ساعت ۱۲:۳۵ بود که دم در دانشگاه رسیدیم و سریع آلیا و نینو رو ، روی نیمکت فضای سبز جلوی دانشگاه پیدا کردیم.
خلاصه نشستیم و نینو سریع رفت سر اصل مطلب.
:« خب ببینید من و آلیا یه تصمیمی گرفتیم، ما اول رفتیم پیش یه مشاور که بهمون راه حل بده و ما هم شرایطمونو بهش گفتیم. مشاور هم گفت که بهترین راه اینه که بدون اینکه کسی متوجه بشه، از بین ببریدش. »
آلیا ادامه داد:« بعد رفتیم پیش یه دکتر متخصص ، اونم گفت این چیزا عادیه و اینا. بعد من از این میترسیدم که بعدا برام مشکل پیش نیاد اگه سقطش کنم ولی دکتر ازم کلی آزمایش گرفتن و خلاصه گفت نه به خاطر سنت و ژنتیکت بعدا تو بچه دار شدنت مشکلی ایجاد نمیکنه. پس.»
من و آدرین که تا اون لحظه فقط به حرفاشون گوش میدادیم ، همزمان گفتیم:« یعنی میخواید بندازیدش؟»
آلیا با یه صورت پوکر جواب داد:« وقت کردید داد بزنید😐»
و ما فقط لبخندی تحویلش دادیم.
تا اینکه نینو پرسید:« آدرین حالت خوبه؟ یه ذره پریشونی!»
درحالی که تو فکر بود گفت:« نه چیزی نیست ، فقط دلشورهی آلیا رو داشتم…»
آلیا خندید و گفت:« اووو داداش خودتو درگیر مسائل ما نکن… تو الان سرپرست یه خانوادهای. باید به مشغلههای خودت برسی.»
سپس همگی بلند شدیم؛ آلیا ، آدرین رو در آغوش گرفت و گفت:« بازم ممنون بابت نگرانیت. میدونیم هرچی بشه میتونیم روت حساب کنیم!»
و آدرین هم با لبخند گفت:« و لطفا تصمیم های احمقانه نگیرید که بعدا تو جمع کردنش به مشکل بخورید» و همه میدونستن که مخاطب این حرف کسی جز نینو نیست.
همگی خندیدیم.
نینو گفت:« میخوای به مناسبت حل شدن این مشکل بریم ناهار بزنیم با هم ؟»
میشه گفت ایدهی خوبی بود. چون از وقتی آدرین برگشته بود یه بار هم بدون دغدغه دور هم جمع نشده بودیم ، اما آدرین گفت:« شرمنده بچهها ، شما برید من یه وقت دیگه میام.»
نینو به شوخی گفت:« چیه میخوای دوست دخترتو ببری ناهار؟» درحالی که هیچکس به شوخیش نخندید ادامه داد:« منظورم اینه که… دختری هست که بخوای مثلا… هیچی ولش کنید.»
پسر بلوند کمی سرشو خاروند و گفت:« نه راستش ، امروز قول دادم که ناهار رو با خانوادم بریم بیرون.»
راستش شنیدن این حرف از زبون آدرین خیلی زیبا بود ، احتمالا بابت اتفاق دیشب و شرور شدن اون دختر کوچولوعه بود که سعی میکرد بیشتر با خانوادش وقت بگذرونه .
خلاصه آدرین رفت و نینو رو هم رسوند خونه و دوباره من و آلیا تنها شدیم.
_ خب بگو ببینم با پسر بلوند به کجا رسیدی
راستش اینبار تصمیم گرفتم راستشو به آلیا بگم:« میدونی… من دیروز خیلی با خودم کلنجار رفتم. شب رفتم پیشش و باهاش حرف زدم ببینم مزهی دهنش چیه…»
با افتخار پرسید:« خب چی شد؟»
_هیچی فقط بعد از حرفایی که بهم زد ، فهمیدم به اندازهی کافی تو زندگیش مشغله داره و اینجا شاید من دیگه خیلی دارم تحت فشارش میذارم.
با ذوق ادامه داد:« بعدششش؟»
_خب میخوام یه فرصت دیگه بهش بدم. البته خودش نمیدونه ولی امروز باهاش نرمتر برخورد کردم. به قول خودت همه آدمها لیاقت بخشیده شدن رو دارن.
