جاده‌ی یخ‌زده

Dance on ice , my little fiction. I want to post it here for you. Please read and tell me your comment.

رقص روی یخ فصل دوم قسمت ششم

توجه توجه! ⚠️این قسمت دارای صحنه‌های صریح میباشد و برای زیر ۱۶ سال توصیه نمیگردد.⚠️

با تشکر، ساغی‌باگ!

کامنت یادتون نره نوه‌ها 🥲 🌻 

قسمت ششم ، 

شاهزاده‌ی فرانسوی و زن جادوگر.

 

(همان روز/ساعاتی بعد از شروع پرواز)

هواپیما در سکوتی دلگیر بر فراز اقیانوس می‌لغزید. هنوز یک ساعت هم نگذشته بود—شاید ۲۵ دقیقه فقط—که راچل از صبر کردن خسته شد. نگاه کوتاهی به پسری انداخت که روی مبل چرمی، کتابی را میان انگشتانش گرفته بود، اما حتی از دور هم می‌شد دید که این «خواندن» بیشتر شبیه یک نمایش بود.

اون سرش را برنگردوند. به نظر می‌رسید غرق خطوط روی کاغذ است، یا شاید داشت ذهنش را از آن چیزی که در هوا معلق بود پاک میکرد.

راچل، بی‌توجه به این تظاهر آرام، به‌سوی کابین خلبان رفت، در رو بست و با حالتی خسته و نالان، انگار از نقشی که بازی می‌کرد کلافه باشه، پرسید:«چقد دیگه مونده برسیم؟ خسته شدم بابا!»

دیگو نیم‌نگاهی از بالای کنسول انداخت، ولی زود دوباره نگاهش رو به مسیر دوخت. جواب داد:«خانوم، تازه دو ساعت از شروع پرواز گذشته. می‌خواید استراحت کنید یا بخوابید شاید زمان زودتر بگذره...»

اما راچل پوزخندی زد، صداش را پایین آورد و مثل نیش مار زهر ریخت:«چه احمقی هستی تو دیگو! نقشه رو یادت رفته؟ منتظرم اون داروی کوفتی اثر کنه!»

دیگو پلک زد و کمی رنگ باخت، اما صداش آروم موند :«ببخشید خانوم، من اشتباه کردم.»

چند ثانیه به هم خیره شدن. دیگو سرفه کوتاهی کرد: «خب... یعنی می‌خواید بقیه مسیر رو...»

راچل با بی‌حوصلگی پرید وسط حرفش:«این دیگه به تو ربطی نداره.»

لحظه‌ای سکوت، و بعد راچل، با همان مهارت همیشگی‌اش در عوض کردن فضا، چشمک‌زنان و کش‌دار گفت: «شوخی کردم بابا!»

و هر دو یک خنده زورکی، اما هماهنگ، سر دادن.

راچل کمی جدی‌تر پرسید:«وضعیت پرواز چطوره؟»

-خوبه خانوم. ولی یه ذره اضافه‌بار هواپیما هست که ممکنه باعث اختلال و تاخیر بشه.»

+خب بارها رو بریز بیرون!»

-ولی خانوم، مردم اون کمک‌ها رو فرستادن...»

+فکر می‌کنی اهمیت میدم؟»

-نه.»

و این «نه» با خنده‌ای کوتاه تموم شد. دیگو مکثی کرد، انگشتش را روی دکمه بنفش رنگی فشرد. با صدای تیز مکانیزم فلزی، در زیرین جت باز شد و جعبه‌ها و بسته‌ها، همه‌ی هدایای مردم، یکی‌یکی و بی‌صدا در تاریکی و ژرفای دریا ناپدید شدن.

هوا درون جت کمی خنک‌تر شد. راچل دست‌ها را روی کمر گذاشت و یک نفس عمیق کشید. سپس برگشت، با آن خرامیدنش، با آن قدم‌های حساب‌شده و پاشنه‌های تیز و صدا دار، وارد سالن اصلی شد.

او سرجاش نشست. نگاهش روی آدرین ثابت موند.

پسر سرش پایین بود، کتاب از دستش افتاده بود اما نه روی میز کنار مبل، بلکه روی زمین. نفسش لرزان و کوتاه بود. صدای سرفه‌ای خفه در فضا پیچید.

