جاده‌ی یخ‌زده

Dance on ice , my little fiction. I want to post it here for you. Please read and tell me your comment.

رقص روی یخ قسمت چهاردهم

قسمت چهاردهم.

طراح اسپانیایی

 

درحالی که گوشه‌ی پیرهنمو گرفته بودم و با حرکت مخالف هم میچلوندمش ، به قطره‌های آبی که از پیرهنم میچکید چشم دوخته بودم و صدای خنده‌های بانمک لیلیا به گوشم میخورد. 

کل بدنم خیس شده بود و این رو مدیون لیلیا خانم بودم که منو پرت کرده بود تو رودخونه. 

هوا کم‌کم رو به خنکی میرفت پس باید قبل از اینکه هوا خیلی سرد میشد برمیگشتیم. 

ناتالی نگاهی پر از سرزنش به لیلی انداخته بود:« این چه کاریه آخه دختر؟» 

لیلی فقط سرشو پایین انداخته بود و حرفی نمیزد…

کمی موهامو که کاملا خیس بود تکون دادم و با شرارت لبخندی زدم:« نه اشکال نداره جبران میکنم براش.» و طی یه حرکت ناگهانی سمت لیلیا رفتم و به پشت روی شونم انداختمش.

_آدرین چیکار میکنی؟

صدای ترسون ناتالی هم به گوشم رسید:« خاک به سرم مواظب باش.»

و صدای خنده‌های لیلیا که از ترس بود… 

لیلیا رو با خودم به عمیقترین بخش رودخونه بردم؛ همینجوری که تو بغلم بود با تهدید و شوخی گفتم:« حرف آخری داری یا همینجا غرقت کنم؟»

لیلیا با جیغ و ترس گفت:« نه نه نه آدرین توروخدااا! میمیرم! توروخدا.» 

درحالی که سعی در کنترل خندم داشتم گفتم:« همینه که هس تو باید امروز در این دریا غرق بشی.»

اما انگار که لیلیا واقعا ترسیده بود. بدون درنگ همینطور که تو بغلم بود ، توی آب گذاشتمش و درحالی که جیغ میزد و کل بدنش خیس شده بود. 

:« آدرین توورخدا نه…»

که بالاخره از آب بیرون آوردمش و درحالی که نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم گفتم:« تا تو باشی که منو گول نزنی دختر.»

درحالی که هنوز توی شوک بود، بهم خیره شده بود و گفت:« خیلی بدی فک کردم واقعا میخوای منو بکشی!»

با خنده گفتم:« البته که نه! دختر راجع به من چه فکری کردی؟!» 

و بعد سمت ناتالی که با ترس داشت بهمون نگاه میکرد برگشتم.

 

________

 

_یعنی واقعا شما دوتا عین بچه کوچولو ها میمونید. آدرین تو دیگه چرا من فک کردم خیر سرت بزرگ شدی.

 

خنده‌ای دستپاچه کردم و جواب دادم:« آخه بهش قول داده بودم امروز بهش خوش بگذره.»

لیلیا نگاهی بهم انداخت و گفت:« آره خیلی ، نزدیک بود غرقم کنه!»

نگاهی پراز تعجب بهش انداختم و گفتم:« لیلیا چان! خسته نباشی واقعا بنظرت من همچین کاری میکنم؟»

کمی خندید و گفت:« نه معلومه که نه!»

و باهم خندیدم. 

ناتالی گفت:« ای خدا حداقل آتیش شومینه رو بیشتر کن قبل از اینکه جفتتون سرما بخورید.» 

نگاهی به ناتالی کردم که لباسش رو عوض کرده بود و موهاشو بالای سرش بسته بود و کیفی همرنگ کفشش به دست داشت. مشخص بود که میخواست بره بیرون.

با شک گفتم:« کجا داری میری !»

جواب داد:« هیچی… میرم دیدن یکی از دوستام.»

سرمو تکون دادم و گفتم:« خوش بگذره.» 