آلیا طی یه حرکت ناگهانی منو توی بغلش فشرد و فشار محکمی به استخوان های دندهم وارد کرد و خداروشکر صدای زنگ باعث شد منو ول کنه.
با افتخار گفت:« پس باید منتظر ریل شدن آدرینت باشیم!!!»
با تعجب گفتم:« من منظورم این نبود!»
ولی کی میتونه حریف آلیا و خیالاتش بشه؟
¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
هنوز آخرین کلماتی که راچل وقتی روی پام نشسته بود بهم گفت ، توی سرم بود:« دفعهی بعدی روی تخت میبینمت پسرم»
خوشحال بودم که شاید کمتر ازش میترسیدم اما نمیتونستم بذارم به خواستهش برسه. امروز هم خیلی شانس آوردم که اون پسره که چشمای روشن داشت، نجاتم داد. راستش هنوزم نمیدونم چرا همچین کاری کرد… چرا اونجا بود و تا کجای اتفاقات رو دیده ، این خیلی خجالت آور بود ولی خب خوشحال بودم که آدم آشنایی نبوده.
بعداز رسوندن نینو به خونه ، رسیدم به عمارت. ماشین رو پارک کردم و وارد سالن شدم.
ولی خونه سوت و کور بود و فقط رزیتا ، خدمتکار بخش آشپزخونه ، حضور داشت و داشت وسایل رو برای پیکنیک آماده میکرد.
از پلهها بالا رفتم و به اتاق ناتالی رسیدم که درش باز بود. در چارچوب در وایسادم و با ناتالی که یه پیرهن سفید بلند که تا زانوش بود ، پوشیده بود که روش گیلاس های کوچولو داشت ، یه کلاه آفتابی زرد رنگ رو هم داشت روی سرش و موهای بازش مرتب میکرد که من رو از توی آینه دید:« عه تو اینجایی؟»
خندیدیم و درحالی که بهش چشم دوخته بودم گفتم:« اووو ناتالی تو این لباس چه جیگری شده!»
با چشمای درشت شده از توی آینه نگاهم کرد و گفت:« آدرین! حیا کن! »
درحالی که ریز ریز میخندیدم گفتم:« اسفند دود کنم برات چشم نخوری!» (اوکی خیلی مسخره بنظر میاد که ساغر برای نوشتن این داستان کلی برای مکان ها و ادیان و اینا تحقیق کرده ولی هی وسطاش ضربالمثل و اصطلاحات ایرانی استفاده میکنه)
دستشو جلوی دهنش گذاشت اما از همینجا هم میشد گونه های سرخ شدهش رو دید. داخل اتاق شدم و کنارش ایستادم:« ببینم دیگه بابت دیشب که ناراحت نیستی؟» سرشو پایین انداخت و جواب داد:« ولی هنوز مقصرم!»
دستمو روی شونههاش گذاشتم و گفتم:« حق نداری خودتو مقصر بدونیا!» سرشو تکون داد و گفت:« خیلی خب. تو هم برو لباستو عوض کن ، دیر میشهها!»
مثل ژاپنی های دو تا دستمو کنار قرار دادم و خم شدم:« واکاریماشتا!» (همون چشم خودمون به ژاپنی) خندهی ریزی کرد و رفتن منو تماشا کرد.
________
روی زیر انداز ، روی چمن ها نشسته بودم و آفتاب مستقیما به صورتم میتابید. کنارم ناتالی نشسته بود و میتونستم قسم بخورم که شادی رو از توی صورتش میخوندم. هردومون به لیلیا چشم دوخته بودیم که کفشاش رو دستش گرفته بود و داخل رودخونه راه میرفت و میخندید.
_امروز رفتی دفتر راچل؟
فقط همین حرف کافی بود تا اون روی دارک زندگیم دوباره جلوی چشمام رد بشه.
درحالی که سعی میکردم نگاهش نکنم جواب دادم:« آره خب… فقط میخواست راجع به خیریه باهام حرف بزنه.»
هم من میدونستم ، هم ناتالی میدونست که من دارم دروغ میگم اما به روم نیاورد.
یه هو چشمم به لیلیا خورد که با دست بهم اشاره میکرد که برم پیشش.
