جاده‌ی یخ‌زده

Dance on ice , my little fiction. I want to post it here for you. Please read and tell me your comment.

رقص روی یخ قسمت پانزدهم

قسمت پانزدهم

حمله‌ی متقابل.


 

خانواده‌ای که خودت میسازی خیلی مهم‌تر از خانواده‌ایه که ازش اومدی. 


 

_خب از قرار معلوم که بیماری قلبی دارن ، استرس اصلا براشون خوب نیست. امشب هم یکی باید پیشش بمونه یکی که کنارش آرامش داشته باشه چون پرستارا گفتن یه بار بهوش اومده ولی خیلی وحشتزده بوده. این ترس اصلا خوب نیست.

مری سرش رو تکون داد و بعداز حرفایی که دکتر زد با اشاره‌ی پدرش از اتاق بیرون رفت. کنار مادرش ایستاد« چی شد؟» مرینت سری به تاسف تکون و جواب داد:« هیچی دکتر گفت شب یکی باید پیشش بمونه.» 

_پس تو برو خونه ، من و پدرت شب اینحا میمونیم.

مرینت متعجب شد. نباید اینطوری میشد وگرنه همه‌ی نقشه‌هاش برای فهمیدن هویت مردی که به پیتر پیام داده بود خراب میشد ؛ سریع گفت:« نه! منظورم اینه که شما نمیتونید بمونید. خودت با این پات ، بابا هم که فردا صبح زود باید سفارش ببره و دست تنهاست.» زن میانسال چینی با تعجب به تک دخترش نگاه کرد:« تو خودتم دستت اینطوریه‌ها!» مرینت لبخندی زد و جواب داد:« این یه ضرب دیدگی سادس ، الانم اگه برم میتونم بانداژشو باز کنم ، مشکلی نیست من شب اینجا میمونم.» 

شابینگ چشماش رو تو حدقه چرخوند:« خاک عالم دیگه چی!! شب تو بیمارستان پیش یه پسر غریبه!»

مرینت دستی به کمرش زد:« مادر من پیتر بیچاره کتک خورده افتاده رو تخت! چرا واسه پسر مردم حرف در میاری؟»

_بابات بفهمه بد میشه‌ها!

دخترک دورگه شاکی گفت:« مامان! من میتونم از خودم محافظت کنم الکی بابا رو بهونه نکن! 

بعد صداشو کمی پایین آورد و ادامه داد:« تو تا دوسال پیش نمیدونستی الان ۵ ساله دارم پاریسو نجات میدم»

مادرش سرش را با تاسف تکون داد:« خیلی خب ولی قول بده چیزی شد بهم بگیا!» 


 

_______

(فلش بک)


 

هر لحظه حس میکرد گلوش از شدت سوزش ، از بین میره. میتونست دست شریکش رو که روی شکم و کمرش حرکت میکرد رو حس کنه:« اشکال نداره ، بالا بیار مشکلی نیست.» وقتی حس کرد ، معدش کاملا خالی شده ، بطری آب رو از دست پسر گربه‌ای گرفت و با نفسی عمیق کل بطری کوچک رو نوشید. 

_ای دختر مگه من به تو نگفتم مستقیم برو خونه! مگه نگفتم هیچ کاری نکن!؟ بعد من باید از همچین جایی جمعت کنم؟»

دخترک بلوبری سرش رو پایین انداخته بود. چیزی نمیگفت اما بغض گلوش رو چنگ میزد. 

_جدی چه فکری کردی تنهایی پاشدی رفتی تو یه باری که شبی صدتا دختر میرن اونتو دیگه برنمیگردن؟ مگه من نگفتم جایی نرو؟! مگه نگفتم ؟»

دخترک لب باز کرد تا حرفی بزند:« آخه… من فک کردم…»

اما کت‌نوار سرزنش هاش رو ادامه میداد:« جواب سوال منو بده! مگه نگفتم کاری نکن!» با خشم به دور و برش نگاه کرد:« دختر تو دست من امانتی! میفهمی؟! اگه اتفاقی می‌افتاد چی ؟»

لیدی‌باگ بالاخره با انزوا گفت:« حالا که اتفاقی نیفتاده!» پسرک مو طلایی دستی لای موهای پرپشتش برد و با عصبانیت و سریع جواب داد:« با اون الکل ۹۰ درصدی که تو خوردی قطعا یه اتفاقی می‌افتاد!» اما انگار لیدی‌باگ حالتش تغییر کرد ، دیگه انکار کردن فایده‌ای نداشت. گریه‌ش تشدید شد:« من… من… گناهکارم… همه‌ی اینا تقصیر منه.» کت‌نوار نفسی کشید تا خشمش فروکش کنه. لیدی‌باگ با اشک ادامه داد:« همه‌ی مردم از من متنفرن…» همین حرف کافی بود تا انبار باروت خشم کت‌نوار ، شغله‌ور بشه:« کی از تو متنفره؟ کی اینو گفته بگو برم دهنشو بگ*ام؟!» 

