قسمت هفتم.
گفت و گو کافه
_میگم اگه… یه روز من بمیرم… تو با یه پسر دیگه میری تو رابطه!
_زبونتو گاز بگیر این چه حرفیه؟ اولا که خدانکنه دوما معلومه که نه. من بعداز تو به هیچ پسری فکر نمیکنم
کمی مکث کرد و ادامه داد:« تو چی؟ قول میدی بعداز من به دختری فکر نمیکنی؟»
_قسم میخورم
_منم قسم میخورم
∆∆∆∆∆∆∆∆
بالاخره در باز شد و با جمعیت از آدمها که توی کافه نشسته بودند روبه رو شدم. سریعا خودمو به پیشخوان بار ، جایی که مطمئن بودم نینو رو اونجا پیدا میکنم ، رسوندم. تا دیدمش با دستپاچگی گفتم:« دوباره شرمنده بابت تاخیر.»
خندهی همیشگیش رو تحویلم داد و گفت:« مری تو اگه دیر نکنی جای تعجبه ولی از شانس خوبت امروز صبح خیلی مشتری نداشتیم.» در حالی که دو تا سینی حاوی استیک صبحانه و تخم مرغ بود رو توی دستم میداد ادامه داد:« این دوتا واسه یه آقا و خانمی رو میز سیزدهه.» منم سری تکون دادم و بشقاب ها رو ازش گرفتم. میز سیزده اون طرف سالنه.
کافه دارای دیوارهایی از جنس چوب تیره بود و کل فضا بوی درخت دارچین میداد. پارکت های روشن کافه زیباییش رو چند برابر کرده بود ؛ میز و صندلی های ساده ای داشت اما جای بدی برای مشتری ها نبود.
حدودا ۲ سال پیش خیلی به نینو کمک کردیم تا این کافه رو برای خودش بخره حتی شاید کاملا پولش نمیرسید ولی الان تنها کاری که میتونم بکنم به خصوص وقتی دستتنهاست ، اینه که به مشتریها برسم.
بعداز تحویل سفارش میز ۱۳ ، لیوان ها و بشقابهای خالی رو برداشتم و دوباره به سمت پیش خوان رفتم. و دیدم نینو با گوشیش مشغوله و به یکی پیام میده. آلیا که قطعا نمیتونست باشه چون داشت امروز وسایلشو واسه رفتن به دانشگاه جمع میکرد و این رفتارای نینو کاملا مشکوک بود اما واقعا این قرار بود آخرین چیزی باشه که بهش فکر میکنم.
حدودا نیم ساعت گذشته بود که چشمم به پسر بلوندی که تازه رسیده بود افتاد با اون کت و شلوار مسخرهش ؛ بدون اینکه به صورتش نگاه کنم با اخمای درهم سمت نینو رفتم:« ببینم تو بهش گفتی بیاد؟» و درحالی که وانمود به بی خبر بودن از همه چی میکرد جواب داد:« نه… البته که نه این چه حرفیه… نه بابا…»
ادامه دادم:« من تو رو میشناسم نینو!»
لبخندی ژگوند زد و گفت:« خب… شاید بشه گفت ایدهی آلیا بود» درحالی که چشمام رو توی حدقه میچرخوندم گفتم:« عیسی منو از دست اینو نامزدش نجات بده!» و در حالی که بشقاب املت پنیر رو با چای به سمت میزش میبردم تا کوفت کنه ( داداش آروم😐) ، سعی میکردم باهاش چشم تو چشم نشم.
الان کاملا میشد فهمید ، رو مخ رفتنای دیشب آلیا و یه هو غیب شدن نینو واسه چی بوده و البته که به خودشون بود ، اومدن یه هویی جرات حقیقت و اعترافی که آدرین کرد هم کار آلیا و نینو بوده.
نفسمو حبس کردم و محتویات سینی رو ، روی میزش گذاشتم و درحالی که میخواستم بدون چشم تو چشم شدن باهاش سمت شرقی کافه رو ترک کنم ، صدام کرد:« میشه چند دقیقه باهات حرف بزنم؟» نگاهی پر از خشم و خجالت به نینو که با افتخار به من زل زده بود انداختم و با لبخندی تصنعی سمتش برگشتم:« شرمنده آقای آگراست ، من الان سر کارم پس… الان وقت صحبت راجع به مسائل شخصی نیست.»
با حرص لبخندی زد و گفت:« رئیست اجازه نمیده؟» و با چشماش به نینو اشاره کرد که سرشو تکون میداد.
خیلی خب مرینت ، آروم باش ، فقط یه فرصت دیگه….
چشمم به لوکا که دقیقا سمت غرب کافه ، روی صندلی همیشگیش نشسته بود خورد ؛ بنابراین زیر لب گفتم:« چند دقیقه بهم وقت بده.»
