¶¶¶¶¶
همینطور که توی وان نشسته بودم و از آرامش حمومم لذت میبردم ، توی افکارم با خودم درگیر بودم.
آگراست رو تو چنگم داشتم اما یکی جرات کرده بود که منو دست بندازه و با در زدن طعمه رو فراری بده.
اون یه پسر جوون بود که تازه از کارکنای ساختمونم نبود و این از بی لیاقتی مامورای دم در بود.
در باز شد و مرد درشت هیکلی وارد حمام شد:« خانم اسمیث… یه نفر اومده شما رو ببینه.»
میتونستم حدس بزنم کی میتونه باشه… کاملا دوست داشتم زنی که اومده منو ببینه رو خفه کنم چون بهش هشدار داده بودم که وارد حیطهی زندگی من نشه.
بعداز اینکه از حموم بیرون اومدم درحالی که بندِ حولهی تنپوشم رو دور کمرم میبستم به سمت سالن پذیرایی رفتم و در کمال تعجب با کسی که انتظار نداشتم روبه رو شدم؛ زنی ژاپنی که موهای مشکی و قرمزش رو گوجهای بسته بود و با چشمای بی احساس و یخیش از پست شیشهی عینک نگاهم میکرد.
با خنده و طوری که اضطرابمو نشونش ندم گفتم:« اووو خانم سانکوور! خیلی خوش اومدید واقعا انتظار نداشتم شمارو اینجا ببینم اونم این وقت شب…. امم آقای آگراست همراهتون نیومدن؟»
و اون زن فقط با همون نگاه مستقیم جواب داد:« نه راچل… اومدم با خودت حرف بزنم.»
لبخندی دستپاچه زدم و گفتم:« اووو حتما چرا که نه! الان میگم یه قهوه بیارن باهم میخوریم صحبت میکنیم.»
______
_خب عزیزم بگو ببینم ، زندگی به عنوان یه مادر چطوریه؟ من که هیچوقت نتونستم به خوبی تجربش کنم.
_خب… خوبه. اما من نیومدم باهات خوش و بش کنم.
_خیلی خب باشه ، من سرتاپا گوشم ، بگو راجع به چی میخوای حرف بزنی؟
_پس بی مقدمه میگم ، میخوام راجع به آدرین باهات حرف بزنم.
تا حدودی استرس داشتم اما میدونستم که از پس این مکالمه برمیام.
با اخمهای در هم گفت:« این چه کثافت کاریایه که راه انداختی؟»
با بیگناهی گفتم:« کدوم کثافتکاری؟ اون شریکمه!»
سریع گفت:« آره ولی شریک تجاری نه شریک جنسی»
کمی خندیدم و گفتم:« این چه حرفیه تاتالی سان من توقع نداشتم همچین حرفی بهم بزنی! من چیکار کردم مگه ؟»
با تندی جواب داد:« میخوای بدونی چیکار کردی؟ تو رسما دوبار تا تجاوز کردن به یه پسر بیچاره رفتی و برگشتی! فک میکنی خندهداره؟ بازی با احساسات و بدن یه آدم بیگناه؟»
کمی دور و بر و نگاه کردم و درحالی که خودمو توجیح میکردم گفتم:« من بهش تجاوز نکردم ، اون خودش اومد سمتم و منو عاشق خودش کرد.»
اما ناتالی فطعا حرف منو باور نمیکرد:« آره جون خودت..
اون ازت میترسه ، وحشت داره بیاد تو دفترت فک میکنی چرا؟ چون هر لحظه نگران اینه که یه زنِ بزرگتر از خودش ، حش*ری*ش کنه!»
_اون از من میترسه؟ من باید از این بترسم که با یه مرد غریبه تو یه اتاق تنها باشم نه اون!»
_ خودتم میدونی بعضی وقتا تو از صدتا مرد عوضی توی این خیابونا بدتری…» بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم ادامه داد:« من یه چیزی خیلی برام مهمه! و اونم خانوادمه پس دورِ پسرِ منو خط بکش! فهمیدی؟ به زبون خوش دارم میگم!»