_برو دیگه با بچه بازی کن آوردیش گردش.
تک خندهای کردم و درحالی که ، کت روی تیشرتمو در میآوردم ، بهش اشاره کردم که دارم میام پیشش.
¶¶¶¶¶¶¶¶
خب فقط یه بستهی دیگه مونده بود و آدرسشم تقریبا سرراست بود. در طول مسیر برعکس همیشه که پلگ شروع به سخنرانی های معروفش میکرد، اینبار سکوت کرده بود و انگار کلا تو خودش بود.
_امممم پ… پلگ مو… مو… مشکلی پیش او… اومده؟
اما انگار که انقدر تو فکر بود صدامو نشنید.
_پ.. پلگگگ!
یه هو به خودش اومد و گفت:« ها چیه بچه؟ »
رفتم سمت کنارهی های خیابون و ترمز ماشین رو فشار دادم
_ ت… تو از امروز صو… صو.. صبح حالت خوب نی…نیس. چ… چ… چت شده؟
درحالی که میشد راحت فهمید داره دروغ میگه ، جواب داد:« چی؟ نه بابا هیچی تو رانندگیتو بکن دیرت میشه.»
_پ… پلگ جواب م… م.. منو بده!
_بابا میگم چیزی نی
_م… م… من تو رو میش… میششناسم.
پشتشو بهم کرد و با اکراه گفت:« هیچی فقط یاد یه نفر افتادم که خیلی وقته اینجا نیست.»
خیلی تعجب کردم چون معمولا پلگ احساساتی با مسائل برخورد نمیکرد و شاید بشه گفت این اولینبار بود:« ی… یادِ کی او…او.. افتادی؟»
_هیچی ولش کن مهم نی.
اما من کنجکاو تر از این بودم که قضیه رو به این راحتی ول کنم. بنابراین دوباره پرسیدم:« پ… پلگ بهم ب… ب..بگو دیگه… تو.. همه چی.. چیو راججججب من میدونی.»
چشماشو تو حدقه چرخوند و لب زد و حرفی زد که هیچوقت فکر نمیکردم از زبون پلگ یا هرکس دیگهای بشنوم…
با تعجب و ناباوری لب زدم: د… داری میگی… او… اون پسر بلونده صاحب قبلیت بوده پلگ؟»
سرشو تکون داد و گفت:« آره عجیبه ولی آره.»
واقعا همچین چیزی برام قابل باور نبود:« و.. ولی تو ن.. ن.. نباید اینو بهمممم می.. می گفتی!»
صورتی پوکر به خودش گرفت و جواب داد:« چقدرم که تو میزاری من نگم!😐»
لبخندی ژگوند زدم و گفتم:« خ.. خوب ک…ک… کنجکاو بودم.»
بعد همینطور که دستم روی فرمون بود ، با لحنی شکاک ادامه دادم:« م… م… مگه تو ن… نگفتی صا… صاحب قبلیت… یه د… د… دختر بوده؟»
_ها؟! خو آره یه چندماه ولی منظورم قبل از اونه.
_ع… عجیبه که… ل… ل… لیدیباگ راج… راجبش حرفی ب… ب….بهم نزده بود.
_هرچی به هرحال لیدیباگ نباید بدونه ها!
_ی… ی… یعنی بهش نگم؟
یه هو اومد سمتم , یقهی لباسمو گرفت و گفت:« بهش نگیااا بدبخت میشیم اونوقت!»
با ترس گفتم:« خ.. خ.. خب چرا؟»
_چراش دیگه به خودم ربط داره ، ولی اینکارو نکن! مگه مغز خر خوردی؟
_خ… خیلی… خب باشه.
و دوباره با افکاری درهم به ادامهی مسیر پرداختم.
تکهکاغذ های پاره شدهی روی زمین ، قلممو ها و کاغذهای سفید ، بوم شکسته شده ، جوهری که کف اتاق رو گرفته بود. بدن درد امانم نمیداد ، نفس نفس میزدم و سعی در توجه نکردن به درد وحشتناک قلبم داشتم.
گاهی وقتها همین خانوادههان که رویای بچهها رو به آتش میکشن
ساغر ۱۴۰۲/۶/۲۸