
کامنت یادتون نره نوههااا🥲🌻
این قسمت حاوی کمی صحنههای معاشقه بین همجنسگرایان است.
قسمت هفتم
تماس بیپاسخ از آن سوی اقیانوس
موسیقی کلاسیک توی هوا پخش میشد و مثل شال حریر، اتاق صورتی رنگ رو نرم و سبک میپوشوند. قلممو آروم روی بوم میرقصید، رد رنگها مثل نفس گرم بود روی پوست سرد بوم. پنجره باز بود و باد پاییزی موهای مرینت رو با خودش بازی میداد. صدای حرف زدنش با ریتم موزیک قاطی میشد و حال و هوای عجیبی میساخت.
– هیچی دیگه… یه هو داداشه گفت «مدرک دارم» و فلان! بعد دیدیم رو تلویزیون همه جاهایی که منو فلیکس رفته بودیم رو نشون میده. از لباسفروشی و رستوران و ماشین، حتی وقتی بغلش کرده بودم… ازمون عکس گرفته بود! با خودم گفتم عجب آدم گاوی بوده. تازه نذاشتن حرف بزنیم یا توضیح بدیم! یه هو عموی دختره داد زد که آره اینا اومدن آبروی ما رو…»
وسط تعریفش مکث کرد. نگاهش به صورت پیتر افتاد که نگاهش خیره و گرفته بود. دختر یهکم اخماش رفت تو هم، ولی حواسش بود ژستش خراب نشه. با لحن نرم و کمی دلخور گفت: پیتر… تو اوکیای؟ از صبح یه جوری بودی. چیزی شده؟»
پسر که مثل مجسمه نشسته بود، پلک زد. انگار تازه به خودش اومده باشه. لبش رو گاز گرفت، سرش رو آروم به علامت «نه» تکون داد.
دختر بلوبری ساکت نشد. نفس عمیقی کشید و دوباره گفت:«
بهم بگو چی شده؟»
ولی باز هم فقط همون تکون سر. نگاه خالی. مرینت که گیج و دلآشوب شده بود، نرم پرسید:« به بابات مربوطه؟»
این بار نگاه پسر نسکافهای یه لحظه تار شد. ذهنش پَر زد سمت خاطرههای دیشب،اون حس عجیب… قلبش توی سینهاش کوبید. سریع دستش رو روی لبهاش کشید، مثل این که بخواد خاطره رو پاک کنه. ولی نتونست. نفسش رو برید.
اما نمیخواست چیزی از لوکا بگه. نمیتونست.
فلش بک شب گذشته ساعت ۱۰:۲۳
چشمای پسر غرق خطوط روی بوم بود. نگاهش روی رنگها میلغزید، مثل آدمی که توی خواب عمیق گیر افتاده. اونقدر غرق شده بود که دیگه نفهمید دستاش چقدر میسوزن. اما آخرش درد از راه رسید و تسلیمش کرد. قلم از انگشتاش افتاد و خودش خم شد که دستش رو بگیره...
یه لحظه از ذهنش گذشت: اگه پدرش میفهمید داره تصویر یه پسر نیمهبرهنه رو میکشه؟ این دفعه دیگه به تازیانه بسنده نمیکرد، دستاش رو قطع میکرد...
همهچی دورش خفه و خاموش شد. توی سرش مثل کارزار بود، پر از صداهای قضاوت و ترس. صدای لوکا هم محو بود، مثل صدای دور یه موج، که نمیتونست درست بشنوه. قلبش تند میکوبید، از وحشت عشق.
لوکا قدم برداشت، با اضطراب اومد جلو و شونههاش رو گرفت. اسمش رو چندبار صدا زد. بالاخره اون صدای نفرینشده توی سرش کوتاه اومد و صدای لوکا رسید. نگاه طلایی و اشکیش رو بلند کرد.
پسر فرانسوی با دلواپسی، اشکش رو با شست پاک کرد:«چی شد یهو؟»
پیتر سرش رو به طرفین تکون داد، یه لبخند زورکی چسبوند روی صورتش:«ه..ه…هیچی… چ..چ..چیزی ن..ن..نیست...»