آره حتما خانوادهی شرورش خیلی براش مهم بود که راحت به کریستالیش لوشون داد.
_خیلی خب حالا اگه توجهی به زبون خوش نشه ، چی میشه؟
_اونوقت شاید مجبور بشم با فایل صوتیای که تو گوشی آدرین ظبط شده پتت رو بریزم رو آب.
زن با چشمای بی احساسش از روی مبل بلند شد و درحالی که به سمت در میرفت گفت:« ازم پرسیدی زندگیم به عنوان یه مادر چطوریه… خوبه البته تا وقتی که یه زن عوضی نخواد بلایی سر پسرم بیاره.» و بعد از در بیرون رفت.
وقتی گفت که یه فایل صوتی ظبط شده داره کمی ترسیدم اما نه.. امکان نداشت مگه اینه… خیلی خب راچل آروم باش چیزی نیست یه تهدید سادس…
درسته که من نباید پیش قدم بشم که باهاش رابطه برقرار کنم اما… اگه خودش اینکارو بکنه چی؟
لبخندی پر از شرارت روی صورتم نقش بست.
نقشه عوض شد…
¶¶¶¶¶¶¶¶
راوی داستان رو روایت میکنه:
پسر بیچاره از بدن درد بیهوش شده بود؛ کل بدنش و صورتش پر از زخم و کبودی و جای ضربات کمربند بود.
دکترها گفتند خیلی شانس آورده وگرنه با این حجم از ضربهای که بهش وارد شده ، امکان داشت بره تو کما.
دخترک بلوبری همراه پدر و مادرش دم در اتاق پزشکی ، ایستاده بودند؛ نگرانی در نگاه هر سه موج میزد. دکتر از در بیرون اومد و درحالی که نگاهی به برگهی آزمایش پیتر میکرد ، گفت:« همراههای آقای وایت شمایید؟» پدر مرینت سری تکون داد:« اممم آقای دکتر چه مشکلی براش پیش اومده؟»
_راستش هنوز نمیشه بطور قطع چیزی گفت.
دکتر کمی مکث کرد و ادامه داد:« سابقهی بیماری قلبی داشتن؟
مرینت نگاهی به والدینش کرد و جواب داد:« نه… نمیدونیم ، ما فقط از نزدیکانشون بودیم اینا رو نمیدونیم.»
_این مشخصه که یه نفر بهش حمله کرده ، چیز مشکوکی توی خونش ندیدید؟
مرینت سریعا یاد کاغذ پارههای روی زمین افتاد:« اگه بخواید میتونم برم ببینم!» دکتر کمی فکر کرد و گفت:« اگه میخواید از کسی که وارد خونه شده شکایت کنین یا یه همچین چیزی میتونید یه نسخه آزمایششو بفرستید برای پزشکی قانونی ، نگاهی هم به خونش بندازید که ببینید داروی خاصی مصرف میکنه یا نه.»
مرینت که بیشتر از این نمیتونست کنجکاوی خودش رو دربارهی خونهی پیتر ، پنهان کنه ، سریع گفت:« من میرم خونش یه نگاهی میندازم!» دکتر سری تکون داد و گفت:« اگه چیزی پیدا کردید ، بیارید برام برای آزمایش.» بعداز اینکه دکتر از دید خانوادهی دوپنچنگ ، محو شد ، مرینت مقصدش رو آپارتمان چوبی پیتر انتخاب کرد. پدرش قبل از رفتن گفت:« اگه خبری شد زنگ بزنیا!» و مرینت همچنان که از پیچی داخل بیمارستان رد میشد, سرش را به علامت مثبت ،تکان داد.
بعد از نیم ساعت ، مرینت بالاخره به خیابان آشنای تئودور رسید. آروم در خونهی پلاک ۱۸ رو باز کرد. با دقت شروع به برانداز کردن خانه کرد.
_اوه مرینت اینجا رو ببین!
دخترک مو لاجوردی قصهی ما سمت صدای کوامی کوچک که اون هم مشغول گشتن بود ، رفت. نگاهی به کاغذهایی که طرح های لباس روی آن خودنمایی میکرد ، انداخت. بیشتر از همه دو تکه کاغذ که مشخص بود ، یک کاغذ رو تشکیل میدن ، توجهش رو جلب کرد ؛ کاغذ رو به دست گرفت و کنارهم گذاشت.