راچل بی‌حرکت نگاهش کرد.

آدرین چشمانش را بست. پلک‌های طلایی‌اش روی هم افتاد و دستی لرزان روی سینه‌اش گذاشت. صدایش ترک‌خورده و مردد بود:«تپش قلب دارم...»

صداش خش‌دارتر شد. نفس کوتاهی گرفت، انگار نفس‌کشیدن باری سنگین بود:«دلم می‌خواد نفس بکشم ولی...»

و با زحمت ادامه داد:«...نمیتونم. چم شده؟»

اون دیگر راچل رو نگاه نمی‌کرد.

لبخند راچل آروم اما درخشان بود. اون برق فاتحانه در چشماش، دقیقاً همون چیزی که می‌خواست. با نرمی بیمارگونه‌ای کفش‌های نوک‌تیز مشکی‌اش روی زمین لغزیدن و صدا دادن. آروم نزدیک شد.

آدرین سرش پایین، لرزان، با صدای خفه‌ای که از ته گلویش بیرون می‌کشید گفت:«خیلی گرمه... خیلی هوا داغ شده...»

راچل زبونش رو کوتاه روی لبش کشید. نرم و خطرناک:«عادیه... درگیرش نشو پسر کوچولو.»

آدرین نگاهش رو از زمین برنداشت. صداش به زحمت جمع شد و تند و کوتاه دراومد: «معلومه هست چه... غلطی کردی با من؟...»

دستش لرزون به گردنش کشیده شد. خجالتی، عصبانی، و با لحنی که انگار از خودش بیزار بود، آب دهانش رو فرو برد.

راچل با آن اعتمادبه‌نفس حیوانی، درخشان و شیطانی، آروم، اما حساب‌شده، دکمه‌های لباسش را باز کرد و تن سفید و باریکش را در نور لامپ‌های داخل جت نمایان ساخت.

آدرین خشکش زد. نگاهش فرار کرد. انگار آرزو می‌کرد جام زهرآگینی بنوشه و به زندگیش پایان بده. صداش لرزان و خاموش بود: «ر... راچل، تمومش کن...»

زن خندید. خنده‌ای که مثل تیغ بود و گوش‌ها را می‌برید. پابرهنه شد، کفش‌هایش را با عشوه‌ای زننده پرت کرد. گفت:«چی شده پسر کوچولو؟ گم شدی؟»

آدرین تردید کرد. نفس‌هایش تند و کوتاه بود، که گاهی در آن ناله‌ای خفه موج می‌زد. کمی خودش را عقب کشید.

راچل با حرکت نرمی خم شد، دستش را سمت دکمه‌های پیرهن پسر برد. یکی، دوتا، سه‌تا دکمه رها شد.

+میدونم گرمته. بیا لباستو دربیاریم، مثل من. باشه؟»

لمس‌هاش زبر و بی‌رحمانه بود. هر جایی که لمس می‌کرد، انگار آدرین آتیش می‌گرفت. اما در برابر اون جادوگر بی دفاع بود…

دستش رو گرفت. آدرین با بی‌ثباتی روی پا ایستاده بود. راچل با خنده‌های ریز و مرموز، اون رو کشید تا بلندش کنه. پسر تعادلش رو از دست داد، اما با شهوت خندید. راچل با نگاهی براق و لبخندی همچون ابلیس، پسر را سمت میز بزرگ و سفید جت کشوند.

لبخندش مثل چاقو بود: «اینجا تخت نیست، ولی من این میز رو ترجیح میدم. سفته، اما دردی که قراره بکشی، ارزشش رو داره!» 

قهقهه‌ای کوتاه زد.

آدرین نفس لرزونی کشید. چشم‌های نیمه‌بسته. موهای طلایی کمی روی پیشانی‌اش ریخته. پیرهنش از شانه‌ها پایین افتاده.

راچل کمی جلوتر رفت. دستش رو بلند کرد تا صورت پسر را بگیرد و لب‌هایش رو تصاحب کنه.

