_______
صبح روز بعد حوالی ساعت ۹ صبح بود که بیدار شدم. طبق معمول بعداز مراقبت پوستیم ، رفتم سر میز که صبحونه بخورم ، در کمال تعجب ، لیلی هم این ساعت بیدار بود ، برعکس روزای دیگه که حداقل تا ۲ میخوابید.
با خنده گفتم:« به به! آفتاب از کدوم طرف ، طلوع کرده که سر صبحی چشممون به جمال این عروسک کوچولو روشن شد؟»
من زیاد از احساساتم راجع به لیلیا حرف نمیزنم. چون تا یه سال حس خوبی بهش نداشتم ، اما تونسته بودم باهاش کنار بیام و از صمیم قلبم دوستش داشتم ولی خب هیچوقت بروز نمیدادم . اما بعداز اتفاق دیشب تصمیم گرفتم که نذارم حس کنه عضوی از این خانواده نیست.
ناتالی که تمام این مدت پشتش به ما بود ، بر گشت و گفت:« صبح ساعت ۸ بیدار شده گفته داداش بزرگه قول داده امروز ما رو ببره بیرون.» و پشت بندش لبخند شیرینش رو تحویلمون داد.
راستش هرکس دیگهای بود ، باور نمیکرد این زن ، همون زنی باشه که دیشب توی همین اتاق گریه میکرد.
بشقاب هایی که حاوی بیکن و تخم مرغ بود رو گذاشت روی میز و خودش ، دقیقا رو به روی من و لیلی نشست.
با خندهای جذاب جواب دادم:« آره پس چی! امروز میبرمتون یه جای خیلی قشنگ پیکنیک!»
لیلی که همیشه مثل دخترای ۸ ساله ذوق میکرد ، دور آشپزخونه رو دویید و با صدای بلند گفت:« آخجون خوش گذرونی!»
من و ناتالی هردو تک خندهای از این کارش کردیم. نگاهی به ساعت کرد و تند تند صبحونهش رو خورد ، من که حسابی تعجب کرده بودم ، گفتم:« لیلی آروم! دنبالت نکردن که؟!»
همچنان که دهنش پر بود ، کلمات نا مفهومی رو به زبون آورد. همینطوری که با تعجب نگاهش میکردم ، ناتالی که بخش ترجمه رو به عهده داشت گفت:« منظورش اینه که ساعت ۱۰ کلاس نقاشی داره.» و خندید.
خب از این بابت خوشحال بودم که خانوادم توی فرانسه حسابی جا افتادن و خوشحالن.
بعداز خارج شدن لیلیا از آشپزخونه ، برای اینکه حاضر بشه ، ناتالی پرسید:« میرسونیش؟ نزدیکه ، فرانسوادوپان!» آره مدرسهی خودم بوده. جایی که برای اولینبار به مدرسه رفتم، جایی که برای اولین بار مرینت رو دیدم.
درحالی که کاملا صورتم کش اومده بود جواب دادم:« آره چرا که نه.»
همچنان که تند تند صبحونه میخوردم چون روز قبل دو وعده چیزی نخورده بودم و گشنهی آمازونی شده بودم ؛
یه هو بدون مقدمه پرسید:« راستی… دیشب وقت نشد ازت بپرسم… لیدیباگ دیشب ، اینجا ، اونم اون ساعت چیکار میکرد؟» و یه لبخند کجی هم بهم زد.
منو میگی که داشتم خفه میشدم و غذام پریده بود گلوم ، دوباره یاد دیروز افتاده بودم و درحال پیدا کردن یه دروغی بودم گفتم:« چی ؟ کی؟ نههه اتفاقی همو دیدیم. چیزی نشده بود که….هه ههه.»
بعد با یه نگاهی که به نگاه « مسئول بازداشتگاه » معروف بود بهم زل زد ( این نگاه معنای عمیقی دارد و به این معناست که شما دارید عین داگ دروغ میگید.)