-«مطمئنی؟»
سرش رو محکمتر به علامت تأیید تکون داد.
لوکا آهی کوتاه کشید، با یه لبخند ملایم گفت:«نقاشی رو ول کن یه کم بشین استراحت کن.»
و آروم هدایتش کرد سمت وسط اتاق.
/مدتی بعد/
-«الان بهتری؟»
پیتر با زحمت خندید:«آ...آره... چ..چ..چیزیم.. ن...نیست. بب...ببخشید ن...نمیخواستم ن...نگرانت ک...کنم.»
لوکا سریع جواب داد:«نه، اصلا عذرخواهی نکن. این چیزا طبیعیه؟ قبلا هم اینطوری شدی؟»
پسر اسپانیایی با یه لبخند تلخ سر پایین انداخت: «آ...آره... ب...ب..به خاطر ت..ت…ترومای ب...بچگیم.»
پسر موسیقیدان که کمکم به این جوابای عجیب عادت کرده بود، فقط سری تکون داد.
بعد آروم سمت بوم رفت، اما پیتر جلوشو گرفت: «ب...ب..بذار... ت...تمومش ک...کنم... ه...ه...هنوز ت...تموم ن...نشده...»
اون لبخند زد:«مهم نیست. من مطمئنم عالیه.»
پیتر که دیگه نایی برای مخالفت نداشت، دستش رو ول کرد.
پسر فرانسوی به تابلو نگاه کرد و ناخودآگاه لبخند زد. نمیتونست نگاهش رو برداره. چند ثانیه طول کشید تا به خودش بیاد، زبونش رو روی لب کشید و گفت:«فکر نمیکردم از این زاویه بهم نگاه کنی!»
طراح اسپانیایی لبخندی خجالتزده تحویلش داد:«ا...ا..از ج..ج..جزییاتش... چ..چیزی ن..ن..نکشیدم... چ..چیز خ...خاصی ن..نیست.»
لوکا دستش رو گذاشت روی شونهی لاغر پیتر و با مهربونی گفت:«تو کارت درسته.»
و اون لبخند شکسته، آروم تبدیل شد به یه لبخند واقعیتر، هرچند هنوز تهش غصه بود.
چند لحظه سکوت سنگینی بینشون نشست.
پسر انگوری که دید حالش بهتره، با صدای آروم پرسید: «میخوای ادامه بدی یا نه؟»
پسر نسکافهای سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد. دوباره پشت بوم ایستاد و با صدای لرزون پرسید: «م..م..می..تونی ب...به ژستت... ب..برگ...گردی؟»
لوکا بلند شد، نگاه کوتاهی به پالتها کرد و پرسید:« چطوره دیگه تو نقاشی نکشی؟»
پیتر که داشت قلمشو تمیز میکرد، سرش رو بلند کرد، نگاه پر از سؤال.
لوکا با اون لبخند نیمهشیطونش یکی از پالتها رو برداشت، قلم رو تو رنگ بنفش تیره زد و گفت:
«میدونی چیه پیتر؟ همهی عمرم، از وقتی تو گهواره بودم، موسیقی همهچیز من بود. تنها چیزی که با همهی وجود عاشقش بودم.»
همینطور که حرف میزد و رنگ روی قلم مینشوند، قدمهای محکمتر برمیداشت. پیتر که دید داره نزدیکتر میاد، ناخودآگاه عقبعقب میرفت، مثل پرندهای که گیر افتاده باشه.
پسر فرانسوی با لحنی جدیتر و گرمتر ادامه داد:
«اما از وقتی با تو آشنا شدم، وقتی نقاشیات رو دیدم، فهمیدم نقاشی رو هم دوست دارم.»