لیدی‌باگ بدون توجه به حرفی که اصلا فکرش رو نمیکرد از زبان شریکش بشنوه ، گفت:« این… شدوماثه ، مونارکه هرچی که اسمش هس, اون درست میگه من میخواستم امنیت مردم رو تضمین کنم اما موفق نشدم!»

_حالا اون هر ک*صش*ری بگه تو قبول میکنی؟

_اگه همون دفعه‌ی اول شکستش میدادم اینطوری نمیشد که مردم هر لحظه از ترس مونارک شب خوابشون نبره » 

کت‌نوار میدونست که لیدی‌باگ اصلا تو شرایط خوبی نیست میدونست که خودش رو مقصر از دست دادن همه‌ی معجزه‌گرا میدونه (فهمیدید کدوم قسمته؟) پس نباید بابت اتفاقی که افتاده سرش داد میزد . آروم کنارش نشست و گفت:« تو مقصر نیستی بانوی من.» دستش رو گرفت و ادامه داد:« اگه تو مقصری پس منم شریک جرمتم. ولی اینو بدون تو مقصر نیستی.»

دقایقی در سکوت سپری شد. لیدی‌باگ که سنگینی زیادی رو ، روی سرش حس میکرد و میدونست بخاطر الکلی که مصرف کرده س. درحالی که صدای تند تند بالا رفتن تپش قلبش رو به وضوح میشنید ، دستش رو از حصار دستان کت‌نوار بیرون آورد.

دستش رو به دیوار گرفت تا بلند بشه ، اما قبل از اینکه زمین بخوره خودش رو تو آغوش کت‌نوار پیدا کرد:« حالت خوبه ؟» درحالی نفس نفس میزد سعی کرد به خودش بیاد:« من میرم خونه‌…» کت‌نوار سریع جواب داد:« هوی هوی! اگه فکر کردی با این حالت میذارم جایی بری کور خوندی!» پسرک چشم نعنایی ، دخترک رو ، روی پای خودش نشوند و تو آغوش خودش نگه داشت:« آروم باش نفس عمیق بکش چیزی نیست.» و لیدی‌باگ آروم سرش رو ، روی سینه‌ی همکارش گذاشت.

کم‌کم دستش رو پشت گردن پسر گذاشت و نفس های نامنظمش به گوش همکارش میخورد. لیدی‌باگ سرش رو به گردن کت‌نوار نزدیک کرد. پسرک گربه‌ای کمی از این حرکتش جا خورد؛ 

لیدی‌باگ بی‌جون لب زد:« میخوام…. حسش کنم…»

 

________

هشدار صحنه‌های بزرگسالانه 

 

صدای نفس هاشون که بهم برخورد میکرد ، کل فضای برج رو گرفته بود. هردو نوجوان فرانسوی مشغول معاشقه با یک‌دیگر بودند. زبانشان با یکدیگر کشتی میگرفت. عرق از سر و روی هردو میچکید. لیدی‌باگ نیم‌خیز بود و کت‌نوار خیمه زده بود و پاهای دخترک بلوبری رو در دور کمرش نگه داشته بود. تا اون لحظه بالا تنه‌ی برهنه‌ی لیدی‌باگ را غرق بوسه کرده بود. بعداز دقایقی هردو از هم جدا شدند و بهم نگاه کردند. لیدی‌باگ نگاه خمارش رو به چشمان حریص پسر گربه‌ای داد. کت‌نوار طی حرکتی ناگهانی سرش رو داخل گردن دخترک فرو کرد و دندان هاش رو ، روی گردنش فشار داد. لیدی‌باگ آهی بلند از سر لذت کشید و دستاش رو دور کمر کت‌نوار حلقه کرد. 

 

__________

 

