قسمت نهم
تصادف؟
صدای تلفنم منو به خودم آورد و قبل از اینکه قطرهی اشکم از گونهام سر بخوره جلوشو گرفتم؛ از در کافه بیرون رفتم تا تلفنمو جواب بدم ؛ با دیدن اسمش کمی خندم گرفت:« گوریل موزی»
دستم رو روی دکمهی سبز گذاشتم و گوشیو کمی دورتر از گوشم بردم تا طبق معمول جیغهای بنفشش ، پردهی گوشمو پاره نکنه:« وایییی مرییییی! باورت نمیشه! خیاط گفته نمیتونه لباسمو بدوزههههه حدس بزن چراااا!»
نفسی کشیدم و گفتم:« چرا؟»
_چون میگه من زیادی توقع دارم!
_خب حتما همینطوره دیگه
_نه خیرم! من گفتم یه لباس بلند زرد با خط های مشکی ، تور لیمویی و دورش هم مخمل سفید این کجاش زیاده؟
نفسی عمیق از سر تاسف کشیدم و گفتم:« ببین احیانا لباس تو جشنت که قرار نی شبیه کاستیوم کویین بی باشه؟!»
با ذوق گفت:« وایی توهم فهمیدی؟؛ خیلی دوستش دارممممم!»
_خب الان من چیکار کنم؟
بعداز مکثی گفت:« هرچی فکر کردم دیدم تو تنها کسی هستی که میتونی درستش کنی.»
درحالی که مسیر پیادهروی جلوی کافه رو قدم میزدم ، با تعجب از حرفش گفتم:« کلویی! وقتی خیاطای
خانوادهی سلطنتی نتونستن درستش کنن ، من میتونم؟؟!»
با بیخیالی نسبت به حرفم گفت:« بابا اونا اسکلن و البته بلد نیستن تو از پسش برمیای.»
یه «خیلی خب» زیر لب گفتم و بعداز «یه دقه گوشی دستت باشه» دوباره به داخل کافه برگشتم ؛ بعداز گفتن شرایط به نینو کیفمو برداشتم و به راه افتادم:« اوکی تو ساختمون شهرداری هستی؟»
همینطور که از خیابون رد میشدم ، گوشی دستم بود.
_ نه بابا پیش راچل اسمیثم.
لحظهای انگار نفس کشیدنو فراموش کردم ، راچل اسمیث… همون زن ۴۰ سالهای که به محض اومدن آدرین ، لَه لَه بستن قرارداد باهاش رو داشت.
این یعنی به محض اینکه برم قراره باهاش چشم تو چشم بشم کمتر از یه دقیقه خدایا مگه میشه. صدای بوق وحشتناک ماشینی منو به خودم آورد و فقط سیاهی مطلق….
¶¶¶¶¶¶¶¶
_من واقعا شرمندم من داشتم مسیرمو میرفتم نمیدونستم این خانم وسط خیابون داره راه میره.
قلبم از نگرانی محکم به قفسهی سینم میکوبید ، در اون لحظه فقط سلامتی اون دختر مهم بود.
انگشتامو از بین موهام عبور دادم و بعداز نفسی عمیق گفتم:« نه مشکلی نیست اشتباه از ایشون بوده.»
سری تکون داد و با دستپاچگی گفت:« من میتونم برم کاری با من ندارید؟ خانوادم منتظرمن ، نگران میشن»
سرمو تکون دادم و گفتم:« آره حتما ، مشکلی نیست , بفرمایید » درحالی که از راهرو عبور میکرد گفت:« بازم ممنون» و از دیدم محو شد.
در اتاق کوچک باز شد و قامت پرستار نمایان شد:« آقای آگراست!» سرمو تکون دادم و وارد اتاق شدم.
مرینت درحالی که دست چپش با باند بسته شده بود و سرش پایین بود ؛ هیچ حسی توی صورتش نبود.
پرستار گفت:« چیزی نیست ، یه ضرب دیدگی سادس ، خیلی شانس آورده که ماشین بهش برخورد نکرده و یه موتور سوار بوده… »
خلاصه بعداز اینکه پرستار یه سری توضیحات رو داد ، دست مری رو گرفتم و به پارکینگ درمانگاه بردم.
_خودم بر میگردم خونه ،نمیخواد منو برسونی ، ممنون.
سرمو سمتش برگردوندم:« خونه که نمیرفتی…»
گوشیشو از توی جیب کتم بیرون آوردم و ادامه دادم:« کلویی گفت داشتی میرفتی کارگاه تو شرکت…» سریع گوشیشو از دستم گرفت. ادامه دادم:« منم دارم میرم همونجا، سوارشو ، البته بعید میدونم بتونی کاری برای لباسش بکنی با این دستت»
چشماشو تو حدقه چرخوند در حالی که در عقب رو باز میکرد گفت:« فلج که نشدم» با چشمام بهش اشاره کردم که جلو بشینه ولی بدون توجه به حرفم روی صندلی عقب ماشین نشست.