اما ناگهان، صدای خش‌خش پارچه و ضربه‌ای خشک. راچل با صورت روی میز خم شد، مچ دست‌هایش را درگیر دست‌های آدرین یافت.

راچل نفس‌بریده، گونه روی میز سرد، سعی کرد سر بچرخونه.

با لوندی گفت:«فکر نمی‌کردم انقد خشن دوست داشته باشی!»

آدرین با خشم و صدایی تیز گفت:«خفه شو راچل!»

راچل نفسش برید. خشکش زد. پلک زد و از گوشه چشم نگاهش کرد.

+«یعنی چی؟ چه اتفاقی…»

آدرین با خنده‌ای عصبی و خشمی که از بین دندون‌هاش بیرون می‌اومد گفت:«شرمنده ولی اینبار نه!»

و همونجا بود که زن فهمید، تمام آن لرزش‌ها، آن خجالت‌ها، آن نفس‌های به‌ظاهر داغ، بازی‌ای بود.

و این شاهزاده‌ی فرانسوی نقشه‌اش را شکست داده بود.

بنابراین با خشم و ناامیدی، پرسید:« چطوری فهمیدی؟»

آدرین با زبونش لب‌هاشو تر کرد، نوک زبونش به پیرسینگش خورد و کمی صدای خفیفی داد:«اون که کاملاً مشخص بود. از اول این سفر لعنتی فقط منتظر بودم ببینم کی شروع می‌کنی. مگه میشه زنی که تا دیروز روی پام می‌نشست و تهدیدم میکرد، توی این هفت ساعت پرواز حتی یه جمله‌ی شهوتی نگه؟ اصلاً از همون “سلام آقای آگراست”ی که توی فرودگاه گفتی معلوم بود داری فیلم بازی می‌کنی.»

مکثی کرد، مچ دست زن رو محکم‌تر گرفت و نگاهش رو پایین انداخت:«اگه فقط یکی از نصیحت‌های مامانمو گوش کرده باشم اینه که وقتی چیزی بهم تعارف می‌کنن، لب نزنم.»

بعد نگاهش رفت سمت گلدون پتوس روی میز کنارشون:«اگه گیاه داروی محرک بخوره چی میشه؟» 

(لیوانشو داخل گلدون خالی کرده)

لبخند تلخی زد و ادامه داد:«و اون داستانی که برام تعریف کردی، واقعاً شاهکار بود. چه اتفاقی که درست مثل کتابی بود که میخوندم! چه غم‌انگیز، با یه بچه‌ی ناخواسته که دلت براش تنگ شده! آخرشم قشنگ چسبوندیش به بابام… خیلی طبیعی بود!»

راچل با خنده‌ای عصبی و بلند جواب داد:«جدی باور نکردی؟»

پسر دست‌هاش رو جابه‌جا کرد، یکی مچ هر دو دست زن رو گرفت و با دست دیگه گردنش رو نگه داشت:

«البته که نه راچل! تو توی شکمت یه روده‌ی راست نداری! این ک*شرا رو برای کسی تعریف کن که نشناستت.»

زن نفسش سنگین شد، دندوناش رو روی هم فشار داد و با حرص گفت:«هه، که چی الان؟ فکر کردی خیلی زرنگی؟»

آدرین نگاه کوتاهی بهش انداخت و جواب داد:«البته که هستم، پس چی!»

راچل اما آروم و زیرلب گفت:«ولی من از تو زرنگ‌ترم…»

و بدون خجالت، باسنش رو روی پایین‌تنه‌ی آدرین حرکت داد تا تحریکش کنه. اما وقتی آدرین دست‌هاشو ول کرد، تلاش زن نیمه‌کاره موند.

پسر با اخم عقب رفت، صدایش کمی لرزید:«راچل! بسه دیگه! معلوم هست داری چه غلطی می‌کنی؟ با این کارات میخوای به چی برسی؟»

زن برگشت، مچ دستش رو مالید و نگاهش رو توی چشماش دوخت:«به تو! کم چیزیه؟ من عاشقتم!»

