قسمت سیزدهم.
صبحم رو با خوردن یه قهوه و دیدن مسیج بابام که داشت میومد به دیدنم شروع کردم ، از این بهتر نمیشد.
دوباره باید با بدترین کابوس شبام ، هیولای بچگیم و قاتل مادرم روبه رو بشم.
نگاهی به اتاقم انداختم که پر از طراحی هایی با مداد و آبرنگ بود. پس باید بعداز اینکه از سرکار اومدم ، قبل از اومدن پدرم جمعشون میکردم.
دفترم و برداشتم و به راه افتادم. مثل هرروز صبح ، خانم چنگ بهم یه کروسان برای صبحونه داد. اون زن خیلی مهربونه و منو مثل پسر خودش دوست داره.
آقای دوپن بهم چندتا بسته بندی برای محلههای قدیمی داد.
همرو روی هم چیده بودم و داشتم سمت ماشین میبردم که مثل همیشه با مرینت ، دختر آقای دوپن رو به رو شدم. بهم سلام داد و منم اومدم متقابلا جواب سلامشو بدم که تعادل جعبه ها از دستم در رفت ، اما شانس آوردم زود به ماشین منقلشون کردم.
یه هو برگشتم پشت سرمو نگاه کنم که دفتر تو جیبمو توی دست مرینت دیدم. یعنی از جیبم افتاده بود؟ از ترس اینکه چیزایی که داخلش بود رو نبینه ، سریع رفتم سمتش و با دستپاچگی گفتم:« امم… ببخشید او.. او.. اون مال منه…»
سریع سمتم برگشت و جواب داد:« اوه اره ، ببخشید از روی کنجکاوی بازش کردم. طرحات خیلی قشنگن!»
از اینکه یکی از طرحام تعریف کرده بود خیلی خجالت کشیدم سریع دفترو ازش گرفتم و دوییدم سمت ماشین و پشت فرمون نشستم. منتظر موندم که بره و نفسی عمیق کشیدم.
بعدش از ماشین پیاده شدم چون آقای دوپن یه سفارش ویژه داشت. به اوت کوتور اسمیث. (همون سالن فشن فرانسوی)
تعریف اونجا رو خیلی شنیده بودم ، طی چندسال ، بهترین لباس های کتواک فرانسه رو طراحی میکردن . شاید حتی یه بار آرزوم بود اونجا رو از نزدیک ببینم و این برام خیلی رویایی بود. سه بستهی شیرینی ویژه رو ، رو صندلی شاگرد ، کنار خودم گذاشتم و ماشین رو استارت زدم.
خیلی ذوق داشتم که برای اولین بار همچین جایی میخواستم برم. چون قطعا خانوادم بهم اجازه نمیدادن.
بعداز نیم ساعت رانندگی ، ماشین رو پارک کردم اما ، ماموران دم در جلومو گرفتن و گفتن که نمیتونم وارد بشم. بعداز اینکه توضیح دادم که سفارش آوردم ، به لابی من اطلاع دادن و بعد اجازه دادن که برم داخل.
باورم نمیشد بالاخره داشتم به یکی از آرزوهام میرسیدم.
داخل سالن ، کاغذدیوارای طلایی ، فرش قرمز بزرگی که پهن بود و تابلو هایی از مشهور ترین مدلهای فرانسوی در تاریخ وجود داشت.
واقعا رویایی بنظر میرسید.
رفتم سمت لابی من ساختمون و بهم گفت همراه یکی از مأموران برم طبقهی سوم.
اما من گفتم:« ق…قربان من… مط…مط…مطمئنم به خودم… مشکلی پیش نمیاد… خو…خو… خودم میرم»
ماموری که پشت میز نشسته بود زیر چشمی نگاهم کرد و رضایت داد. منم با ذوقی که نمیتونستم پنهانش کنم سوار آسانسور شدم.
_ولی من مطمئنم کل این قضیه بوداره!
_ک… ک… کجاش بوداره؟ م… م… من دارم به یکی از آ… آ… آرزوهام میرسم!
_نه قربونت برم آرزوی تو این بود که یه طراح لباس بشی نه اینکه اینجا رو از نزدیک ببینی!
_خ… خو… خب این هم یه ق… ق… قدم برای نزدیک شدن ب… به اونه.
تا اینکه فهمیدم اسانسور داره میرسه
_خ… خیلی خب قایم شو.
در اسانسور باز شد ، داخل راهرو هیچکس نبود. کمی خیالم راحت شد چون دوست داشتم برم و کارگاه دوخت و دوز رو ببینم. به اتاقی رسیدم که نوشته بود اتاق جلسه. حدس میزدم جعبه شیرینی ها رو باید میذاشتم توی این اتاق.
دو بار در زدم و بعداز اینکه جوابی از کسی دریافت نکردم ، در رو به بیرون هل دادم.
اتاق خیلی سرد بود ، با میزی بزرگ و صندلی های مشکی که دور تا دور چیده شده بود.
همینطور که اتاق رو برانداز میکردم رفتم سمت میز بزرگ و جعبههای شیرینی رو اونجا گذاشتم.