در طول راه حرفی رد و بدل نشد. مری به کلویی زنگ زد و شاکی تر از همیشه گفت:« یعنی ببین خدا خفت کنه من میگم تو نحسی داری میگی نه ، حالا من هیچوقت اینطوری بلا سرم نمیادا ، دقیقا همون موقع که تو زنگ زدی.»
صدای کلویی به وضوح از پشت تلفن شنیده میشد:« به من چه تو سر به هوایی , زود خودتو برسونیااا»
تک خندهای کردم و گفتم:« تعجب کردم که شمارشو تو گوشیت داری… اونم با اون اسم عجیب غریبش…» و پشت بندش خندیدم.
جواب داد:« چطور ؟ »
_چون آخرین بار که خیلی بنظر رابطتون خوب نمیومد.
_آدمها تغییر میکنن
_سوال من اینه که ، اون که اینهمه تو رو اذیت کرده چه تو مدرسه یا بیرون از دبیرستان ، چطوری بخشیدیش ولی منو نمیبخشی؟
سریع سرشو پایین انداخت و به دور و برش نگاهی انداخت:« خب…کلویی عوض شدنشو ثابت کرده…»
سرمو به تاسف تکون دادمو نگاهمو به جاده دادم.
یه هو بی مقدمه گفت:« مرسی بابت اینکه… منو بردی درمونگاه… فقط ، از کجا فهمیدی من تصادف کردم؟»
یه کم از سوالش جا خوردم اما تصمیم گرفتم جوابشو بدم:« راستش نرفته بودم ، توی ماشین نشسته بودم که یه ذره حالم… بهتر بشه.»
دوباره یاد خودم وقتی با اون حال وحشتناکم سوار ماشین شدم و کل فضای ماشین صدای هق هقمو گرفته بود ، افتاد.
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:« من… بابت حرفی که بهت زدم… متاسفم…» من فقط به تکون دادن سر اکتفا کردم.
وقتی به ساختمان شرکت رسیدیم و وارد پارکینگ شدیم ، سریع متوجهی تغییر رفتارش شدم. ناگهان ساعت مچیم شروع به زنگ زدن کرد. بعداز فشردن دکمهی روش صدای نازک منشی میشیوا توی ماشین پخش شد:« آقای آگراست ، خانم دیوانیلی و آقای فانتوم اومدن شما رو ببینن.»
درحالی که ماشین رو توی پارکینگ مخصوصش پارک میکردم گفتم:« خیلی خب ، الان خودمو میرسونم.»
در طول مسیر از پارکینگ تا طبقهی بالا حرفی نزدیم که بالاخره در آسانسور باز شد.
کارگاه مثل همیشه شلوغ و پراز خیاط های مجربی بود که داشتن برای کلکسیون مشترک من و راچل ، لباس ها رو آماده میکردند.
زنی که مشخص بود مدیر برنامهی کلویی بود ، با صدا اعلام کرد:« خانم بورژوا ، خانم دوپن چنگ اومده.»
ناگهان یه دختر قد بلند با موهای بلوند و فر خیلی ریز وارد اتاق شد و با دستان باز شده پرید بغل مرینت:« واییییی بلوبریییی تو فرشتهی نجات منی ،» درحالی که مرینت سعی در بیرون آوردن خودش از حصار دستای کلویی داشت ، چشم کلویی به دست باند پیچی شدهی مری خورد:« الهی بمیرم که چشمای کورتو باز نمیکنی خوشگلم » (اینا باهم دوستنا ، هی تیکه میندازن بهم)
_چون یه نفر بد موقع تلفن میزنه
یه هو چشم کلویی به منی که پشت سر مری وایساده بودم خورد و انگار که کاملا خشکش زده بود. درحالی که با نگاهش منو قورت میداد و برانداز میکرد ، لب زد:« آدریکنز…» چقد دلم برای این اسم تنگ شده بود.
کمی دستام رو از هم فاصله دادم و اون خودشو محکم توی بغلم جا کرد:« چقد عوض شدی.»
خندهای کردم و گفتم:«پس خودتو تو آینه ندیدی»
یه آرایش غلیظ روی صورتش داشت و یه بلوز سبز آبی با پولک پوشیده بود.
ناگهان انگار که چیزی یادش اومده باشه ، کمی صداشو پایینتر آورد و گفت:« بین شما همه چیز مرتبه؟»
و من فقط پوکر فیس نگاهش کردم. تک خندهای کرد و گفت:« خودم نا تهشو خوندم. »
سمت مری برگشت و با صدای بلند گفت:« شرمنده آدریکنز ، باید دوست دخترتو قرض بگیرم واسه لباس مراسم تاج گذاریم!»
بعداز چشمکی مرینت رو به مقصدش هل داد.
منم فقط با لبخند نگاهش کردم. بعد نگاهی به ساعتم کردم و دوباره سوار آسانسور شدم.
بالاخره به دفتر رسیدم و مطمئن بودم خاله آملی و فلیکس منتظرمن… (بابا بذارید برسه 😐)
در باز شد و من وارد فضای سفید و خنک طبقهی چهارم شدم.
دفتر من ته اون راهرو بود و از همینجا میشد هردوشون رو به علاوهی منشی دفترم دید.
نفسی عمیق کشیدم و مقصدم رو مشخص کردم.
