قسمت یازدهم
دلتنگی
تاحالا شده یه نفر رو برای اولین بار ببینی و حس کنی که خیلی وقته میشناسیش؟ این یعنی توی زندگی قبلیت یه ادم مهمی توی زندگیت بوده.
ساعت حدودا ۱۱ شب بود و ۱ ساعتی میشد کارگاه خالی بود ، من باید ۲ ساعت پیش خونه میبودم اما نشسته بودم روی صندلیم و فقط تو فکر بودم.
تا اون موقع یه بار هم لوکا زنگ زده بود ، حالمو بپرسه و خداروشکر راجع به دعوای امروز چیزی نگفت.
واقعا چیزی تا اکوماتایزد شدنم نمونده بود… و ترسم از این بود که نکنه اون شرور که کریستالیس نامیده میشد ، از تفکراتم راجع به هویت کتنوار قبلی خبر دار بشه…
____
قبل :
_سلام کینگ ریونجر (پادشاهانتقامجو) به من میگن کریستالیس… من کاملا حستو درک میکنم. حس تهی بودن ، حس طرد شدگی… ولی من به اون خشمی که داری قدرت میدم که طوری از اون زن انتقام بگیری که جرات نکنه به همچین چیزی فکر کنه.
نمیتونستم چیزی که میگفت رو تصور کنم. فقط تلاش میکردم که اون حس منفی رو از خودم دور کنم. دستام میلرزید و نفسهام نامنظم بود. دستامو روی سرم گذاشتمو چشمام رو روی هم فشردم:« نه… من به قدرتت نیازی ندارم…»
_چرا نداری آدرین؟ میخوای که فک کنه آدم ضعیفی هستی؟
ولی قدرت اراده و وسوسش خیلی زیاد بود. تا اینکه یاد تکنیکی که استاد سوهان به من و لیدیباگ یاد داده بود افتادم… شاید کار نمیکرد ولی به امتحانش میارزید.
نفسی عمیق کشیدم ، چشمام رو بستم و دستام رو جهت خلاف علامت یین و یانگ نگه داشتم و کلمات رو زمزمه کردم:« خشم من مال منه ولی من مال اون نیستم… خشم من مال اونه ولی من مال اون نیستم….»
(شبیه این چیه انتظار که ندارید اینو توی داستان توضیح بدم؟)
https://s6.uupload.ir/files/screenshot_20230907-134247_p2ya.png
تا اینکه تونستم رفتن آکوما رو تماشا کنم…
نفسمو به سختی بیرون دادم.
خیلی خب آدرین آروم باش چیزی نیست… آروم باش. تو نمیتونی خودتو ببازی. چیزی نیست دیگه اتفاق نمیافته.
¶¶¶¶¶¶¶¶
_غصه نخور آکوما کوچولوی من… امروز دیر یا زود طعمهی موردنظرتو پیدا میکنی…
و با لبخندی که از لبم پاک نمیشد ، منتظر موندم.
اون پسر کوچولو دیر یا زود آکوماتیزد میشه…
¶¶¶¶¶
صدای در منو از خیالاتم بیرون آورد:« بفرمایید.»
منشی میشیوا که امروز برای ثبت وضعیت لباس ها توی کارگاه بود ، وارد شد.
_اقای آگراست ، من دارم میرم… شب خوش..
به خودم اومدم و نگاهی به ساعت انداختم.
بلند شدم و چندتا از وسایل روی میز رو داخل کشو گذاشتم و گفتم:« صبر کن نائومی سان…»
درحالی که کت و کیفمو برمیداشتم ، رو به زن متعجب رو به روم گفتم:« خودم میرسونمتون»
_ولی اخه قربان زحمتت میشه
_نه مشکلی نیست ، خوب نی این وقت شب تنها بیرون باشید (آدرین ایز د جنتلمن)
بعداز بستن در و رد شدن از آسانسور ، به پارکینگ رسیدیم.
در ماشین جنسیس کوپه مدل ۲۰۱۵ رو باز کردم و متقابلا نائومی هم همینکار رو کرد و صندلی جلو کنار من نشست.
همینطور که سوییچ رو داخل قفل میانداختم ، نگاهم به برگهی سفیدی که روی بالای داشبورد ماشین بود افتاد.
:« فردا ساعت ۱۱ تو اتاقم منتظرتم پسر کوچولو💋».
و کاملا مشخص بود با رژ لب نوشته شده و دستخط راچله.
دوباره ضربان قلبم شدت گرفت اما نباید دوباره خودمو میباختم. بدون توجه کاغذ رو داخل داشبورد گذاشتم و راه افتادم.
بعداز ساعتی رانندگی به محلهی قدیمی لیبرت رسیدیم.
_مچکرم قربان خیلی زحمت کشیدی
_خواهش میکنم این چه حرفیه… به شوهرتون هم سلام برسونید.
_حتما. لطفتو میرسونم
و بعداز اینکه از رسیدنش به خونه مطمئن شدم ، با تمام توان ، مقصدم رو خونه مشخص کردم و گاز رو فشار دادم
¶¶¶¶¶¶
اشتباه نکنید این بخش از زبان مرینت جان نیست!