چیزی که روی برگه میدید رو باور نمیکرد. یک دامن خیلی زیبا با لبههای پولک دوزی شده. مرینت که تاحالا همچین چیزی به چشم ندیده بود ، شوکه شده بود ، لب زد:« این خیلی زیباست. یه نفر باید باشه تا طرحهای پیتر رو واقعی کنه… مثل… مثل…» هم تیکی و هم مرینت میدونستن که چه کسی توی ذهن مرینته اما مرینت جرات گفتن اسمش رو نداشت اما تیکی با جرات گفت:« مثل گابریل آگراست؟» مرینت دوباره ذهنش به سمت اتفاقات چندشب پیش رفت اما سریع خودش رو جمعو جور کرد.
دختر نگاهش روی مانکنی که لباس روش کشیده شده بود ، متمرکز شد. با تعجب به مانکنی که به چشمش ناآشنا میومد، خیره شده بود:« میدونی تو عصری که ما زندگی میکنیم ، لباس هایی که پیتر طراحی میکنه ، در ظاهر برای دختراس اما تن مانکنای مذکره… خیلی جالبه.»
_مثل اینکه کلا یادت رفته واسه چی اومدیا!
مرینت که با حرف تیکی به خودش اومده بود، سریع چندتا از برگههای سالم طراحی رو برداشت و داخل کیفش گذاشت. به سمت دراور کوچکی که گوشهی اتاق بود رفت. شروع به گشتن توی کشوها کرد، تا اینکه توی کشوی آخر یه قوطی قرص پیدا کرد. نگاهی بهش انداخت و گفت:« این همون چیزیه که دکتر میخواد.»
بعد نگاهش به تلفن همراه کوچیک قدیمی افتاد که گوشهی اتاق افتاده بود:« این قطعا یه سرنخه!» تلفن رو برداشت:« یه پیام داره!» تیکی با عجله گفت:« خب زود باش بازش کن!»
مرینت خواست پیام رو باز کنه اما ترسید:« اوو نه ولش کن ، خوندن پیامهای شخصی بقیه کار خوبی نیست!»
تیکی جواب داد:« خب این خیلی مهمه دیگه مثل تاریخ قرارِ زوئی و دوست دخترش نیست!»
_واییی تیکی یادم ننداز بهش که فک میکنم میخوام از خجالت آب بشم!
_درست ولی این یه مسئلهی حیاتیه ، شاید سرنخی تو این تلفن و پیام باشه که خیلی بتونه کمک کنه!
مرینت نفس عمیقی کشید و پیام رو باز کرد.
از طرف شخصی به اسم کلارک وایت.
«امروز میرسم پاریس!»
همین؟ مرینت زیرلب گفت:« اصلا اسمش آشنا بنظر نمیاد اما… فامیلیش… با فامیلی پیتر یکیه! این خودش یه سرنخ بزرگه! یه نفر امروز میرسیده پاریس تا پیترو ببینه!»
تیکی با شک جواب داد:« یعنی داری میگی همین مرده به پیتر حمله کرده؟»
_شک دارم… این کی میتونه باشه؟ یادته چندسال پیش وقتی پیتر برای اولینبار اومده بود پاریس ، شرور شد؟ چون بهش کار نمیدادن؟ اونجا خبر از خانواده نبود ، تازه وقتی اومد پیش پدرم کار کنه گفت که خانوادهای نداره ، مادرش فوت کرده پدرشم ولش کرده رفته. پس این حتما یه آدم مهمیه! باید ته و توشو دربیاریم!»
وضعیت من الان اینجوریه که باید به حال بد همه کمک کنم و دلداریشون بدم درحالی ک هیچکس حتی متوجه ناراحتی من نمیشه.
شاید تنها دلیلی که خیلیامون داریم ادامه میدیم ، چیزی جز زنده موندن نیست…
ساغر ۱۴۰۲/۷/۴