حدودا یه ساعت میشد که از خونهی آلیا و نینو ، رسیده بودم شرکت… و انگار که هنوز هضم اتفاقات امروز خیلی برام سخت بوده…
خدایا بعدش چی قراره بشه؟ زامبیا حمله کنن؟
که ناگهان در اتاق باز شد ، من منتظر هرکسی بودم جز راچل اسمیث. با یه لباس جذب چرم مشکلی و رژ لب خیلی قرمز درحالی که موهای قهوه ایشو دم اسبی بسته بود.
در رو باز کرد و با شادی وارد اتاق شد و راستش کمی تعجب کردم که چرا منشی بهم نگفت؟!
_به به به! آقای مدیر عامل خوشتیپ!
خندهای از سر خجالت کردم و گفتم:« نظر لطفتونه.»
هردو دستش رو روی میز گذاشت و گفت:« اومدم بهت بگم همه چی تحت کنترله این قراره بهترین کالکشن مشترک تو صنعت مد باشه!!»
لبخندی دستپاچه زدم و گفتم:« عالیه خداروشکر…ولی لازم نبود بابت همچین چیزی اینهمه سعادت بدید تا اینجا بیایید.»
ولی انگار یه هو لحنش عوض شد:« میدونی…راستش فقط به خاطر این نیومده بودم…»
دروغ چرا یکم با این لحنش ترسیدم ولی به روی خوردم نیاوردم.
ادامه داد:« راستش داشتم به کمبودای زندگیم فکر میکردم… برای یه زن ۴۰ ساله که دوتا ازدواج ناموفق داشته نرماله؟»
کمی سر تکون دادم:« میدونی واقعا کسی نیست که باهاش راجب این چیزا درد و دل کنم و همین باعث میشه حس کنم خیلی تنهام…»
یه لحظه انگار دلم به حالش سوخت:« خب… اگه بخواید…»
سریع گفت:« راستش هردوتا همسر قبلیم ، منو فریب دادن ، فقط به خاطر پول و اینا… آره دیگه واسه یه سلبریتی اینا عادیه… و یه جوری بودم که انگار واقعا اونا رو دوست نداشتم… ولیییییییی.» سرشو بهم نزدیکتر کرد و ادامه داد:« راستش دوباره حس میکنم عاشق شدم.»
کمی سرمو عقب بردم و گفتم:« اووو به سلامتی…»
_ولی هیچ چیز سختتر از اعتراف به عشق نیست….
کمی خندم گرفت و گفتم:« شما دیگه چرا خانم اسمیث؟»
توی تخم چشمام زل زده بود:« آخه میدونی.. اون… خیلی سنش از من کمتره….»
هشدار: این بخش دارای صحنههای بزرگسالانه میباشد ، نگی نگفتی😐
دستش سمت کش موش رفت ، موهاشو باز کرد و دورش ریخت. با یه عشوهی خاصی ازم پرسید:« تو وضعیت رابطهت چطوریه؟»
درحالی که خیلی معذب شده بودم نفسمو با صدا بیرون دادم:« راستش خیلی پیچیدهس»
_از چه دخترایی خوشت میاد؟
دستش سمت زیپ جلوی لباسش رفت و کم کم پایین کشیدش. هرلحظه ممکن بود ضربان قلبم از شدت تند تند کوبیدن ایست کنه.
درحالی که نگاهش بین پاهام قفل شده بود گفت:« پسری که من ازش خوشم میاد یه پسر بلوند با اصل و نصبه…»
و من اون لحظه تنها کاری که میتونستم بکنم ، فشردن دکمهای که تلفن رو به منشی وصل میکرد ، بود.
(خواننده: بزار برم خفش کنمممممم بزار برم خفش کنممممممممممم/ساغر و میشا: داداش آرومممممم)
¶¶¶¶¶¶¶¶¶
_تو مگه نگفتی یه فرصت دیگه میدی بهش؟
با بیگناهی گفتم:« خب اره ولی بستگی به شرایط داره…به این نتیجه رسیدم آدرین شرایطشو نداره.»
و فقط پوکر نگاهم کرد:« بابا زشته گناه داره پسر بیچاره، یه فرصت فقط میخواد که خودشو بهت ثابت کنه.»