درحالی که قصد کشتن اون پسر مراکشی پشت پیشخوان با اون لبخند ژگوندش رو داشتم ، با قدمهای بلند به سمتش رفتم. سینی صبحونهی همیشگی لوکا رو به دستم داد ؛ توی تخم چشماش زل زدم و گفتم:« قسم میخورم بعد از امروز میرم هویتمو تغییر میدم ، موهامو رنگ میکنم و از کشور خارج میشم.» ( کی این دیالوگو یادشه؟)
سمت میز ۹ رفتم ، لوکا انگار پریشون به نظر میرسید:« صبح بخیر! » اما بعداز اینکه جوابی دریافت نکردم و دنبالهی نگاهش آدرینو دیدم ، پرسیدم:« لوکا چیزی شده؟» نگاهی شوکه بهم انداخت و گفت:« اون… اون خودشه؟» سری به تاسف تکون دادم. ادامه داد:« شنیده بودم برگشته انتظار نداشتم بیاد اینجا.»
بشقاب رو روی میز چوبی گذاشتم و گفتم:« بار مال رفیقشه چرا نیاد؟»
لوکا ، استاد جوون و خوشتیپ دانشکدهی موسیقی پاریس ؛ موهاشو بالا میبست و زیر سرش رو هم خط زده بود و طوری بینی ، زبون ، بالای ابرو و گوشاش پیرسینگ و اکسسوری داشت که از دور مثل بز زنگوله پا صدا میداد و میشد ورودش رو حس کرد ، تتوی مار سمت چپ گردنش و ناخنهای مشکی بلندش کل دانشآموزای نوجوونش رو از خود بیخود میکرد ( والا با این چیزایی که تو میگی الان منم از خود بیخود شدم)
هرروز درحالی که کیف گیتارش هم همراهش بود ، میومد و وافل و بستنی سفارش میداد و برای کلاس ساعت ۱۰ از کافه بیرون میرفت.
نگاهم کرد و گفت:« باهاش حرف زدی؟»
سریع گفتم:« نگو که تو هم خبر داشتی ؟!»
با نگاه معصوم همیشگیش گفت:« از چی؟» نفسمو بیرون دادم و گفتم:« هیچی… ولی آلیا و نینو اصرار دارن باهاش حرف بزنم.» در کمال تعجب سرشو تکون داد و گفت:« کار درستی هم میکنن.»
بدون اینکه به بلوند فرانسوی نگاه کنم گفتم:« تو دیگه چرا این حرفو میزنی لوکا؟»
_جدی میگم مرینت هیچ پسری بهتر از آدرین برای تو نمیشه
_لوکا؟!
_صبح که تو خیابونشون بودی ندیدیش؟
دوباره یاد حملهی جرات حقیقت افتادم ، کمی سرمو خم کردم و صدامو پایین تر بردم:« چرا جرات حقیقت قربانیش کرد و ازش پرسید که دلش واسه کی تنگ شده اونم گفت:« برای دوست دختر چشم اقیانوسیم… مرینت» و جملهی آخرمو با با حالت مسخرهای گفتم.
لوکا خندید و گفت:« پس همه چیز درست شده دیگه»
_لوکا من نمیخوام باهاش حرف بزنم!
_تاحالا شده توی این چندسال حرفی زده باشم یا بگم کاری کن که اشتباه بوده باشه؟
_خب شاید این استثنا باشه
_دفعهی دیش هم همینو گفتی.
سریع به یاد آخرین تصمیم گیری سخت زندگیم افتادم که به اصرار لوکا رفتم پیش روانپزشک و در کمال تعجب موثر بود و بهتره اضافه کنم لوکا خیلی توی انتخاب همکار جدید گربهایم کمکم کرد.
به هر حال میدونستم جر و بحث کردن با لوکا کاری رو از پیش نمیبره. بنابراین سمت میز آدرین برگشتم.
_ نمیخوای بشینی؟
نفسمو با صدا ببیرون دارم و صندلی جلوییش رو کمی عقب کشیدم تا بشینم.
قبل از اینکه چیزی بگه سریعا گفتم:« ببین اگه فکر کردی که من از اینکه اینجا نشستم و دارم باهات حرف میزنم خیلی خوشحالم اشتباه کردی ، فقط به خاطر الیا و نامزد بیشورش و اون پسر مو فسفریای که اونجا نشستهس» و دستم رو سمت لوکا بردم ، ادامه دادم:« پس اگه درخواست نامتعارفی از دهنت بیرون بیاد اینجا رو ترک میکنم!»