اون هم متقابلا سرش رو تکون داد و از در بیرون رفت.

 

¶¶¶¶¶¶

 

خورشید درحال غروب کردن بود؛ تقریبا کار لباس کلویی تموم شده بود و وقت پرو کردن بود که ناگهان صدایی از بیرون ما رو به خودمون آورد. 

از داخل و پنجره نگاهی به شروری که کل خیابان ها رو به آشوب کشیده بود خیره شدم. 

مردی با شنل و لباسی قدیمی ، پوستی سفید و ریشی بلند و مشکی که تا زانوش میرسید.

درحالی که ترسیده بودم ، تند تند از پله‌ها پایین اومدم و به جایی امن برای تغییر شکل رسیدم:« تیکی خالهای کفشدوزک آشکار!»

بدون درنگ به مردی که اسم خودشو سرکوب گذاشته بود حمله ور شدم. 

اما اون با شمشیرش ، حمله‌های من با یویو رو دفع کرد. 

تند تند سعی کردم که جلوشو بگیرم اما شمشیر توی دستش ازش جدا نمیشد و تنها راهی که میشد شمشیرش که آکوما داخلش بود رو از بین برد با کتلکلیزم بود. اما خبری از نگروکت نبود. 

شرور شنل پوش با شمشیر ضربه‌ای به پسری که رو به روش بود وارد کرد.

پسر با ذوق گفت:« من دوست دارم یه رستوران محبوب داشته باشم با غذاهای خوشمزه!» 

سرکوب گفت:« اما این چیزیه که در آخر خواهی شد.» و پسر به مردی که کارمند بانک بود تبدیل شد و رفت.

این خیلی ترسناکه، اون مرد رویای هرکس رو تبدیل به چیزی مزخرف و دوست‌نداشتنی میکرد. این واقعا ماتریکس بود.

بعداز استفاده از لاکی چارم و دیدن اون آینه کمی تو فکر رفتم.

سرکوب با دیدن من گفت:« تو چی ابرقهرمان؟ رویای تو چیه؟» و با شمشیر به سمتم حمله کرد و منم با تمام توان دویدم و تا شمشیرش بهم نخوره. اما بدون اینکه به جلو نگاه کنم محکم به زمین خوردم. 

سرکوب با لبخندی ترسناک سمتم اومد اول با شمشیرش به آینه‌ی جادویی ضربه زد و نابود شد. اما قبل از اینکه شمشیرش به خودم بخوره…

:«دستت بهش نخوره حروم زاده! »

هردو به سمت صاحب صدا برگشتیم که کسی جز پلگ نبود.

:«صبر کن چی؟»

به محض اینکه از پرت شدن حواس سرکوب مطمئن شدم با یویو گیرش انداختم. تنها راه از بین بردن شمشیرش بدون تسخیر شدن استفاده از کتلکلیزم بود. پس پلگ یک بار دیگه قدرتش رو بدون هولدر آزاد کرد و شمشیر سرکوب رو نابود کرد. 

و پس از اون موجی عظیم کل پاریس رو در بر گرفت به طوریکه کمتر از ۵ دقیقه کل زمین نشست میکرد. بنابراین سریع دوباره لاکی چارم رو احضار کردم و موفق به درست کردن خرابی ها شدم.

بعداز خنثی کردن آکوما ، به شروری که حالا به مرد میانسالی با چشمای روشن و شمشیرش به کمربندی مشکی  تبدیل شده بود نگاهی کردم و گفتم:« اممم جناب حالتون خوبه؟» 

مرد درحالی که گیج و مبهوت مونده بود گفت:« من… من کجام ؟ اینجا چیکار میکنم؟» 

با لبخند محوی گفتم:« چیزی نیست شما توسط یه شرور کنترل میشدید اما الان که دیگه خطر رفع شده.» 

مرد با اخم بهم گفت:« من الان باید تو هتل میبودم!» 