_آلیا اون بهم اعتماد نداره, همون روز اولم که اومد تو قنادی فقط با من دعوا کرد و گفت تو نمیدونی قضیه چیه درک نمیکنی ، وقتیم بهش گفتم بهم بگه ، گفت نمیتونهههه! این یعنی چی؟»
_خب برای همینه میگم یه فرصت دیگه باید بهش میدادی ، اونطوری که تو ، توی کافه باهاش دعوا کردی ، بیچاره افسردگی میگیره.
_یعنی ناسا هم انقدر دقیق اطلاعات نمیده که نینو به تو اطلاعات میده😐
_به هرحال… تازه بانداژ دستت هم از صدقه سری آقانونه
و زیر چشمی نگاهم کرد
حدودا ۱ ساعت بود که منتظر دکتر بودیم ، چون یه مشکلی برای یکی از اعضای خانوادش پیش اومده بود و نتونسته بود زود ییاد ، بنابراین این وسط آلیا منو گیر اورده بود و این نینوی عقب مونده معلوم نبود که کجاست.
از صبح و اتفاقاتی که افتاده داشتم به یه چیزی فکر میکردم که به یه طریقی با آدرین حرف بزنم اما چطوری رو نمیدونستم و فک کنم یه ایدهی خوبی به ذهنم رسیده بود...
یه هو گفتم:« باید اول باهاش صحبت کنم ببینم ارزش دادن فرصت دوباره رو داره یا نه»
و طبق معمول با چهرهی پوکر آلیا روبه رو شدم:« خب خواهر من از صبح چرا اینکارو نکردی ؟😐»
با لبخندی موزیانه گفتم:« امشب میخوام باهاش حرف بزنم…»
_امشب که شیفتی!
_واسه همینه میخوام تو شیفت یه کاری کنم ( شیفت کاری منظوره)
_نگو که میخوای…
¶¶¶¶¶¶¶¶
دمای بدنم بالا رفته بود ، لمس دستهای آلودههای اون زن هر لحظه بیشتر منو خورد میکرد و رسما رو به موت بودم که بالاخره، صدای در زدن و سپس منشی میشیوا شنیده شد. راچل صورتشو که فاصلهی زیادی با صورتم نداشت رو سمت در چرخوند ، و قبل از اینکه من چیزی بگم ، لباسشو مرتب کرد و موهاشو بالا بست.
و من با صدایی لرزون گفتم:« بفرمایید داخل…»
راچل قبل از اینکه از در بیرون بره گفت:« اینبار اون دختره نجاتت داد پسر کوچولو.» و با لبخندی مصنوعی جوری که طبیعی جلوه کنه برای من و منشی میشیوا دست تکون داد و از کادر خارج شد… درحالی که تند تند نفس میکشیدم و اشک توی چشمام جمع شده بود ، سنگینی نگاه اون زن ژاپنی رو حس میکردم:« قربان ببخشید دیر شد هنوز درگیر پروندههای خیاط خونه بودم…»
درحالی که لیوان آب روی میز رو سر کشیدم و سعی میکردم نفس بگیرم گفتم:« مچکرم ازتون…»
اون یه زن حدودا ۳۰ ساله بود که از ژاپن با خانوادهش به فرانسه پناهنده شده بود و یه پسر ۸ ساله داشت.
نائومی پروندهها رو روی میزم گذاشت ، قبل از اینکه بره صداش کردم:« میشیوا سان…»
سمتم برگشت:« بله قربان؟»
از چیزی که میخواستم بگم مطمئن نبودم، سرمو پایین انداختم و گفتم:« لطفا… دیگه خانم اسمیث رو بدون قرار قبلی داخل نفرستید…»
_بله حتما… ام… مشکلی پیش اومده؟
سریع گفتم:« نه نه چیزی نیست فقط کاری که گفتم رو بکنین…»
_بله حتما..
و فقط صدای بسته شدن در شنیده شد…
سرمو بین دستام گرفتم و سعی در نگه داشتن اشکم داشتم…
که…
¶¶¶¶¶
_ به به یه مهمون ناخونده… پسرهی بیچاره…نگرانش نباش من کمکت میکنم ازش انتقام بگیری… بیا آکومای قشنگم… برو به مهمونمون سفرش به پاریس رو خوش آمد بگو…
بعضی وقتها میفهمی اونی که همیشه تکیهگاهت بوده ، الان تبدیل به شکننده ترین چیز توی دنیا شده.
ساغر ۱۴۰۲/۶/۱۳