جاده‌ی یخ‌زده

Dance on ice , my little fiction. I want to post it here for you. Please read and tell me your comment.

رقص روی یخ قسمت دهم

قسمت دهم : بارداری

 

حس میکردم هرلحظه سرم از درد منفجر میشه ؛ درحالی که نفس های عصبی میکشیدم و رانندگی میکردم ، سعی میکردم از توی آینه نگاهش نکنم اما قشنگ میتونستم سنگینی نگاهش رو حس کنم.

صدای تلفنم منو از فکر و خیال بیرون آورد. نینو بود. بعداز فشردن دکمه‌ی سبز ، صداش توی گوشم پیچید:« سلام داداش کجایی ؟» نگاهی به اسم خیابانی که ازش رد شدم انداختم و درحالی که با یه دست فرمون رو گرفته بودم گفتم:« جاناتان براون.» بعداز مکثی پرسیدم:« چطور ؟»

_خبری از مرینت نداری؟

نگاهی از آینه بهش انداختم و گفتم:« چرا پیش منه.» ولی انگار که کلا موضوع من و مرینت رو فراموش کرده بود ، چون برعکس همیشه جای اینکه ذوق بکنه ، پرسید:« بگو چرا گوشیشو جواب نمیده؟» نیم نگاهی به مرینت کردم و گفتم:« چرا گوشیو جواب نمیدی؟» نگاهی به تلفن توی دستش انداخت و جواب داد:« سایلنته… چی شده مگه؟» و من همون جمله رو برای نینو تکرار کردم.

_داداش بدبخت شدم! 

_نینو چی شده؟

و من بعداز شنیدن حرفش ، هرجا که بودم محکم زدم رو ترمز به طوری که سر مری محکم به صندلی جلو برخورد کرد:« گفتی بارداره؟» مرینت که از حرف من خیلی جا خورده بود فقط اسممو صدا میزد و من به مکالمه با نینو ادامه میدادم:« ببین من حضوری باید توضیح بدم بهتون چی شده، دست مری رو بگیر بیا خونمون من توضیح میدم.» 

_خیلی خب باشه.

نگاهی به مری کردم که اثرات نگرانی توی صورتش دیده میشد:« چی شده آدرین!» 

_آدرس خونشونو میدونی؟

با استرس سرشو تکون داد 

و من پشت تلفن به نینو گفتم:« اوکی خودمونو میرسونیم.» و تلفن رو قط کردم.

_د آدرین بنال بگو چی شده؟! 

درحالی که سعی میکردم خونسردیمو حفظ کنم گفتم:« آدرسو بگو ، میریم اونجا میفهمیم.

_هوففف . اوکی دو تا خیابون بعداز شانزلیزس

گاز رو فشار دادم. هردومون از نگرانی داشتیم پس می‌افتادیم و من نمیتونستم چیزی که شنیدم رو باور کنم.

در بالاخره باز شد و قامت نینو در آستانه‌ی در بود و من بدون توجه اینکه جلوی در وایساده ، محکم کنارش زدم و به عبارتی پرتش کردم و بعداز داخل شدن با آلیای بیچاره که روی کاناپه دراز کشیده بود روبه رو شدم که قشنگ معلوم بود گریه کرده. 

 

این خونه رو مادر آلیا قبل از مرگش براش خریده بود تا وقتی که نینو و آلیا باهم ازدواج کردند اینجا زندگی کنن. 

دکوراسیون خاکستری و سفید خنکی داشت و بیشتر خونه فضای چوبی داشت. 

آلیا تا منو دید و چشمش به دستم افتاد و با تعجب گفت:« دست تو چی شده!؟» سریع گفتم:« ولش کن ضرب دیده ، تو چی شدی؟» 

_خیلی خب بشینید تعریف میکنیم.

من کنار آلیا روی کاناپه نشستم و آدرین و نینو روی مبل رو به رو.

نینو شروع به صحبت کرد:« از دانشگاه به من زنگ زدن ، گفتن که آلیا حالش بد شده ، بعد…» 

یه هو آلیا پرید وسط حرفش:« تو هیچی نگو بذار خودم میگم!» 

نگاهی به هممون انداخت و گفت:« خب… حدودا یه هفته میشد که پری*ودم عقب افتاده بود ولی خیلی بهش توجه نکردم و گفتم که شاید چیز مهمی نیست. امروز توی کافه تریای دانشگاه حالم بد شد؛ چندتا از بچه‌ها معاینم کردن و گفتن که…» کم کم بغض به صداش راه آورد:« باردارم. ولی من باورم نشد. برا همین سریع رفتم و دوبار آزمایش دادم و هردوبارش…» و ناگهان اشکاش از چشماش فرو ریخت:« مثبت بود…» و دیگه فقط صدای هق هقش شنیده میشد. 

هممون توی سکوت فرو رفته بودیم و من آلیا رو در آغوش گرفته بودم.

یه هو نینو گفت:« خب حالا مگه چی شده پیش میاد دیگه.» با یه حرکتی ناگهانی آلیا منو اونطرف اتاق پرت کرد و به سمت نینو حمله‌ور شد:« تو یکی ببند دهنتوووو اینا تقصیر توعهههه!» خیلی شانس آوردیم که آدرین آلیا رو از نینو جدا کرد. 