بدون اینکه به چشماش نگاه کنم گفتم:« داشتیم… درد و دل میکردیم… میدونی؟ دلمم براش تنگ شده بود… یه ذره البته فقط.»
تا اینکه یه هو پرسید:« درد و دل… چی شده مگه؟ تو دیشبم حالت خوب نبود»
با کلی کلنجار با خودم گفتم:« حس میکنم دارم الکی تو جهت خلاف رودخونه ، شنا میکنم.»
بعد از اینکه با چشماش جویای ماجرا شد گفتم:« بابا این ور مرینت که قشنگ داره بهم میفهمونه براش ذره ای ارزش ندارم ، اینور مشکلی که برای دوستمو نامزدش پیش اومده ، اون از دیشب که لیلیا اینطوری شد.» همینطوری که داشتم از زمین و آسمون از ته دلم شکایت میکردم ، فقط نگاهم میکرد و سرشو تکون میداد که انگار اینا کاملا نرماله…
ادامه دادم:« فک کن به حدی از حقارت رسیدم که راچل اسمیث به خودش اجازه داده بهم تجاوز کنه!»
بعد از این حرفم چشماش چهارتا شد!
_دیگه نمیکشم… برگشت من به فرانسه یه کار کاملا اشتباه بود.
_و… وایسا ببینم… گفتی راچل چیکار کرده؟
واقعا دلم نمیخواست با جزییات قشنگش ، شاهکار دیروزش رو تعریف کنم بنابراین فقط سکوت کردم.
_امکان نداره… مطمئنی که… درست داری میگی دیگه ؟
با تاسف گفتم:« دست شما درد نکنه یعنی من دروغ میگم؟»
سریع گفت:« نه نه نه منظورم این نی ، یعنی خب این چیزا از راچل بعیده…»
_الان که قریبه
درحالی که هنوز کمی توی شوک بود گفت:« میخوای باهاش حرف بزنم امروز ؟»
دیگه چی؟ یعنی واقعا همین اقدام کافی بود تا لقبِ پسرکوچولویی که بهم داده بود ، ثابت بشه:« نه اصلا! همچین کاری نکنیا! اون همینطوریم بهم میگه… هیچی ولش کن…»
دستشو توی دستم گذاشت و گفت:« آدرین ، تو رو به مسیح قسم مواظب خودت باش ، تو دست من امانتی. »
همیشه اینو بهم میگفت به خاطر مامان و بابام.
ادامه داد:« اگه رفتی دفترش یا اومد تو اتاقت ، تنها نباشی بهتره… حداقل با خودت گوشیتو ببر اگه یه درصدم اتفاقی افتاد…»
یعنی چی آخه؟ مگه من چندسالمه؟؛
با شکایت گفتم:« ناتالی آروم باش من ۱۵ ساله نیستم که… خودم یه کاری میکنم تو حساسیت بخرج نده…»
درحالی که از روی صندلی بلند میشدم گفتم:« فقط خواستم اینا رو با یکی درمیون بذارم.»
بعد هم رفتم طبقهی بالا و کت و شلوار قهوهایمو با کراوات مشکیم پوشیدم ، کیف و سوییچ ماشین رو برداشتم و رفتم تا لیلی رو برسونم.
¶¶
چشم به آسمان شب دوخته بود در انتظار فرصتی.
میتونست تصور کنه چقد کار سختیه و شاید توی خواب هم همچین کاری نمیکرد اما چه باید کرد؟ دیر یا زود باید باهاش حرف میزد ، با اینکه شاید نمیدونست چی باید بگه و سر صحبت رو چطوری باز کنه.
منتظر بود که ساعت از ۱۲ بگذره تا مطمئن بشه شروری امشب برای بازی نمیاد.
استرس کل وجودش رو گرفته بود اما بالاخره وقتش بود.
به لوکا قول داده بود یه فرصت دیگه بهش بده
¶¶¶¶¶¶¶