¶¶¶¶¶¶
_تیکی من هنوز باورم نمیشه اصلا نمیتونم هندلش کنم چطوریییی ؟!
_خب راستش برای منم قابل باور نیست ولی تو کل دیشبو فقط با این موضوع سرتو گرم کردی و نخوابیدی.
_میدونم. الان مسئلهی مهمتری هست.
ساعت ۹ صبح بود و من دیشب اصلا نخوابیده بودم. روی کاناپهم نشسته بودم؛ جدا از دستم که خیلی درد میکرد ، همش ذهنم به حرفی که خانم ناتالی زده بود ، فکر میکرد. آخه چطور همچین چیزی ممکن بود. درسته که امکانش هست اما چرا بابای آدرین؟
به این فکر میکردم که کتنوار حق داشته به این موضوع فک کنه:« صبر کن یعنی… کتنوار و من بابای آدرینو کشتیم!» وای این افکار وحشتناک داشت ، دیوونم میکرد و سرم درد میکرد.
تیکی هم همینطور بود اما مثل همیشه منطقی فکر میکرد:« خب این قضیه واسه ۴ ساله پیشه , بنظرم اینکه الان داری سرش حرص میخوری بی منطقه…»
یه هو با چشمای درشت تر از همیشه گفتم:« یعنی بنظرت آدرینم اینو میدونه؟!»
تیکی با انزوا جواب داد:« من از کجا بدونم؟ تازشم به فرض که بدونه یعنی چی میشه؟»
_اون دیشب با من راجع به کتنوار حرف زد… اگه میدونسته یعنی ازش باید متنفر میبوده ولی اینطور نیست ، از طرفی الان دارم فک میکنم آدرین وقتی تو مغازه بهم گفت یه چیزایی هست که نمیتونه بهم بگه و درکش نمیکنم ممکنه همین بوده باشهههه واییی خدای من!
و تیکی فقط زیر لب گفت:« خدایا منو کپک کن.»
یه هو صدای بابام از طبقهی پایین منو به خودم آورد:« مرینت بیداری؟» و منم فقط طوری وانمود کردم که خوابم. چون مطمئنا الان در رو باز میکرد تا بیاد بیدارم کنه.
پشتمو به در کردم و پتو رو روی سرم کشیدم.
صدای باز شدن در رو شنیدم اما اهمیتی ندادم ، حتی صدای قدمهای شخصی و صدای برخورد نقره بهم.
بابام اومد روی کاناپه کنارم نشست و منتظر بودم که دست روی سرم بکشه تا بیدار بشم اما درکمال تعجب صدای آشنای پسر جوونی به گوشم خورد:« بلوبری وقت بیدار شدنه. » کاملا میدونستم این آدم بیفرهنگ کسی جز لوکا نبود.
سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم:« خیلی بیشعوری! اینکار تو مملکت ما خوب نیستا!» تک خنده ای کرد و گفت:« میدونستم خواب نیستی.»
یه تاپ صورتی با شلوارک آبی خیلی کوتاه پوشیده بودم ، بنابراین درحالی که پتو روی پام مینداختم گفتم:« که چی الان؟ »
جواب داد:« امروز نینو گفت به خاطر دستت نمیای کافه ، گفتم بیام ببینمت که با آدرین به کجا رسیدید؟»
دلم میخواست به قول تیکی فریاد بزنم:« خدایا منو کپک کن.» ولی گفتم:« یعنی نیومدی حال خودمو بپرسی… ممنون واقعا!» و سرمو به نشانهی قهر به سمت مخالف صورتش کج کردم.
_خب بابا خودتو لوس نکن دیگه سر صبحی کار دارم.
گفتم:« فعلا به هیچجا ولی یه تصمیمای برای آینده دارم.»
خلاصه لوکا بعداز یه سری توصیهی مزخرف و صحبت های مسخره رفت و منم اوتمیل صبحونه رو با افکار در هم برهمم خوردم و تصمیم مهمی هم گرفته بودم.
حدودا سر صبحونه بودیم که تلفنم زنگ خورد. آلیا بود و قطعا به اتفاقات دیروز مربوط بود. بنابراین رفتم توی اتاق تا تلفنشو جواب بدم:« الو سلام آل خوبی؟ اوضاع چطوره؟»
_اوضاع که… بد نی. ولی باید حضوری باهات حرف بزنم.
_اوکی من الان میام.
_نه الان کلاس دارم
_تو با اون وضعیت رفتی دانشگاه ؟
_مجبور بودم جلسهی اول خیلی مهم بود. ساعت ۱۲ و نیم تایم ناهاره ، همتون بیایید
_باشه خیلی خب چیزی نمیخوای بخرم برات؟
_نه قربونت. تو دیشب چیکار کردی؟ اخبار گفت تو ساختمون آگرست درگیری پیش اومده ، و خب هرجا که درگیری هس تو هم هستی.
_آره حالا اونم باید حضوری توضیح بدم.
_اوکی من برم کلاسم شروع شد
_بای گرل. موفق باشی.