خالهم با دیدن من سریع بلند شد و منو محکم تو بغل خودش فشار داد و قبل از خفه شدنم ، بوسهای به هردو گونم زد و من بعداز جدا شدن ازش با خجالت و بدون نگاه کردن به دختر ژاپنی پشت میز ، گفتم:« خاله جان بنظرم بریم داخل.» و لبخندی ژگوند پشت بندش زدم.
______
_وای که چقد بزرگ شدی پسر کوچولوی من. مامانت حتما بهت افتخار میکنه.
سری تکون دادم و لبخند زدم:« مرسی نظر لطفته خاله.»
خالم خیلی شکسته شده بود ، اما هنوز صورت مهربونش رو حفظ کرده بود ، با اینکه موهای طلاییش ، روبه گندمی و سفید میرفت.
فلیکس هم مثل همیشه که علاقهای به پوشیدن لباس های اسپرت نداشت ، با کت و شلواری خاکستری براق ، با نگاهی سرد مثل همیشه بهم نگاه میکرد.
خلاصه بعداز کمی حرف زدن و درد و دل ، تلفن خالم زنگ خورد:« الو؟… بله؟ بله بله.» سپس نگاهی به من کرد:« شرمنده عزیزم برمیگردم.» سری تکون دادم و رفتنش رو تماشا کردم.
_خب میبینم که خوب تونستی باهاش کنار بیای ، یه نگاه بنداز به خودت ببین چه سر و وضعی بهم زدی!
خندهای تقریبا عصبی کردم و گفتم:« الان حسودیت شده؟»
اون هم با خنده سری تکون داد و گفت:« به پسرخالم افتخار میکنم.»
بعداز مکثی گفت:« مایهی افتخار بابات شدی رسما…»
دستمو روی پیشمونیم گذاشتم و آروم گفتم:« چه افتخاری!»
ادامه دادم:« تو خودت چیکار میکنی؟»
پای راستشو روی پای چپش انداخت و جواب داد:« تو بخش پوشش خبری کار میکنم. به محض اینکه خبر برگشتتو دیدم ، باورم نمیشد»
_کاگامی چطوره؟
یا چشمای گرد شده گفت:« باورت نمیشه بعداز ۲ سال که مامانش راضی شده ، داداشش راضی نمیشه…»
با ناباوری گفتم:« تاداشی؟»
سرشو تکون داد. ادامه دادم:« بابا اون کِی واسه تو آدم شد؟ یه ذره بچه.»
_ببین نگو یه ذره بچه، پدر منو درآورده.
_یاد بچگی خودت افتادم.
_خدایی من انقدرم اذیت نمیکردم.
_بابام اینجا بود بهت میگفت…
دوباره یادش افتادم , لعنت بهش….
تلفن اتاقم زنگ خورد:« اقای آگراست , خانمی به اسم بورژوا گفتن بهتون یه چیزی رو اطلاع بدم…»
¶¶¶¶¶
_میبینم که همبازی بچگیم رو با خودت آوردی.
بدنهی اصلی لباس تقریبا حاضر بود ، فقط تور و ابریشم دورش مونده بود.
چشم قرهای بهش رفتم و گفتم:« زیادی داری چرت و پرت میگیا!.»
سرشو تکون داد و گفت:« مری. نگو که باهاش قهری»
اینبار خیلی جدی گفت.
جواب دادم:« خب… قهر نیستم ولی به این معنی نی که بخشیدمش.»
_ به خدا خود جرمی زگ هم سر از کار شما در نمیاره.
بلند شدم و گفتم:« خیلی خب ببین کلویی ، این تقریبا تمومه ، فردا میام بقیهاش رو درست میکنم ، برای امروز کافیه.»
بلند شد و گفت:« میخوای یه چای بیارم بخوریم بعد بری؟»
نگاهی به ساعت انداختم:«نه قربون دستت همینطوریم که کافه رو ول کردم خودش مشکله. بعدا ایشالا.»
کیفمو برداشتم تا برم که دوباره دستمو کشید:« حالا عجله که نداری بعداز قرنی اومدی پیشم ، منم که سرم همش شلوغه همین امروز وقت آزاد دارم ، تو هم با این دستت نمیتونی بری کار کنی که.»
بنظرم اومد حرفش درسته ولی، واقعا وقتشو نداشتم.
رو به کلویی گفتم:« روز جشن میام میبینمت تا چطوری توی لباست میدرخشی کویین بی» و بعداز آغوشی کوتاه به سمت آسانسور رفتم تا اینکه چشمم به آدرین افتاد.
_جایی میری میرسونمت.
با تخسی گفتم:« ممنون ولی خودم میرم.»
درحالی که داشت با نگاهش منو قورت میداد گفت:« گفتم بیا میرسونمت…»
میگن پدر و مادر تا زمانی که هستند باید کنارشون باشیم اگه برن ، حسرتش به دلمون میمونه. کاش یاد میگرفتیم با پدر و مادرمون مهربون میبودیم، چون اونا هم یه بار زندگی میکردن… ولی گاهی زود دیر میشود.
ساغر ۱۴۰۲/۶/۱۱