_اگه بخواید میتونم برسونمتون گرند هتل ؟

مرد با خشم جواب داد:« نه نمیخوام!» و درحالی که گرفتن دستم رو برای کمک رد کرد ، بلند شد و زیر لب گفت:« همین مونده که یه دختر ادای قهرمانا رو دربیاره» و ازم دور شد.

بعداز اینکه از خوب بودن همه چیز مطمئن شدم سمت پلگ برگشتم و گفتم:« پلگ تو اینجا چیکار میکنی؟»

پلگ کمی به دور و بر نگاه کرد و جواب داد:« هیچی نگرو 

کت… »

با ترس از حرف بعدیش گفتم:« چه بلایی سرش اومده ؟» 

سریع جواب داد:« نه نه چیزیش نی ، فقط درگیر یه سری مشکلات خیلی وحشتناک بود نتونست بیاد ، براهمین تصمیم گرفتم خودم بیام کمکت.»

درحالی که خیلی نگران همکار گربه‌ایم شده بودم ،پرسیدم:« خب… امیدوارم مشکل جدی نبوده باشه… تو زودتر برو خونه پیشش قبل از اینکه کسی ببینتت.» 

و انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت:« اوه! آره راس میگی من رفتم فعلا…» و از دیدم پنهان شد. 

و من هم با تاب خوردن با یویو خودم رو به جایی برای تغییر شکل رسوندم. 

همینطور که تا خونه قدم میزدم ، تلفنم زنگ خورد و طبق معمول کلویی بود.

سریع جواب دادم:« توروخدا الان تو خیابونم بذار برم خونه جوابتو میدم.»

_فقط زنگ زدم مطمئن بشم خیاط شخصیم حالش خوبه.

_آره اگه بهم زنگ نزنی خیلی هم خوبم.

و بعد قطع کردم. در شیرینی فروشی رو باز کردم و وارد شدم. با پدرم رو به رو شدم که مشغول مرتب کردن مغازه بود. 

بعد وارد سالن خونه شدم که مادرم مشغول گلذوزی دستمالی بود‌. 

تا چشمش به من افتاد گفت:« خوب شد اومدی.» با دست به طاقه پارچه‌ی صورتی کمرنگی که روی میز بود اشاره کرد و گفت:« این پارچه رو ببر به واحد پیتر بیزحمت ، خونه نبود پستچی آوردش اینجا.» 

هوفی کشیدم و درحالی که چشم تو حدقه میچرخوندم ، پارچه رو برداشتم و راه رفته رو دوباره برگشتم.

 واحد پیتر خیابون پشتی ما بود پس خیلی مسیر طولانی نبود. به واحد پیتر رسیدم و با خونسردی در زدم ، اما در زدنم  باعث هل دادن در شد. 

خیلی تعجب کردم که چرا در باز بود. صدای ریز ریز گریه‌های شخصی به گوشم خورد.

بعداز اینکه وارد فضای تاریک خونه شدم روی زمین با کلی برگه‌های پاره و جوهری که روی زمین ریخته شده بود ، روبه رو شدم و نگرانیم چندبرابر شد.

از از راهرو به سالن پذیرایی رفتم ؛ با پیتر روبه رو شدم که جسم بی جونش رو بین دستاش گرفته بود و ذره ذره اشک می‌ریخت. با تعجب سریع رفتم سمتش و کنارش نشستم.

_پی… پیتر چه اتفاقی افتاده.

با دیدن من گریه‌ش تشدید شد ، واقعا شوک شده بودم نمیدونستم چیکار کنم پس فقط آروم دستام رو دورش حلقه کردم:« آروم باش‌… آروممم آروممم. بهم بگو چی شده.» 

درحالی که از شدت گریه نفس نفس میزد ، جواب داد:« من… من خیلی… خیلی تنهام… دی‌… دیگه نمیتونم… ا… ادامه بدممم.» 

دستم رو روی سرش گذاشتم و نوازشش کردم، ادامه داد:« م.. م… من دلم ب.. بر.. برای ما…مانم تنگ ش… ش.. شده.»

و بعد توی بغلم بیهوش شد…