این حرف درست همزمان بود با برخورد پشت پسر نسکافهای به دیوار سرد. دیگه راهی برای عقبرفتن نداشت. دلش میخواست فرار کنه، اما فقط نفسش تندتر شد. ترس با شرم قاطی شده بود. با صدای ضعیفی گفت:«نقاشی روی چی؟»
لوکا زبونش رو روی لبش کشید. یه نگاه خیره و عمیق انداخت توی چشمای کهربایی پسر و آروم قلم رو بلند کرد:«نقاشی روی بدن تو…»
انگار قلب پیتر یه لحظه ایستاد. ذهنش پر شد از تصویر قلم روی پوستش، نفس لوکا، نگاهش... همهی عشق سرکوبشده، همهی چیزی که جرات نداشت حتی به زبون بیاره، حالا داشت از سد لبهاش فرار میکرد.
یه آن نفسش برید. چشمهاش لرزید. قطره عرقی از شقیقهش چکید.
یه نفس عمیق کشید و ناگهان، قلم از دستش افتاد. با دستاش صورت پسر روبه روش رو قاب گرفت. صدای تپش قلبش توی گوشش میکوبید.
و بعد، بدون فکر، بدون ترس، با همهی اون احساسات جمع شده توی قلبش، لبهاش رو با شدت روی لبای لوکا کوبید.
پایان فلشبک.
سرش رو پایین انداخت و فکر کرد. یاد پدرش افتاد، همون درد کهنه. پلکهاش رو بست. با مکث، سرش رو آروم به علامت مثبت تکون داد.
مرینت چشماش گرد شد:« دوباره کتکت زده؟»
پیتر نفسش رو حبس کرد. غرورش جلو مرینت دیگه معنایی نداشت. دستهاش رو بالا آورد و با تردید، جای کبودیها رو نشون داد.
دختر دورگه چشم تنگ کرد، عصبی بود ولی نمیخواست ژستش خراب بشه. نفسش رو بیرون داد و گفت:« میدونم نباید تکون بخورم، ولی گور بابای نقاشی! باید بیام ببینمت.»
پسر اسپانیایی نگاه کوتاهی به بوم کرد، یه لحظه مردد بود ولی بعد تسلیم شد. سرش رو تکون داد.
مرینت بلند شد. قدمهاش محکم بود. جلوش ایستاد، دستش رو گرفت:«بده ببینم دستاتو!»
دست راستش رو بالا آورد. دختر با دقت بهش نگاه کرد. آه کوتاهی کشید:« تو نباید بذاری اینطوری اذیتت کنه پیتر. تو لیاقتت این نیست، بفهم!»
پیتر چشم چرخوند، صداش آروم و گرفته بود:« م..م..میدونم.»
دختر بلوبری دستش رو روی شونهش گذاشت. لحنش کمی ملایمتر شد، ولی هنوز محکم بود:« کسی رو نداری پیشش بمونی؟ عمویی؟ عمهای؟ مامانبزرگ؟ بابابزرگ؟»
پسر نسکافهای نفس گرفت. سرش رو پایین انداخت و خیلی آروم گفت:ن..ن..نه.»
مرینت ابروش رو خاروند، دست زیر چونش گذاشت. چند لحظه فکر کرد. بعد یه نفس عمیق کشید و گفت:« اینطوری که نمیشه. حتما یه دلیلی داشته که فرستادت پاریس. لابد یه آشنایی اینجا داری… بلند شو!»
همزمان خودش از جا پرید. رفت سمت کامپیوتر. صدای تقتق کیبورد اتاق رو پر کرد. پیتر همونجا ایستاده بود، نگاهش مردد و کمی خجالتی. مرینت بدون این که نگاهش کنه، با هیجان گفت:«بفرما! اینجا میتونی همهی وایتهای پاریس رو ببینی. تازه بعضی قدیمیاشون عکس هم دارن!»
پیتر کنجکاو شد. آروم قدم برداشت سمتش. چشمش به نقشهی پاریس روی مانیتور افتاد. مرینت با ذوق، ادامه داد:« خیلی زیاد نیستن، ولی شانسی هست که یکی از خانوادت باشه. حتی اسم فامیل مادر مرحومت رو هم بزنی شاید چیزی پیدا بشه.»
این حرفش تموم نشده بود که صدای زنگ گوشی بلند شد. دختر برگشت سمت مبل، زیر لب غر زد:«بشین پشت سیستم خودت بگرد. الان میام.»