در رو بستم و بیرون اومدم. دلم میخواست یواشکی برم و کارگاه رو ببینم ، اما صدایی از جایی منو به خودم آورد.
دنبال صدای مشاجره رفتم و به در بزرگ و سفیدی خوردم که معلوم بود منبع صدا از اونجا میاد.
گوشمو روی در گذاشتم که
_تو اومدی به رویات برسی یا مکالمهی خصوصی بقیه رو بشنوی؟
سریع نگاهش کردم و با صدای خیلی اروم گفتم:« پ… پ… پلگ! خودتو نشونننن نده! به خ… خ… خدا برام دردسر می… میشه!»
زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:« تنها دلیل دردسرت دزدکی اومدن به اینجاست.» انگشت سبابهرو جلوی صورتم گرفتم و گفتم:« هیشش!.»
_هاهاهاها ، آدرین اگراست… آدرین آگراست… پسر کوچولوی احمق من!...
این اسم… خودش بود ، همون مدل معروف جوون فرانسوی. بیشتر گوشمو چسبوندم به در تا بفهمم چه خبره…
یه هو پلگ رو دیدم که عین جت از توی دیوار رد شد و رفت داخل!
_پلگگگگگگ ک.. ک… کجا میری؟
اما انگار نه انگار. من که قلبم توی سینم تند تند میکوبید و نگران پلگ شده بودم ، با استرس جلوی در وایسادم که یه هو پلگ از داخل در اومد بیرون ؛ نگرانی توی صورتش دیده میشد ، تاحالا اینطوری ندیده بودمش.
_پیتر پیتر! باید یه کاری کنی!
_چی… چی.. چیکار کنم؟
_ باید اونی که تو اون اتاقه نجات بدی!
_چ… چرا خب؟
یه هو لحنش دستوری شد:« کاری که گفتمو بکن نفله!»
با بیگناهی گفتم:« خب ما ه.. ه.. همینجوریشم نباید ای… ای اینجا باشیم الان وقت ق… ق.. قهرمان بازی ن.. نیست!»
_اگه تو کاری نکنی خودم یه کاری میکنم و نگروکت پر!
دروغ چرا ولی وقتی پلگ تهدید میکرد خیلی جدی بود پس.
با ترس دو تقه به در زدم و بلند داد زدم:« خ… خانم ریئس!»
با کمی تاخیر جواب داد:« چیه؟»
با استرس گفتم؛« ب… باید بی.. بیایید ک… ک.. کارگاه ، ی.. یه مشکلی پی.. پیش اومده!»
و من سریعا رفتم و خودمو به جایی رسوندم تا بتونم قایم بشم. و بعد هم خارج شدن راچل اسمیث رو از اتاق دیدم که سوار آسانسور شد.
نفسی عمیق کشیدم . واقعا این حجم از استرس واسم خوب نبود و باید میرفتم قرصمو میخوردم.
زیر لب با نفس نفس گفتم:« ب… باورم نمیشه… ر… ر… راچل اسمیث… ه… ه… همینچین کاری با ش… ش… شریکش می.. میکنه.»
پلگ بهم خندید و گفت:« همینه دیگه پشت پردهی ترسناک فشنه!»
بلند شدم و خاک فرضی روی لباسمو تکون دادم که یه پسر موبلوند با کت و شلوار قهوهای که توی تنش خوش میدرخشید از اتاق بیرون اومد. درحالی که به دور و برش نگاه میکرد و دستشو لای موهاش میکشید، چشمش به من افتاد…
آروم سمتم قدم برداشت و با چشمای ریز بهم نگاه کرد.
آروم لب زد:« تو… تو بودی که در زدی مگه نه؟»
با دستپاچگی و استرس زیاد به دور و برم نگاه کردم و جواب دادم:« خ.. خب… اممم م.. من نه…»
تک خندهای عصبی کرد و گفت:« از تیپت معلومه از کارکنای اینجا نیستی خب…»
انتظار داشتم که از دستم عصبانی باشه اما یه هو خودمو تو آغوشش دیدم. واقعا از شدت تعجب چیزی نمیتونستم بگم. بعداز اینکه ازم جدا شد با خندهای خجالت زده بهم گفت:« اسمت چیه؟»
_پی…پیتر وایت.
_خوشبختم آدرین آگراستم
و دستشو سمتم دراز کرد. با استرس دستشو گرفتم.
ادامه داد:«راستش نمیدونم چی دیدی فقط اینکه… این بین خودمون بمونه دیگه… آره دیگه…»
سرمو تند تند تکون دادم و گفتم:« خی… خیالت راحت.»
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:« موفق باشی پیتر!»
و بعد هم رفت. و من دلم میخواست تا آخر عمر تو این لحظه بمونم. با ذوق گفتم:« او… او… اون اسممو اسممو ی… یادش م…م… موند!! ای… این به… بهترین روز زندگیمههههه!»
اما انگار که پلگ از این موضوع زیاد خوشحال نبود ، کلا تو خودش بود و دقیقا برعکس همیشه جملهای برای ضدحال زدن بهم نگفت.
