
کامنت یادتون نره نوهها 🥲 🌻
سالن بزرگ کلیسا پر شده بود از آدمهایی با لباسهایی کهنه و چشمانی نورانی و سفید. جماعتی که دیگه خودشون نبودن... بردههایی در خدمت تاریکی. لیدیباگ با دلی سنگین به اون جمعیت خیره شده بود. میدونست که جنگیدن وسط این همه ذهن کنترلشده اصلاً کار آسونی نیست.
ناگهان، توموعه بلند شد. عصاشو سمت فلیکس پرت کرد: «اون هیچوقت با تو ازدواج نمیکنه، پسرهی خائن!»
شمشیر فلیکس مثل برق از غلاف بیرون اومد. با یه حرکت سریع، عصا رو نصف کرد و بهسمت توموعه خیز برداشت. عینکش رو از چشماش کشید، زیر پاش له کرد و مستقیم توی چشمهای زن زل زد. نور از نگاهش سرازیر شد. کیمونوی سنتی جای لباسهای سفید توموعه رو گرفت. دیگه چیزی نمیگفت، فقط با نگاه خالی و مطیع، ایستاده بود.
پادشاه لبخند تلخی زد: «در این حالت، زیباتر بهنظر میرسی… بازگرد به جایگاهت.»
توموعه فقط گفت: «بله، ارباب.» و برگشت.
نگاه تاداشی با وحشت به مادرش بود. زیر لب گفت: «مامان…»
لیدیباگ هم همونجا خشکش زده بود. تو دلش زمزمه کرد: «امیدوارم کاگامی بتونه نقشهمونو اجرا کنه…»
صدای موسیقی ورود عروس پیچید. در کلیسا باز شد و کاگامی، با لباسی سفید، با قدمهایی مطمئن وارد شد. نگاه لرددارکبلوم بهش افتاد و انگار زمان ایستاد. همونطور که جلو میرفت، فلیکس بهش نزدیکتر شد. هنوز بهش نرسیده بود که تاداشی، کلاه قرمز کاسکت رو برداشت و محکم به تاج روی سر فلیکس پرت کرد.
تاج با صدا به زمین افتاد.
کاگامی که از قبل نقشه رو میدونست، کلاه رو برداشت و روی سر ارباب گذاشت. نگاه ارباب مسدود شد. قبل از اینکه بتونه کاری بکنه، لیدیباگ دوید سمت تاج و با تمام قدرت به زمین کوبیدش.
اما... هیچ آکومایی بیرون نیومد.
ترس توی دل دختر نشست. فلیکس با خشمی وحشیانه کلاه رو از سرش برداشت. با فریادی از عمق وجودش، به چشمان لیدیباگ زل زد.
نور از چشمهاش فوران کرد. لباس قرمز و مشکیِ دختر، تبدیل شد به دامن بلند قرمز و بالاتنهی مشکی. موهاش بالا جمع شد و گیرهای شبیه کفشدوزک موهاشو نگه میداشت.
پادشاه نعره زد: «باید معجزهت را همان اول میگرفتم!»
دستش رو به سمت گوشواره دراز کرد ،اما همون لحظه، یه تیغ مشکی به دستش خورد. نگروکت از راه رسید، با یه لگد، لرددارکبلوم رو عقب زد.
پسر گربهای نگاهی پراضطراب به دختر کرد. فلیکس شمشیرش رو خواست برداره، ولی کاگامی پاش رو گذاشت روی دستش و گفت: «خداحافظ، ارباب.»
شمشیر رو بلند کرد و به نگروکت داد.
پسر طوفان تخریبش رو احضار کرد و شمشیر توی دستش تبدیل به خاکستر شد. همراه با اون، صدای فریاد فلیکس که از سر خشم بود، بلند شد. چشمهای همهی مردم دوباره به رنگ معمولی برگشت.
لیدیباگ نگاهی به لباسش کرد، لبخند زد و آروم گفت: «ممنون رفیق…»
کلاه کاسکتش رو بالا گرفت، پرتابش کرد و کل خرابیها به عقب برگشت. لحظهای بعد، فلیکس دوباره با کتوشلوار روی زمین نشسته بود.
کاگامی دوید سمتش: «فلیکسـکون!» و بغلش کرد.
لیدیباگ، گل زرد رو از زمین برداشت و سمت فلیکس برد. فلیکس با لبخندی آروم، گل رو توی موهای دختر ژاپنی جا داد و بوسهای روی پیشونیش زد.
صدای سرفهای از پشت بلند شد.
همه برگشتن. آملی، توموعه و بقیه با نگاهی سنگین بهشون زل زده بودن. فلیکس و کاگامی از جا بلند شدن، خاک لباسشونو تکوندن و با حالت دستپاچه بهشون نگاه کردن.
لیدیباگ جلو اومد. آروم گفت: «فلیکس اون کسی نیست که شما فکر میکنید. اگه فقط بهش فرصت میدادین، شاید همهچی رو توضیح میداد. این پسر واقعاً واسه بدست آوردن دل دخترتون تلاش کرده.»
نگاهش به فلیکس برگشت: «اولش ازش خوشم نیومد… ولی حالا که میشناسمش، میدونم پسر شریفیه. فقط بهش فرصت بدید، خودش رو ثابت میکنه.»
«شاید نشه همیشه همهچی رو درست کرد…
ولی اگه کنار هم بمونیم،
حتی از دل تاریکی هم میتونیم راهی به نور پیدا کنیم.»
ساغی باگ ۱۴۰۴/۴/۱۲
آنچه خواهید خواند:
+میدونم گرمته. بیا لباستو دربیاریم، مثل من. باشه؟»
/
+کت نوار، من نمیتونم این گل رو ازت قبول کنم.»
/
پروژهی افزایش درد داره خوب پیش میره و قراره از داروها ارتش بسازن. ارتشی که هیچ دردی رو حس نکنه.
/
یه خانواده واقعی دارم. اینجا دیگه آمپول نیست. دکتر نیست.
(دوستان ازتون بینهایت ممنونم که هنوز هم همراه من هستید. با اینکه شاید داستان بنابه دلایلی دیگه اون قدرت و اوج قبل رو نداره.ولی خب ازتون میخوام با کامنتهای قشنگتون حالم رو خوب کنید. اگه شما هم نگران آدرین هستید، استیکر بغل کامنت کنید تا قسمت زودتر بیاد چون حسابی مهم و حساسه.)
اگه خواستی نانسی رو ببینی اینجا رو بمال!
بوس به روی گل همتون😘🌻