آدرین نفسش گرفت. خشم روی صورتش نشست، صداش لرزید اما بلند شد:«محض رضای خدا، راچل، کدوم مادرخرابی بهت گفته اگه عاشق یکی هستی باید مجبورش کنی باهات بخوابه؟»

اشک توی صدای زن لرزید:«خب… فکر کردم میتونم تحت تأثیرت قرار بدم!»

آدرین دستی به پیشونیش کشید، پوفی کرد و زیرلب گفت:«یعنی چی اینکار آخه؟»

راچل با بغضی سنگین توی صداش نالید:«چرا با من اینطوری می‌کنی؟ من فقط عاشق شدم! چرا من حق ندارم کسی رو دوست داشته باشم؟ اگه من عاشقت باشم گناهه ولی اون دختره، مرینت، میتونه؟»

پسر شقیقه‌هاش رو گرفت، به نفس‌نفس افتاد:«اون فرق میکنه راچل!»

اما زن سریع با خشونت گفت:«فرق میکنه؟»

با عصبانیت رفت سمت کیفش، نفسش سنگین بود و رگ‌های گردنش پررنگ‌تر شدن. دست لرزونش پاکت سفیدی رو از کیف مشکی درآورد و به سمت آدرین پرت کرد:«بگیر ببین! این همونیه که لی‌لی به لالاش میذاری!»

پسر پاکت رو گرفت، دستاش می‌لرزید. نمی‌دونست باید منتظر چی باشه. آروم بازش کرد و عکس‌ها رو بیرون کشید. نگاهش خشک شد.

تصاویر واضح بودن؛ فضای کارگاه خودشون. نگاهش رو دوخت به اون دو نفری که توی عکس محکم همدیگه رو بغل کرده بودن. مرینت… و یه مرد ناشناس با موهای قهوه‌ای و قد متوسط.

سرش کمی گیج رفت. عکس بعدی که دید، مرینت رو دید که دست توی دست اون مرد از در خارج میشد.

-خب…

+دیگه قضاوتش با خودته.

نفسش رو بیرون داد، زبانش رو توی دهنش چرخوند. چشماش رو برای لحظه‌ای بست. هیچ اثری از گریه یا شوک روی صورتش نبود، اما نفسش لرزید:«بازم دلیل نمیشه! نمیتونی با دوتا عکس مرینت رو متهم کنی! حتما دلیل موجهی داشته.»

راچل دیگه مثل قبل مقاومت نکرد. بغض کرد، صدای گریه‌ش لرزید:«آدرین چرا نمی‌فهمی؟ من دلم می‌خواد تو دوستم داشته باشی! توی کلیسا دیدم چطوری نگاهش می‌کردی… من فقط یه بار می‌خواستم کسی همونطوری بهم نگاه کنه. اینقدر سخته که یه کم احساس بهم داشته باشی؟»

آدرین برای لحظه‌ای حس کرد راچل هم داره همون چیزی رو تجربه می‌کنه که خودش یه روزی چشیده بود. 

پسر دست به سینه، صاف‌تر ایستاد:« راچل چرا فکر کردی اگه عاشق کسی باشی، اون هم باید عاشق تو باشه؟ زندگی اینطوری کار نمیکنه! باید قبول کنی نمیتونی کسی رو مجبور کنی دوستت داشته باشه! تو باید اینو قبول کنی همینطوری که من اینو قبول کردم، وقتی ۱۴ سالم بود!» 

احساس کرد نفسش تنگ شده. یاد خودش و خاطراتش با اولین دختری که دوستش داشت افتاد. لیدی‌باگ.

/

+کت نوار، من نمی‌تونم این گل رو ازت قبول کنم.»

-چرا؟»

+من به یه نفر دیگه علاقه دارم.» (فصل دوم، گوریزیلا)

/

+میدونی که لیدی‌باگ به یکی دیگه تعلق داره.» (فصل سوم، لیدی‌باگ) 

/

-من دوست‌دختر دارم.»

+جدی؟ خیلی خوبه! خوشحالم.»

-نه خوب نیست. اینو گفتم که حسودیت بشه.» (فصل سوم، میراکل‌کویین)

/

-من مثل یه ضبط صوت خرابم که هی بهت ابراز علاقه میکنم.» (فصل چهارم، گلادیاتور۲) 

/

برای ادامه اینجا رو بمال 😁