_پ… پلگ… تو خوبی؟
یه هو به خودش اومد و گفت:« ها؟! نه نه من خوبم. ولی تو دیرت میشه احتمالا.»
آخ آخ. اینبار حتما آقای دوپن اخراجم میکرد. حدودا کمتر از ۹ ماه بود که اونجا کار میکردم. قبلش از طرف یه دکهای با دوچرخه روزنامه ها رو به خونهها تحویل میدادم. در کل توی این چندسال که اومده بودم فرانسه کلی دنبال کار گشتم ؛ از کار توی رستوران و کلاب بگیر تا تایپ و کار تو مرکز مراقبت از حیوانات.
بدو بدو سوار آسانسور شدم و با استرس به سمت میز جلوی در رفتم ، بعداز دریافت پول ، سوار ماشین شدم و استارت زدم. خداروشکر کردم که کسی از اینکه من دیرتر برگشته بودم چیزی نفهمیده.
¶¶¶
_ خب الان تکونش بده به سمت بالا و پایین.
با کمی خم کردن دستم حس میکردم روحم از جسمم بیرون میزنه از درد. گفتم:« نمیتونم خیلی درد داره خانم دکتر.»
نگاهی به عکسی که از دستم گرفته بود کرد و پرسید:« آخه یه ضرب دیدگی ساده بوده ، اگه به خوبی ازش مراقبت میکردید و کار نمیکشیدید نباید الان انقدر درد میکرد.
سری پایین انداختم و یاد مبارزه دیشب افتادم:« ببخشید خانم دکتر یعنی خوب نمیشه؟!»
_چرا خوب نشه؟ ولی باید ازش مراقبت کنی و کار نکشی تحت هیچ شرایطی.
سرمو تکون دادم. بعداز یه آزمایش خون که ازم گرفت و نوشتن یه سری دارو ، از مطب دکتر بیرون رفتم.
نگاهی به تیکی انداختم و گفتم:« طوری نگام نکن که با چشمات بهم بگی من به اندازهی کافی مراقب خودم نیستم!»
و اون فقط سرش رو تکون داد.
بعداز زدن عینک آفتابیم ، راه افتادم که برم سمت کالج میسِق که ببینم آلیا چه آشی برای خودش و بچش پخته.
خلاصه چند دقیقه پیادهروی داشتم که صدایی آشنا اومد:« پیادهروی رو با سواری ترجیح میدی؟»
نگاهی به سمت راست خیابون انداختم و با جنسیس آدرین رو به رو شدم، بیخیال!
سعی کردم بدون اینکه توجه کنم رد بشم اما دوباره یاد دیشب افتادم پس…
سرمو سمتش برگردوندم و گفتم:« او… آدرین تو نباید الان سر کار تو شرکت باشی؟»
نگاهی بهم انداخت و گفت:« جایی دارم میرم کاری دارم ، بیا میرسونمت.»
_نه نمیخوام برات زحمت میشه.
با دست اشاره کرد:« بیا مسیرمون یکیه…»
با تعجب پرسیدم:« از کجا میدونی من کجا میرم؟»
_چون منم دارم میرم پیش آلیا و نینو.
چرا آخه؟ نفسی عمیق کشیدم و اینبار در سمت شاگرد رو باز کردم و کنار آدرین نشستم.
راه افتاد و پرسید:« دستت بهتره؟»
جواب دادم:« آره اتفاقا الان چکاب بودم ، فقط نباید ازش کار بکشم.»
سرشو تکون داد.
منم پرسیدم:« تو چطوری؟ منظورم اینه که خانواده خوبن؟»
انگار که از پرسیدن این سوال تعجب کرده بود:« خب… آره سعی میکنیم باهم کنار بیاییم» و خندهای کرد.
مدت کوتاهی حرفی بینمون رد و بدل نشد و من سعی کردم به پدر آدرین فک نکنم که دوباره افکار مزاحم راجع به آلیا به ذهنم خطور کرد.
_میگم… بنظرت آلیا میخواد با بچش چیکار کنه؟
درحالی که نگرانی از توی چشماش بیرون میومد جواب داد:« راستش هیچ ایدهای ندارم ، فقط امیدوارم درست تصمیم بگیرن.»
∆∆∆∆∆∆∆
_اولین بوسهمونو یادته؟
_مگه میشه یادم بره؟ واسه همینه موزهی گروین رو دوست دارم.
_مسخره اون دفعه که حساب نی ، من فک میکردم دارم با مسجمهت حرف میزنم.
_به هرحال همچین مواقعیه که حقیقت آشکار میشه.
_تو حتی لبامو حس نکردی!؟
_اما الان حس میکنم…
∆∆∆∆∆∆∆
شد منو ول کنه.
با افتخار گفت:« پس باید منتظر ریل شدن آدرینت باشیم!!!»
با تعجب گفتم:« من منظورم این نبود!»
ولی کی میتونه حریف آلیا و خیالاتش بشه؟
¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
برای خوندن ادامه اینجا کلیک کنید