درحالی که سعی میکرد نشون نده که ترسیده گفت:« ببین من و تو حدودا ۴ سال پیش قبل از یه حادثهای با هم تو رابطه بودیم ، بعداز ۴ سال که من برگشتم اصلا نتونستیم درست با هم حرف بزنیم…. تا اینجا که درخواست نامتعارفی بوده؟» سری به نشانهی منفی تکون دادم و ادامه داد:« خب درسته که یه سری مشکلات پیش اومده که بزرگتر از چیزیه که تو فکر میکنی پس… الان واقعا نیاز دارم تا یه شانس دوباره بهم بدی…»
سریع گفتم:«که چی بشه؟»
اون هم جواب داد:« تا خاطرات قبلی رو دور بریزیم و جدیدشو باهم بسازیم.»
نفسی عمیق کشیدم و گفتم:« خب حالا نوبت منه ، ببین آدرین آدمها توی شرایط خیلی بد زندگیشون دو تا راه دارن. یا تنهایی از پس همهی مشکلاتشون بر میان یا از یه نفر برای بهتر شدن اوضاع کمک میگیرن.»
نگاهی به دور و برم انداختم و ادامه دادم:« یه جوری راجع به این ۴ سال حرف نزن که انگار چیز مهمی نبوده. من توی این ۴ سال من افسردگی شدید داشتم ، نصف مغازهی بابام تو آتیش سوخت ، مامانم زمین گیر شد ، توی همهی آزمون های ورودی دانشگاه رد شدم.» صدام رنگ عصبانیت گرفت:« اما فکر میکنی چیکار کردم؟ کسی رو داشتم؟ نه! دوست پسرم منو ول کرده بود ، پس خودم تنهایی از پسش بر اومدم. خودم رفتم پیش مشاور ، یه سال رفتم یه مکانیکی تا خرج اون سال دربیاد و بعدش با بابام مغازه رو تعمیر کردیم ، الان مسئولیت نگهداری مامانم با منه ، به آلیا کمک کردم تا با مرگ مادرش کنار بیاد… منت نمیذارم ولی نصف پول این کافهای که داری توش صبحونه میخوری رو من دادم.» نگاهش پر از تعجب بود:« میبینی؟ من تنهایی با مشکلم کنار اومدم و شاید واسه همینه دیگه بهت نیازی ندارم.» خواستم بلند بشم که دستم رو گرفت… دوباره لمس دستای گرمش دلمو لرزوند…. دوباره نه…
_پس من چی ؟ تاحالا خودتو گذاشتی جای من؟ من الان رسما خانوادهای ندارم ، اون دختر موقرمز الان مثلا خواهرمه ، اوم زنی که پشت ماشین نشسته بود حکم مادرمو داره؛ و پدرم… فقط بدون یه طراح مد معمولی نبود. میبینی؟ خانوادهی من مصنوعین… تنها کاری که میتونستم برای پرت کردن حواسم از این موضوع بکنم همین بود که سرمو با کار و ترک خاک کشور گرم کنم.»
بدون توجه به حرفش دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و اینبار رسما قصد رفتن داشتم که
_ یعنی واقعا قراره اینطوری تمومش کنیم؟
صداش پر از بغض بود ، دلم براش میسوخت اما ، رو دادن به آدم اشتباه کار اشتباهیه.
_اون سالی که عاشقم شدی… فکر میکردی یه روزی به همین بی رحمی منو پس بزنی؟
تُن صداش شدت گرفته بود و من بیشتر ترسم برای جلب توجه جلوی مردم بود.
_چرا زندگیتو از زندگیم جدا نمیکنی آدرین ؟ تو برو با هر آدمی که برات مناسبه منم میرم با آدمی که مناسب منه.
_من همچین کاری نمیکنم ، تو هم همینطور.
با پوزخند گفتم:« از کجا میدونی؟»
_چون تو با قلبت قسم خوردی حتی بعداز مرگم هم عاشق پسری نمیشی… منم همینطور ، ما بهم قول دادیم یادته؟
دوباره با یادآوری اون شب قلبم فرو ریخت… چرا قراره اینطوری پیش بره.
صداش رو بالاتر برد:« واقعا میخوای اینطوری تمومش کنی؟ این حرف آخرتهه؟!»
چشمام کم کم خیس شده بود ، نفس کشیدن برام سخت شده بود و تقریبا نگاه جمعیت رو روی خودم حس میکردم ، اما من تصمیمو گرفته بودم:« آره میخوام تمومش کنم این حرف آخرمه!»
در کمال تعجب سرم داد نزد ، یا همچین چیزی ، فقط در سکوت بلند شد ، کتش رو از لبهی صندلی برداشت و از کافه خارج شد.
گفتوگوی کافه از گفتوگوی توی مغازه هم جهنمی تر بود.
وقتی برای یه نفر یه مشکل بزرگ پیش میاد ۲تا راه حل داره ، یا تنهایی از پس همه چیز برمیاد و قوی میشه ، یا یکی رو داره تا کمکش کنه ، البته اضافه کنم تو یه نفر و داشتی ولی قدرشو ندونستی…
ساغر ۱۴۰۲/۶/۹