دستش رفت سمت موبایل. صفحه رو که دید، یه کم مکث کرد. صدای نفسش آروم شد. لبهاش از هم جدا شدن. خیلی نرم، مثل اعترافی که نخواد کسی بشنوه، گفت: آدرین…»
گوشی رو محکم تو دستش فشار داد، انگشتش روی دکمهی سبز لرزید. قبل از زدنش یه نگاه کوتاه به پیتر که حواسش به صفحهی مانیتور بود، کرد.
تماس وصل شد. صدای شاد و دلتنگش مثل رودخانهای که به صخره بخوره، شکست:
«سلام آقای مدیر! چه خبر! حسابی سرت شلوغهها! نصف شب زنگ میزنی! الان میسکالهات رو دیدم، باورت نمیشه امروز انقدر بدو بدو کردم حتی وقت نشد پیامهامو بخونم. گوشیم جا گذاشته بودم…»
اما درست همون لحظه، صدای آدرین از اون طرف خط مثل صدای خفهای که از ته چاهی بیاد، قلبش رو یخ کرد.
– سلام عزیزم، خوبی؟
مرینت پلک زد. برای لحظهای نفس نکشید. صدای آدرین خشدار و توخالی بود، مثل بادی سرد که از پنجرهی شکسته بوزه. قلبش بیهوا سقوط کرد:«ببین حالت خوبه؟»
- آره خوبم. تو چطوری؟
دختر حس کرد یه سنگ توی گلوش گیر کرده. نفسش لرزید:
«قطعا از تو بهترم. چی شده؟ صدات چرا اینطوریه؟»
– نه، چیزی نیست.
یه صدای خفیف بالا کشیدن بینی سکوت رو برید. بعد پسربلوند نفسش رو لرزان داد بیرون:«میخوام ازت یه سوال بپرسم مرینت.»
لرزه از شونههای دختر بلوبری رد شد. صدای باد توی گوشش پیچید. قلبش مثل طبل توی سینه میکوبید:«بپرس.»
پسر بلوند مکث کرد. حتی اون طرف دنیا میشد صدای نفس سنگین و مرددش رو شنید:« اگه بفهمی قبل از اینکه برگردم پاریس با یکی دیگه بودم، منو میبخشی؟»
دختر دورگه خیره شد به تاریکی پشت سرش. برای لحظهای انگار زمین زیر پاش خالی شد. صداش اما شکستخورده و خفه بود:: تو الان کجایی؟»
آدرین جا خورد که مرینت نمیدونه. صدای مرددش از پشت تلفن اومد:«نیویورک... هتل کیمجیوونگ.»
+اونجا چی کار میکنی؟
صدای دحتر تیز و بلند شد، مثل تیغهای که روی شیشه کشیده بشه. پیتر نگاهش به مرینت بیفته.
آدرین خسته و بریده گفت:« مهم نیست... جواب منو بده!
دختر برای لحظهای خشک شد. بعد نفسش رو لرزان بیرون داد. نگاهش نشست روی پیتر. چشمهاش شیشهای شدن. گوشی رو از گوشش جدا کرد، صدای گرفتهش ترک برداشت:«گوشیتو بده لطفا.»
پسر اسپانیایی که ترس رو از چهرهی مرینت خوند، سریع موبایلش رو باز کرد و بهش داد. مرینت با دستایی که میلرزیدن، دنبال ضبط صدا گشت. وقتی پیداش کرد، هر دو گوشی رو روی میز گذاشت. به پسر کنارش با نگاه دستور داد «هیچی نگو.»
آدرین دوباره صداش اومد، خفهتر از قبل:« مرینت اونجایی؟
+آره... گوش بده آدرین.»
نفس عمیقی کشید. صدای نفس لرزونش مثل برگ پاییزی که از شاخه جدا شه، افتاد:«کسی اونجاست؟ کسی داره تهدیدت میکنه؟
پسر بلوند چند لحظه گیج شد. صداش گرفته بود:«نه... چرا اینو میپرسی؟»
+لحن حرف زدنت مثل همیشه نیست. فکر کردم یکی مجبورت کرده همچین چیزی بگی.
