قسمت دوازدهم
ناتالی و لیلیا؟
به عنوان سرپرست خانواده دارم تمام زورمو میزنم که این خانواده روشاد نگه دارم هرچند خودم غمگینترین فرد خانوادم.
دقایقی قبل :
از زبان راوی داستان
ناتالی میدونست باید با آدرین حرف بزنه ، خیلی کم پیش می اومد ولی تلاشش رو میکرد به خاطر قولی که به امیلی داده بود. کمی مضطرب بود ، چون قطعا نمیتونست به اندازهی کافی درکش کنه.
آروم در رو باز کرد. انگار دیگه به چشمهاش اعتماد نداشت ؛ فکرش رو هم نمیکرد که لیدیباگ رو با آدرین تو یه اتاق ببینه ، اما واقعا داشتن با هم حرف میزدن. هردو لب پنجره ایستاده بودن . پس ناتالی تصمیم گرفت بدون اینکه دیده بشه ، در اتاق رو ببینده و مزاحمشون نشه.
تا اینکه صدای انفجار از اتاق لیلیا ، ناتالی رو سریع به اونجا رسوند.
اما در کمال تعجب ، او با دخترک موقرمز رو به رو نشده بود؛ به جاش درمیان دود و خرابه ها ، دو شاخهی بلند خاردارِ رز بیرون اومدن و پس از اون ، دختری که لباسی از جنس گیاه داشت با تاجی از الماس روی سرش، با پوست و چشم سبز و موهای قرمز وارد سالن شد:«(پویزن آیوی؟) وقتشه حقیقت رو برملا کنم!» آره قدرتِ «گل رز» افشای حقیقت و راز هرکس که شاخه هاش رو دورش میتنید ، بود.
ناتالی باید فرار میکرد اما تنها راهی که میتونست لیدیباگ رو از این موضوع آگاه کنه این بود که وارد اتاق رو به رو میشد. بدون در زدن و با وحشت در رو باز کرد و اصلا به اینکه هردو دست در دست هم بودند ، اهمیتی نداد . هردو جوون داستان خیلی شوکه شدند ، اما لیدیباگ خودش رو جمع و جور کرد و بدون اتلاف وقت به سالن برای مبارزه رفت.
دخترک شاخه هاش رو دور کمر لیدیباگ نگه داشت ، درد دست لیدیباگ ، فریادشون به آسمون فرستاد. شرور سوالشو بپرسید:« بهم بگو کی هستی؟» اما قبل اینکه جوابی دریافت کنه ، اون شاخه از وسط نصف شد و لیدیباگ رو رها کرد. هردو به تیغهی مشکی که از نا کجا آباد اومده بود ، خیره شدند و سپس به مسیر حرکتش . اما قبل از اینکه گل رز بتونه اون شخص رو تشخیص بده با ضربهای محکم از طرف نگرو کت به اون طرف سالن پرتاب شد. سپس دستشو سمت لیدیباگ که روی زمین افتاده بود گرفت تا بلندش کنه اما لیدیباگ به خاطر دردش ، ترجیح داد دست نگروکت رو نگیره:« فکر میکردم گفته بودید اگه شرور حمله کرد بهم اطلاع میدید!» لیدیباگ لبخندی با دستپاچگی زد:« امم شرمنده فک کردم شاید خودم از پسش بربیام.» چه چیزی جز این میتونست بگه؟ نمیتونست بگه توی شیفتش رفته بود تا با دوست پسرش حرف بزنه.
اما قبل از اینکه لیدیباگ و نگروکت بتونن کاری کنن ، اون شرور سبز پوش ، به سمت ناتالی حمله ور شد.
شاخههاش رو دورش پیچوند و پرسید:« بهم بگو راز این خانواده چیه؟»
ناتالی بیاختیار لب زد:« من و گابریل آگراست به مدت طولانی تهدید بزرگی برای کشور بودیم.»
لیدیباگ که فکر میکرد اشتباه همچین چیزی شنیده نگاهی به آدرین که اونور سالن با ترس و لرز به نبرد چشمدوخته بود ، کرد.
نگروکت نگاهی به موقعیت پیش اومده کرد و سریعا به سمت دختر شرور حمله ور شد و لیدیباگ رو مخاطب حرفش قرارداد:« بهتره قدرتتونو به کار بندازیدا!»