_یه دقیقه محض رضای خدا آروم باشید ببینیم چی کار کنیم!

آلیا نفسی عمیق کشید و با حرص گفت:« یعنی همه‌ی مردا مثل همن…» سپس نیم نگاهی به من کرد و ادامه داد:« تو هم نمیخواد با آدرین آشتی کنی… ما آشتی کردیم وضعمون اینه..‌» آدرین دستی به کمرش زد و به آلیا خیره شد:« خوبه من اینجا وایسادما😐» 

_وایساده باش جلو خودتم میگم.

من که تا الان ساکت بودم گفتم:« آل! میشه لطفا مسائل خودتونو به ما ربط ندید؟» 

آدرین نفس عمیقی کشید و گفت:« ببین آلیا تو دوتا راه حل داری.» 

به طعنه گفتم:« یه کلمه هم از مادر عروس…» 

با یه نگاه خیلی ترسناک برگشت و بهم نگاه کرد و یکم ترسیدم‌. 

آدرین به سمت آلیا برگشت و گفت:« اولین راه اینه که به پدرت قضیه رو بگی‌.» 

ناگهان آلیا بلند شد و گفت:« اصلا حرفشم نزن! اصل‍اااا بابام بفهمه منو دار میزنه!» 

راست هم میگفت؛ پدر آلیا ، مرد مذهبی‌ای بود و هر یکشنبه به کلیسا میرفت. اگه از این موضوع با خبر میشد کارش تموم بود. 

نینو با طعنه گفت:« تو باباشو نمیشناسی؟» 

آلیا در ادامه‌ی حرفش گفت:« راس میگه ، همینجوری هم با اینکه برای ما خونه بخره کلی مشکل داشت ، مامانم راضیش کرد ، اینبار دیگه مامانم نیست ، نورا هم که واسه مسابقات رفته آرژانتین حالا حالا ها نمیاد و منم بدبختم.»

آدرین سری تکون داد و گفت:« فکر کردم شاید عوض شده…» 

در جواب ، آلیا گفت:« آره هر یک‌شنبه میره پیش اون کشیش حرومزاده که چه اراجیفی تو گوشش پر کنه…»

که نینو از آدرین پرسید:« خب راه حل دوم چیه؟» 

بلوند سرشو پایین انداخت و گفت:« خب… باید بیخیالش بشی…( یعنی سقطش کنه)» 

تا اینکه نینو بلند شد و قاطی کرد:« واا مگه دست خودشه من چغندرم اینجا؟» 

_خب الان میگی چیکار کنه؟ 

سمت آلیا برگشت و گفت:« اصلا دکتر رفتی؟ یه مشاوره رفتی راه حل بهت بده؟» 

دخترک موشرابی بیچاره که داشت اشکش درمیومد جواب داد:« نه هنوز…» 

هنوز حرفش تموم نشده بود که آدرین جواب داد:« خب پس همین الان باید بریم هرچی بیشتر عقب بندازی بدتر میشه گندش درمیاد» که یه هو گفتم:« انقدر سریع نرو جلو وایسا!» 

کمی صدامو صاف کردمو رو به آلیا گفتم:« آخه آلیا تو که میدونستی بابات سر این موضوع حساسه از اول نباید اینکارو میکردید ، وقتی شده یه جا گندش میاد دیگه‌.»

آلیا با انزوا جواب داد:« خب ما مراقـ…» که چشمش به آدرین که داشت با چشمای درشت شده نگاهش میکرد افتاد. 

سمتش برگشتم و گفتم:« امکانش هست که خصوصی صحبت کنیم؟ » 

آدرین که انگار یه لحظه به خودش اومده بود و از خجالت قرمز شده بود سرشو تکون داد و از در بیرون رفت‌… نگاهی کشنده به نینو انداختم و اون هم معنی اون نگاه و فهمید و اون هم از در بیرون رفت. 

آلیا ادامه داد:« من مراقب بودم!» 

_البته که تو مراقب بودی عزیز دلم ، اون که مقصر همه‌ی این اتفاقاس اون نامرد بیشورته که قبول نمیکنه مقصره.

_میگم ایده‌ی آدرین بد نیستا! بریم دکتر ببینیم چی میشه.» سرمو تکون دادم و گفتم:« خب آره…» 

یه هو که انگار موضوع رو کلا یادش رفت…

_حالا اونو ولش کن با آدرین به کجا رسیدید؟!

و من لحظه‌ای واقعا به عقلش شک کردم:« آلیااااا تو الان یه موجود زنده تو شیکمته ، گیر دادی به من و آدرین! بعدم مگه خودت الان نگفتی باهاش اشتی نکن!؟» 

_حالا من یه چیزی گفتم تو عصبانیت…

_بیا بریم دکتر اونجا باهات حرف میزنم. 

_خیلی خب باشه.

خلاصه که راه افتادیم ولی آدرین نتونست باهامون بیاد چون گفت تو شرکت سرش شلوغه پس خودمون سه تا رفتیم بیمارستان.

برای ادامه اینجا کلیک کنید