_تو هم همینطور
هوفی کشیدم و نگاهی به برنامهی امروزم کردم:« خل امروز باید برم دکتر دستمو معاینه کنه ، ساعت ۱۲ و نیمم که باید برم پیش آلیا ، بعدشم که لباس کلویی نیاز به درست شدن داره، ساعت ۳ هم باید مغازه باشم. عالیه.»
لباسامو عوض کردم و مقصد رو درمونگاه انتخاب کردم که برم یه دوایی برای دستم پیدا کنم.
¶¶¶¶¶¶
(درهمین هین)
پسر بلوند فرانسوی بالاخره ماشینشو توی پارکینگ پارک کرد. ذهنش پر از شلوغی بود و مهمترینش قرار ملاقاتش با راچل اسمیث بود. استرسی که داشت حاکی از ترسش بود ، اما اینبار اصلا نمیخواست نشون بده که ضعیفه.
توی آسانسور در انتظار، نگاهی به ساعتش کرد که ۱۰ رو نشون میداد.
بالاخره به دفترش رسید ، منشیش که زنی ژاپنی با موهای زرشکی بود ، مثل همیشه به احترامش بلند شد ، بعداز سلامی گفت:« خانم اسمیث کارتون داشتن میخواستن ببیننتون من گفتم که هنوز نیومدید شرکت.»
آدرین داشت با خودش فکر میکرد چطوری از دست اون زن میتونه خودشو خلاص کنه که پرسید:« الان کجان؟»
_مثل اینکه رفتن کارگاه… برمیگردن.
_خیلی خب باشه… خودم میرم اتاقشون.
رفت داخل دفترش و شروع به مرتب کردن وسایل کرد که تلفن همراهش زنگ خورد و طبق معمول کسی جز نینو نبود چون این سیمکارت جدیدش رو کسی به جز نینو نداشت.
دکمهی سبز رو فشار داد و تلفن رو کنار گوشش با سر شونهش نگه داشت ، چون دستش مشغول درست کردن پروندها بود.
_الو نینو سلام چخبر؟
_والا داداش خبرا که دست شماس از دیشب ولی الان اصلا نمیخوام راجعبش حرف بزنم قضیه مربوط میشه به آلیا.
همنیطوری که مهر روی پروندهها رو میزد گفت:« خب چی شده؟»
_باید حضوری بهت بگم
نگاهی به فضای دفتر کرد و گفت:« نینو الان سرم به اندازهی کافی شلوغه توروخدا بگو چی شده.»
بالاخره نینو گفت:« تصمیمشو گرفته که میخواد با بچه چیکار کنه.»
گوشیو به دستش داد و پرسید:« چه تصمیمی گرفته؟»
بعداز شنیدن حرفی که نینو زده بود کمی شوک شد و ادامه داد:« مطمئنه؟ هردوتون مسئولیت این کارو گردن میگیرید؟»
نینو گفت:« برا همین میخواستم حضوری ببینمت که ازت مشورت بگیرم. سلامتی آلیا برام از هرچیزی مهمتره ولی از یه طرف نمیخوام حال روحی خودش خراب بشه و با باباش روبه رو بشم.»
آدرین به پشتی صندلیش تکیه داد و جواب داد:« خب راستش من تاحالا یه دوست دختر باردار نداشتم که بخوام بهت مشورت بدم ، بعدم این موضوع بسته به شرایط هرکس فرق میکنه ، ولی خب… نگه داشتنش مساوری با پذیرفتن خشم باباش ، هزینههای بچه و البته زندگی رسمیتون دوتایی.»
کمی مکث کرد و ادامه داد:« از طرفی نگه نداشتنتش دردسر کمتری داره ولی ممکنه تا مدتها آلیا روحیهشو از دست بده ، و این براش خیلی سخته ، مگه چندسالشه؟ »
(این بخش رو فعلا داخل خماری بمونید تا بعد)
بعداز خداحافظی از نینو ، منشی میشیوا دوباره قرارش با راچل رو بهش یاد آوری کرد. ادرین بالاخره تصمیم گرفت با ترسش رو به رو بشه.
جلوی در وایساده بود و قلبش تو سینهش بیقراری میکرد.
دو تقه به در زد و بعداز شنیدن صدای خانم مدیر :«بفرما تو.» اروم در بلند دفتر رو به سمت داخل هل داد.
با راچل توی دفترش که تم خاکستری و مشکی داشت رو به رو شد؛ برعکس همیشه که لباس رسمی میپوشید ، اینبار یه کت مشکی اسپرت چرم پوشیده بود با یه ساپورت مشکی. و البته یه کتونی سفید.
راچل درحالی که پشت میزش نشسته بود و با تلفن صحبت میکرد ، تا چشمش به آدرین خورد به مخاطب پشت تلفن گفت:« من بعدا بهت زنگ میزنم.» و در حالی که با چشماش کل هیکل آدرینو بر انداز میکرد گفت:« واوو ببین کی اینجاس! اصلا فکرشم نمیکرد جرات داشته باشی بیای.» و خندهای کرد.
