردم. اما کاش اون شب... اون شب لعنتی هیچوقت نمیرسید.»
چشماش خالیتر از همیشه شد. دستی روی بازوی خودش کشید، طوری که انگار هنوز رد درد رو حس میکرد.
«اون شب مست و پاتیل، بوی الکل وحشتناک روی تنش بود... وقتی برگشت، من فقط داشتم ساکمو میبستم... نمیدونم صدا کرده بودم یا نه، فقط فهمید... دستمو کشید، محکمتر از همیشه... نمیذاشت برم. نمیذاشت فرار کنم.»
نفسش شکست، شبیه آهی که بیشتر زخم بود تا هوا. صداش پایینتر اومد، جوری که حتی هوا هم باید گوش تیز میکرد:
«اون شب… هنوز، با همهی جزئیات توی ذهنمه... هر لحظهش، مثل یه تصویر یخزده... کاش محو میشدن، کاش از یادم میرفتن... ولی نه. منو با تن برهنه... روی سرامیکهای سرد، گذاشت…»
چشماش رو بست، همین کار مصادف شد با ریختن اشکاش. بعداز مدت طولانی، پلکهاش رو از هم فاصله داد و ادامه داد:«تا اینکه...فهمیدم باردارم.»
آدرین سرش رو بهطرف زن چرخوند، ابروهاش بالا رفتن. راچل ادامه داد: «دیگه اگه میخواستم هم نمیتونستم فرار کنم. با یه موجود زنده توی شکمم… چند بار خواستم از شرش خلاص شم، اما فقط با مشت و لگد مواجه شدم. وقتی فهمید… یه سیلی زد که هنوز گوشم زنگ میزنه.»
نفسش شکست.
نگاهش افتاد به دستهای آدرین. لیوان پسر حالا خالی بود.
لبهای زن لرزیدند.
«بچهم… به دنیا اومد. ولی... نمیدونم الان زندهست یا نه.
اگه زنده بود، دو، سه سال ازت بزرگتر میشد…»
آدرین با ناباوری بهش نگاه کرد. دهانش نیمهباز موند. زمزمه کرد:«تو… تو پونزده سالت بوده؟»
زن فقط چشمهاش رو بست.
اشک پایین اومد، بیسر و صدا.
با صدایی خفه گفت:«آره.»
پسر چیزی نگفت. نه بهخاطر ترحم یا درک، فقط… نمیدونست باید چی بگه.
فقط گفت:«متأسفم… واقعاً.»
زن قطرهی باقیمونده رو نوشید و پلک زد، انگار چیزی رو قورت داده بود که مثل زهر، داشت توی وجودش میچرخید.
در نهایت بعداز چنددقیقه راچل خم شد و لیوانها رو از روی میز برداشت. نگاهش برای لحظهای روی تهماندهی مایع درون یکی از لیوانها ثابت موند…
لبخند کجی زد.
لیوان آدرین خالی بود…
هواپیما کم کم اوج میگرفت… انگار جو سنگین و سنگیتر میشد.
کسی چه میداند چه خواهد شد؟ آیا شاهزاده در نیرنگ جادوگر افتاده یا راه فراری هست؟
شاهزاده لب زد به جامی که سرنوشت درونش موج میزد؛
و هیچکس نفهمید که چه آرامشی در آن میرقصد.
ساغیباگ ۱۴۰۴/۴/۸