لیدیباگ که به خودش اومده بود بدون توجه به دردی که داشت، بالاخره یویوش رو به دست گرفت و همزمان با پرتابش به سمت بالا ورد جادویی رو زمزمه کرد:« لاکی چارم!»
بعداز دیدن بطری بزرگی که دستش بود نیم نگاهی به نگروکت کرد که خیلی حرفهای کارشو انجام میداد اما لیدیباگ رو پر از استرس میکرد.
ابرقهرمان خالخالی با خوندن نوشتهی روی بطری ، درشو باز کرد و سطح زمین رو با اون مایه ، پوشوند.
ناتالی رو پیش ادرین به یه اتاق دیگه فرستاد ، یویوش رو تند تند چرخوند و برای به دام انداختن شرور ، به سمتش پرتاب کرد. سعی کرد به سمت خودش بکشتش ، اما فایدهای نداشت.
نگروکت هم که دید با قطع کردن شاخههاش کاری از پیش نمیبره و دوباره ترمیم میشه ، کنار لیدیباگ ایستاد:« چیکار میخواید بکنید؟»
_باید بره سمت اونجا
و به بخشی از سالن که کف رو پر از سم گلخونه کرده بود اشاره کرد.
نگروکت نگاهی جسورانه کرد و گفت:« حرکت هوشمندانهایه ، ولی به یه تله نیاز داریم.»
آدرین که نمیتونست بیشتر از این زجر کشیدن همخونهای ۲ سالهش رو به چشم ببینه ، با خشمی که از باعث و بانی این ماجرا داشت ، به سمتش قدم برداشت:« دیگه صبرم لبریز شد!»
ناتالی سعی کرد جلوشو بگیره تا اتفاقاتی بدتر از این نیفته اما ، کار از کار گذشته بود. آدرین با فریاد گفت:« لیلیا کافیه!»
لیدیباگ نگاهی به آدرین و سپس نگاهی به چشمای همکارش کرد ، هردو میدونستن که طعمهی موردنظرشونو پیدا کردن.
آدرین ادامه داد:« محض رضای خدا بسه! من میدونم چرا اینطوری شده! میدونم از اینکه همه چی ازت مخفی شده چه حسی داری… من خودم… تا مدتها حس میکردم مورداعتماد شریکم نیستم که خیلی چیزا رو ازم مخفی کرده!» درحالی که سعی میکرد به چشمای ترسناک شروری که سمتش آروم آروم قدم برمیداشت، نگاه نکنه ، یاد لیدیباگ افتاد.
لیدیباگ و نگروکت که تونسته بودن به خوبی موقعیت رو بسنجن ، نگاهی به تاج الماس نشان روی سر گل رز انداختن.
همچنان که گل رز به سمت آدرین میرفت ، بالاخره به اون بخش از کف سالن رسید که پر از سم گلخونه بود.
تا یکی از شاخههاش روی زمین نشست ، جیغش که ناشی از سوختن شاخههاش و دوباره ترمیم نشدنش بود ، سالن رو به لرزه در آورد.
لیدیباگ هم از این فرصت استفاده کرد و با یویو تاج روی سرش رو برداشت. نگروکت هم با استفاده از کتلکلیزم ، به خاکستر تبدیلش کرد.
مخلص کلام ، لیدیباگ و نگروکت تونستن به کمک طعمهشون ، که آدرین بود ، اون شرور رو نجات بدن ، بعد از از بین بردن شیطانِ آکوما و از بین بردن خرابی های شرور برگشتن خونه و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.
¶¶¶¶¶¶
_مطمئنی حالت خوبه لیلی؟
_آره خوبم… فقط یادم نمیاد چه اتفاقی افتاده
_چیزی نیست عادیه. مشکل دیگهای نداری؟
_نه همه چی خوبه.
روی تخت کنارش نشسته بودم. میتونستم حس کنم چرا دچار این حال شده.
دکور اتاقش صورتی سفید بود، چیزی که خودش روز اول انتخاب کرد با کمدها ، تخت ، میز تحریر و صندلی همرنگ دکور و دیوار صورتی کمرنگ .