پیتر نفسش سنگین شد. نگاش رو دوخت به مرینت. دستاش روی پاهاش مشت شدن اما هیچ نگفت.
آدرین با صدای شکستخورده و کوتاه:«نه، فقط میخوام جواب سوالمو بدونم.»
مکث کرد. بعد محکمتر اما پر از بغض پرسید:« اگه بفهمی با یکی دیگه بودم، منو میبخشی؟»
مرینت خواست جواب بده، اما از پشت خط صدای زنی اومد. صدایی مبهم، خشن، مثل صدای موجی که به صخره بخوره. دختر حس کرد خون تو رگهاش یخ بست. دهانش نیمهباز موند اما کلمهای در نیومد.
«پسر کوچولو؟»
پسرنعنایی سریعتر، با اضطراب:
– مرینت!
+بهش علاقه داشتی؟
– چی؟
+به اون دختره علاقه داشتی؟
صدای زن نزدیکتر شد. نفسگیر، مثل سایهای که آروم آروم روی دیوار میخزه.
- نه، دوستش نداشتم.
+میبخشمت.
در همون لحظه صدای باز شدن در اتاق پیچید.
آدرین چشمهاش از ترس باز شدن. تماس رو قطع کرد رو پرت کرد یه گوشهای از اتاق.
صدای قدمهای زن روی کف چوبی اتاق. صدای راچل که نزدیک شد، نفسها رو برید:« اوه، آدرین کوچولو. مگه نمیدونی چغلی کار خوبی نیست؟»
پسر فرانسوی آب دهانش رو فرو برد, نفسش لرزید:« بله.»
+پس دیگه نباید زنگ بزنی به مامانت لاپورت منو بدی. دوست پسر انقد بچه ننه نمیشه که.»
آدرین با صداش که گرفتگی داشت:«من همچین کاری نکردم. دوست پسر تو هم نیستم.»
راچل با لحن کشدار، طعنهدار، قدم برداشت و خم شد:« میخواستم بیام بهت بگم ،ساعت دوازده شب اتاق من باش. ولی مثل اینکه دوست داری پسر بدی باشی، نه؟»
پسر سرش رو به علامت منفی تکون داد.
راچل آروم نشست روی پاهاش، نگاهش یخ زد. مثل مار زخمی، خطرناک و بیحرکت. صدای گرفته و مرگآورش از گوشی بلند شد.:« یادت رفته تو جت چی گفتم؟ اگه میخوای هویت خانوادت در امان باشه... اگه نمیخوای همه بفهمن مونارک و مایورا در واقع اون پدر شرورت و دستیارش بودن، نباید از این حرفا بزنی. نباید حتی یه کلمه دربارهی این تهدید یا کاری که امشب قراره بکنی به کسی چیزی بگی، فهمیدی؟»
آدرین نفسش رو حبس کرد. دندانهاش رو روی هم فشار داد.
راچل لبخندش رو عوض کرد، یکدفعه لحنش شد بیخیال، مثل کسی که دربارهی یه خرید ساده حرف میزنه:« مگه اینکه بخوای آبروی پدر مرحومت بره و همه ازش متنفر بشن... یا مثلا اون دختر مو قرمز دوباره یتیم بشه، چون مادرخوندش یه پروندهی سنگین داره و میره زندان! البته مشکلی نیست، من خودم مثل دختر خودم ازش مراقبت میکنم. بالاخره من و ناتالی قدیما دوست بودیم!»
تمام این مدت آدرین خیال میکرد که تلفن رو قطع کرده اما درواقع مرینت و پیتر هنوز داشتن با تعجب به صحبتهای اون رو گوش میداد. حیرت و تعجبشون چندبرابر شده بود. انگار خشک شده بودن. مرینت مات و مبهوت بپد، حتی تکون نمیخورد، پیتر هیچی نمیگفت و نگاهش بین مرینت و تلفن میچرخید
پسربلوند نفسش رو حبس کرد، شونههاش لرزید.
مرینت از این طرف خط، حس کرد قلبش از ترس منجمد شد.
پسر نفسش رو نگه داشت و با دقت حرکات راچل رو بررسی میکرد.