از زبان ساغر گلتونه!
میشا: ساغر خلتون
ساغر:😐
آره دیگه ادامهی داستان رو خودم براتون روایت میکنم
پسر مو بلوند فرانسوی کلید انداخت به در و وارد عمارت شد ، خستگی کار توی چشماش خونده میشد.
لیلیا با دو خودش رو به در رسوند و با فریاد اعلام کرد:« مامان! آدرین برگشته.»
و پس از چند دقیقه با قامت ناتالی درحالی که یه لباس آبی رنگ پوشیده بود و موهاش ، برعکس همیشه دورش ریخته شده بود ، روبه رو شد.
آدرین فقط به سلامی اکتفا کرد و نگاهی به پلههایی که به طبقهی بالا ختم میشد انداخت ، مقصد رو اتاقش مشخص کرد ، اما صدای ناتالی اونو از حرکت ، متوقف کرد:« چقد دیر اومدی ، چیزی شده؟»
_نه فقط کارم تو شرکت طول کشید.
در ادامه دوباره ناتالی پرسید:« میخوای شامتو گرم کنم ؟»
حتی فکر کردن به غذا هم معدش را بهم میریخت ، اون ناهار هم نخورده بود ، بنابراین گفت:« نه مرسی اشتها ندارم.»
و دوباره به راهش ادامه داد.
در اتاق رو باز کرد ؛ کیف ، کت ، پیرهن ، کراوات و شلوارش رو روی تخت انداخت و وارد فضای سرد حمام شد.
ناتالی خیلی نگران آدرین بود ، از بعداز وقتی که راجع به پدرش فهمیده بود خیلی شکننده شده بود. میترسید شاید خودشو نابود کنه؛ برای همین ، لیلیا رو به خانواده اضافه کرده بود تا شاید کمی حواسش سر این موضوع پرت بشه. اما انگار از وقتی به فرانسه برگشته بود ، حالش بدتر شده بود، حداقل اونجا با کار سرشو گرم کرده بود اما اینجا کلی دلیل برای حال بدش داشت ، از جمله مرینت.
لیلیا ، دخترک کانادایی که ۵ سال از زندگیش رو به خاطر پدر و مادر بی مسئولیتش توی پرورشگاه سئول گذرونده بود ، همیشه سعی میکرد ، عضوی از این خانواده باشه اما بعضی وقتا حس میکرد خیلی توی این خونه تنهاست.
آدرین ، داخل وان نشسته بود و کمی حالش بهتر شده بود. کل امروز رو مرور کرده بود. اون از اتفاقی که داخل کافه افتاد ، اونم تصادف مری ، بارداری آلیا و در آخر ، علاقهی ترسناک راچل به آدرین. تازه اول صبحی هم یه شرور بهش حمله کرده بود.
صدای گریههای آدرین کل فضای حموم رو گرفته بود. این همه فشار و استرس برای یه پسر ۲۲ ساله ، خیلی زیاد بود.
زیر لب آهی کشید و گفت:« حس میکنم از درون کثیفم.»
تا اینکه صدای در زدن ، آدرین رو به خودش آورد. کمی صداش رو صاف کرد و گفت:« بله ؟»
کسی که پشت در بود کسی نبود جز لیلیا که جز نگرانی چیزی توی صورتش نبود.
_آدرین…. میگم که حالت خوبه؟
_اممم… آره… آره خوبم.
لیلیا دستش رو روی در قرار داد:«میگم پس… میشه بعداز اینکه اومدی بیایید یه دست ورق بازی کنیم ؟
آدرین نفسی عمیق کشید و جواب داد:« امم… آره حتما.»
و پس از شنیدن صدای پای لیلیا و مطمئن شدن از اینکه از اتاق بیرون رفت ، دوباره نفسی عمیق کشید.
لیلیا برگشت به سالن و با ناتالی نگران تر از خودش رو به رو شد.
_چی شد؟
لیلیا نگاهی به طبقهی بالا انداخت و جواب داد:« داشت توی حموم گریه میکرد.»
ناتالی دوباره به فکر فرو رفت و بالاخره گفت:« خیلی خب ، تو برو بخواب؛ دیگه هم بهش فکر نکن ، به روی خودش هم نمیاریا فهمیدی؟»
لیلیا با ناراحتی سرشو تکون داد و به سمت اتاقش توی طبقهی بالا رفت.
از طرفی کریستالیس توی مخفیگاهش نشسته بود و از صبح ، منتظر فرصتی برای ، به دست گرفتن کنترل آدرین داشت اما انگار یه نور امید دیگهای اومده بود.
_آکوما کوچولو ببین چی داریم اینجا... یه دختری که همه چیز ازش مخفی شده… خوبه… خوبه مهمون کوچولوی ما یه طعمهی خیلی خوب داره.
در حالی که به پروانهی کوچولو روی دستش نگاه میکرد گفت:« برو و صبور باش…»