آدرین نفسی پر از حرص کشید و گفت:« با من کاری داشتید ؟»
راچل با چشماش اشاره کرد که آدرین در رو ببنده اما وقتی دید پسر جوون روبه روش ، کاری که گفته بود رو انجام نداد پوزخندی زد و گفت:« بابا نترس امروز قرار نیست بخورمت… ههه ههه. قضیه راجع به خیریهی کیم جیوونگه.»
آدرین بدون توجه به طعنهای که بهش زده بود در رو بست و کمی نزدیکتر به میز راچل وایساد.
راچل گفت:« سرپا واینستا حرفم طولانیه.»
اما آدرین ترجیح داد بگه:« نه ممنون اینطوری راحت ترم.»
راچل که دید چرب زبونیاش جواب نمیده و آدرین داره میر💩ینه به کل هیکلش، رفت سراغ اصل مطلب.
:«راستش هفتهی دیگه گردهمایی خیریهی کیم جیوونگه تو نیویورک، منم با خودم گفتم تو یه مدت کره زندگی کردی و چندماهم شریک تجاریش بودی.»
یه هو لحنش جدی شد:« بهتره که ما هم توی این مراسم شرکت کنیم واسه کودکان مناطقی که محروم شدن توی کشورای دیگه… براشون کتاب یا دفتر بخریم چون سال تحصیلی یه ماه دیگه شروع میشه ، یا حتی اسباب بازی بخریم. من میخوام تو این گردهمایی شرکت کنم و گفتم به تو هم بگم به عنوان شریکم که باهم برای این مراسم بریم.»
شاید در خیالات و افکار آدرین این حرف کاملا بی معنی میومد. راچل و کار خیر! اصلا نمیتونست بهش فک کنه و همچین چیزی توی ذهنش یه تله یا فرصتی برای نزدیکتر شدن راچل به آدرین بود.
بلوندی قصهی ما زیر لب گفت:« چقدرم که تو برات بچههای محروم مهمه.»
اما راچل تیزتر از این حرفا بود:« شنیدم چی گفتی. بنظرت میاد این کارا از من بعیده. ولی تو منو نمیشناسی آگرست. من از این کارا تو زندگیم زیاد کردم ، ولی وقتی آدم عاشق میشه به نظر بقیه کاراش احمقانه میاد، برای همین بنظرت میاد من دارم چرت و پرت میگم.»
آدرین بالاخره پرسید:« چی از جون من میخوای راچل؟»
راچل با لبخندی تصنعی گفت:« اووو چه با دل و جرات شدی! بعداز رفتار دیروزت فک میکردم فقط بلدی وقتی کسی ازت سوءاستفاده میکنه ، یه جا از ترس خشکت بزنه ، ولی فهمیدم یه چیزاییم بلدی.»
آدرین که هر لحظه امکان داشت از عصبانیت منفجر بشه ، چیزی نگفت.
راچل با خودخواهی ادامه داد:« جواب سوالت واضحه… من جونتو نمیخوام… من خودتو میخوام.» و کم کم به سمت آدرین قدم برداشت.
آدرین بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت:« بنظرت چی میشه اگه بقیه بفهمن راچل اسمیث به شریک جووونتر از خودش تجاوز میکنه؟»
راچل قهقههای زد و گفت:« آدرین آگراست… آدرین آگراست… پسر کوچولوی احمق من! تو نمیتونی اینو ثابت کنی ، حتی اگه بهشون بگی بنظرت بقیه حرف من که چندساله دارم تو این صنعت کار میکنم رو کنار میذارن ، حرف تو رو باور میکنن؟ یا بنظرشون میاد که داری وجهی منو خراب میکنی؟»
نفسهای پسر بلوند جوون نامنظم شده بود ، دیگه حرفی نداشت.
راچل که نیم قدمی آدرین رسیده بود نفسی کشید تا بوی عطر پسر روبه روش رو استشمام کنه که با اخمی روی پیشونیش داره نگاهش میکنه.
راچل دستشو سمت موهای آدرین برد ، اما آدرین سریعا مچ دستش رو گرفت و بهش خیره شد.
راچل که کمی تعجب کرده بود خندید و آدرینو سمت کاناپهی پشت سرش هل داد و سپس روی پاهاش نشست.
آدرین که هنوز توی شوک این قضیه بود ، وقتی به خودش اومد که هرلحظه امکان داشت لبهای راچل روی لبهاش قرار بگیره.
تا اینکه صدایی از بیرون اتاق به گوش رسید که راچل رو به خودش آورد.
قضاوت بیجای آدمها ممکنه باعث بشه خیلی چیزا تغییر کنه.
آدرین داشت تمام تلاششو میکرد تا خانوادش رو خوشحال نگه داره، بیخبر از اینکه خودش لبخندهای فیک داشت.
قضاوت ، یک اشتباه ، پشیمانی طولانی.
ساغر ۱۴۰۲/۶/۲۳