همون لحظه، زن آمریکایی از روی پاهای پسر فرانسوی بلند شد و به طرف گوشی پرتشده قدم برداشت.
– میخوام بدونم به کی زنگ زده بودی...
مرینت که نزدیک شدن راچل رو حس کرد، با دست لرزون تماس رو قطع کرد.
زن خم شد، صفحهی خاموش گوشی رو نگاه کرد. لبخند مصنوعی زد:«پرنسس من!»
بعد اخمش رفت. نگاهش تاریک شد:« آرزو به دلم موند یکی منو تو موبایلش اینطوری سیو کنه…»
بعداز کمی مکث به زمین خیره شد:« فکر کن هیچوقت تو زندگی کسی جات نباشه.»
بعد دوباره لبخندش برگشت.
– ولی اشکال نداره. اگه اون پرنسست باشه، من ملکهی وحشتیم! مگه نه؟»
آدرین ابروهاش بالا پرید. پشت چشم براش نازک کرد.
زن صداش رو پایین آورد. با دقت توی چشماش خیره شد. لحنش مثل شلاقی نرم اما دردناک و ترسناکتر از همیشه:« فقط یه بار بهت هشدار میدم. اگه اون دختره مرینت چیزی بفهمه، یا دردسر درست کنه، کاری میکنم هفتهی بعد جنازهش رو خودت بذاری تو تابوت! میدونی که اینکارو میکنم!»
آدرین بدون هیچ ترس و نگرانی، بهش زل زد.
راچل موبایل رو برداشت، یقهی لباسش رو گرفت و گوشی رو انداخت توش:«کارت رو خوب انجام بدی، بهت برش میگردونم.»
چشمکی زد و از اتاق بیرون رفت.
آدرین بالاخره نفس حبسشدهش رو با صدای لرزان آزاد کرد. دستش رو محکم روی قلبش گذاشت. نفسهاش شکستخورده و سنگین بود. دیوار رو نگاه میکرد، اما انگار هیچجا رو نمیدید.
ساعت لعنتی داشت نزدیک میشد، لحظهای که باید پا بذاره تو اتاق اون زن. حتی فکرش هم باعث میشد دستاش بلرزن، مثل برگ توی باد. اون پسرِ خجالتی که تا حالا هیچوقت اینطور به رابطه نزدیک نشده بود، چطور باید زن رو راضی کنه که برای اینکه زبونش بسته بمونه و راز خانوادهشو نفروشه؟
همش با خودش تکرار میکرد: «دارم این کارو برای نجاتشون میکنم.» ولی ته دلش آرزو میکرد همون شب توی جت اون نوشیدنی لعنتی رو خورده بود که حداقل بعدا چیزی یادش نیاد. یه آه لرزون از سینهش بیرون داد و سعی کرد ذهنش رو خالی کنه، اما مگه میشد؟
میدونست اگه بخواد حقیقت رو بگه، راچل ازش یه قاتل میسازه بدون اینکه خودش خونی بریزه. اما الان، تو این لحظه، راه دیگهای نداشت. مگر اینکه یه معجزه، اونقدر بزرگ باشه که نجاتش بده.
رازهایی که از میان خطوط لرزان تلفن و نگاههای سرخوش یا ترسخوردهی آدمها بیرون ریخته بود، مثل بادی سرد روی پوستشان نشست.
هرکدام با دلهایی لرزان و حرفهایی فروخورده در تاریکی جا گرفتند. و راچل... در سایهای آرام و ترسناک، تار عنکبوتی محکمتر از قبل تنید. پایان این شب اما هنوز نرسیده بود.
ساغیباگ ۱۴۰۴/۴/۱۵
آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:
-خب کوچولو...آمادهای؟ باید برگردیم آزمایشگاه.»
/
برام مهم نی آدرین آگراست باشی یا کتنوار… با تمام وجودم ازت متنفرم.»
/
مردم عاشق شایعه و اخبار دروغن خانوم. مطمئنم خودشون میان همینو بهتون میگن.»
/
... بخاطر چی اصلا؟ بخاطر حاکماث؟ مایورا؟ شایدم بخاطر لیدیباگ!
/