دوباره ازش پرسیدم:« بهم نمیگی چه چیزی باعث شده اون پروانه بیاد اینجا؟»
سرشو پایین انداخت و با دودلی گفت:« آخه حس میکنم خیلی تنهام… حداقل به عنوان عضوی از خانواده…»
سریع گفتم:« نه این چه حرفیه لیلی!» دستامو روی شونههاش گذاشتم ، توی چشماش نگاه کردم و گفتم:« تو خواهر کوچولوی منی. نباید این فکرو بکنی… فقط میدونی یه سری مسائل هس که مربوط به بزرگتراس ، دخالت بچهها قشنگ نیست ، تازه اصلا نباید به این سن فکرتو با این چیزا پر کنی. باشه؟»
با همون معصومیت همیشگیش سرشو به علامت مثبت تکون داد.
نفسی کشیدم و با خودم فک کردم بهتره از وقوع دوبارهی این اتفاق جلوگیری کنم:« میگم… فردا زودتر از شرکت میام… واسه ناهار بریم باهم بیرون؟ »
درحالی که نمیتونست برق چشماش رو کنترل کنه با ذوق گفت:« جدییی؟» سرمو تکون دادم و گفتم:« آره که جدی. پس تو الان بخواب که فردا انرژی لازمو داشته باشی.»
با خوشحالی ، محکم بغلم پرید و گفت:« مرسی داداشی…»
این اولینبار بود که همچین چیزی رو حس میکردم؛ میشد ضربان تند تند قلبم رو شنید ، این دختر تاحالا منو بغل نکرده بود و تاحالا منو به این اسم صدا نزده بود. حس خوب و متفاوتی بود و انگار که دلم نمیخواست این لحظه تموم بشه. بعداز اینکه ازش جدا شدم به خودم جرأت دادم و پیشونیشو بوسیدم.
آروم دراز کشید ، پتو رو تا شکمش بالا کشیدم و درحالی که دم در ، بودم گفتم:« شبت بخیر عروسک کوچولو!»
_شب تو هم بخیر بوروندو!
در رو پشت سرم بستم و نفسی عمیق کشیدم.
صدای گریههای آروم ناتالی ، از آشپزخونه شنیده میشد. پوفی کردم و چشمامو تو حدقه چرخوندم.
از پلهها پایین اومدم و در آشپزخونه رو باز کردم.
با ناتالی روبه رو شدم که پشت میز ناهارخوری نشسته بود و بطری مشکی آبجو و یه لیوان که تا نصفه پر بود ، جلوش روی میز بود.
با شوک رفتم سمتش چون میدونستم خیلی وقته که دیگه الکل نمیخوره . بطری رو روی میز عقب کشیدم:« ناتالی این چه کاریه؟ تو به من میگی نخور جلو بچه فلان بعد خودت گوش نمیدی؟»
چشماش انگار کاسهی خون بود و کل آرایش چشمش رو زیر پلکش و روب گونهش میشد دید.
همینطور که گریه میکرد گفت:« من خراب کردم همه چیزو.»
دوباره یادم افتاد ، ولی قرار نبود ناتالی کل آخر شبو بابت اینکه به یه شرور رسما اعتراف کرده که خودشو بابام ، مونارک و مایورا بودن ، گریه کنه.
نفسی کشیدم و گفتم:« آروم باش ، چیزی نشده که… اتفاق بوده افتاده ، میخواستی چیکارش کنی؟»
_ولی باید مقاومت میکردم
_مگه دست تو بوده؟ پیش اومده دیگه. خو که بعدش چی؟ الان بابای خدابیامرز من از تو گور میاد بیرون مگه؟
کمی دور و برش رو نگاه کرد و جواب داد:« خب بازم نباید میگفتم.»
انگار امروز کلا روز نحسی بوده و من اینجا تنها کسی بودم که بابت ناراحتی اطرافیانم ، سعی میکنم حالشونو بهتر کنم. تازه میخواستم راجع به اتفاقای امروز با ناتالی حرف بزنم ، ولی انگار حالش از من بدتره.
بنابراین چیزی نگفتم.
لیوان و بطری رو از روی میز برداشتم ، یه لیوان دیگه برداشتم و از آب خنک پرش کردم.
آروم دست زنی که برام حکم یه مادر دلسوز رو تو این سالها داشت ، دادم.
دستی به زیر چشمش کشیدم. سعی کردم که خودم گریم نگیره واقعا برای امروز کافی بود.
بعد هم دستشو گرفتم و بردمش تو اتاقش.
فقط امیدوار بودم امروز هرچه زودتر تموم بشه.
برای خوندن ادامه اینجا کلیک کنید