مرینت بالاخره با وحشت از خواب پرید. خودش رو ، روی کاناپه اتاق پیتر پیدا کرد. دستی به گردنش که به خاطر بد خواب شدن درد میکرد، کشید آروم بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد؛ یه نگاهی به پسر کک‌مکی روی تخت نگاه کرد که مدت زیادی چشمان روشنش رو بسته بود. مرینت نگاهی به فضای تاریک اتاق بیمارستان و بعد به تیکی که به خاطر سر و صدای مرینت و کابو‌س‌هاش ، از خواب بیدار شده بود ، انداخت:« باورت نمیشه چه کابوسی اومده سراغم!» تیکی ، ابرویی بالا انداخت:« تو یه شب کابوس نبینی شبت صبح نمیشه.» مرینت دستاش رو ، روی صورتش گذاشت ، به وضوح میتونست گرمای گونه‌هاش رو حس کنه:« این از هرکابوسی که بگی بدتر بود! دوباره  همون شب که معجزه‌گرا رو از دست دادم.» تیکی که اون شب و اتفاقات رو به وضوح به یاد داشت ، وانمود به حالت تهوع کرد و ادامه داد:« آدم چه چیزا که نمیشنوه!» مرینت دستهاش رو ، داخل هم گره زد و گفت:« من حتی اونشب رو کامل یاد ندارم! اما کابوسش رو دارم هنوز میبینم اونم بعداز ۴ سال!» 

_شاید چون اولینبارت بود الکل خوردی و…

_تیکی! خیلی نامردی! 

پس از این حرفش ، صدایی ، اونو از بحث خارج کرد نگاهی به پیتر کرد. 

بالاخره بعداز ۳ ، ۴ ساعت بستری بودن ، پیتر چشمای روشنش رو باز کرد و با چهره‌ی مهربون مرینت رو به رو شد که بالای سرش ایستاده بود. پسر بیچاره به خودش اومد و نگاهی به دور و برش انداخت. فضای بیمارستان ترسی به وجودش تزریق کرد. خواست بلند شه اما بدن درد بهش اجازه نداد. مرینت سریع گفت:« همونجا بشین دکتر گفت یه ذره طول میکشه تا کاملا حالت خوب بشه.» پیتر با خجالت سری پایین انداخت. یادش افتاد قبل از اینکه بی‌هوش بشه ، چه حرفایی به مرینت زده بود. بالاخره مرینت گفت:« نمیخوای چیزی بگی؟ اینکه چه اتفاقی افتاده؟!» پیتر سریع یاد اتفاق شب گذشته افتاد. با ترس گفت:« اممم… هی… هیچی.» 

اما مرینت باید این معمای کلارک وایت رو حل میکرد. مرینت کمی سرش رو به چپ و راست تکون داد و با خجالت گفت:« خب… من خیلی اتفاقی گوشیتو پیدا کردم و…» به چشمای پیتر خیره شد و سریع ادامه داد:« توی پیامات اسم کلارک وایت رو یپدا کردم واقعا قصد نداشتم فضولی کنم. اتفاقی شد…» 

با شنیدن این اسم دوباره وحشت به سراغ پیتر اومد. مرینت روی صندلی کنار تخت پسر اسپانیایی نشست:« اون کیه؟» اما پیتر سرش رو پایین انداخت و لب نزد.

مرینت دوباره تلاش کرد:« من دوستتم پیت. اگه چیزی اذیتت میکنه میتونی بهم بگی. من پیش خودم نگهش میدارم… مثل طراحیات.» اما تلاش های دختر بلوبری جواب نداد. مرینت با ناامیدی سمت در رفت اما با صدای پسر اسپانیایی ، دوباره سمتش برگشت:« م… من دوست… د… د…اشتم طر… طراح… لباس بشمممم.» مرینت سمت پیتر قدم برداشت. پیتر با خجالت ادامه داد:« ام… اما پدرم… د… د… دوست نداشت… می… می… میگفت ای… این… کار… د…. د… دخترونه‌س. مم.. من… ا… از ه… ه… هفت سا… ل… ل… لگی ر… رفتم سر ک…کار. مک… مک… مکانیکی و با… با… باربری.» 

مرینت که کمی متعجب شده بود کنارش روی تخت نشست:« م..‌مادرت چی؟» 

_اون… و… وقتی… ه… ه… هفت سال…م بود… ب…ب… خاطر ا… ا…اذیت های… با… با… بابام ، فو… فو… فوت کرد.» او… اون دس… دست ب.. بزن د.. داشت. منو… م… ما.مانم.رو خ… خ…خیلی ک… کتک می…زد. مم.. ممامانم ن… نتونس… د… د… دووم بیاره.» 

مرینت حتی نمیتونست همچین چیزی رو تصور کنه.

_م… من…. سر… سر ع… عل… علاقه‌ای ک… که… ب.. به ط… طر… طراحی د… داشتم سال او… اول دبی…دبیرستان رو… مد… مدرسه نرف… تم. چ… چ… چون پدرم نمی… نمیخواست ه.. ه… هنر بخو…نم.سا… سال بع… بعد هم ب..‌ با..‌ اس… اسرار با… بابام. ف… ف… فنی ح…حرف… حرفه‌ای خو… خوندم.»

(امیدوارم فهمیده باشید چی شده) 

 

_من بابتش خیلی متاسفم.

_ او… اون… هن… هنوز ا… از اینکه… من… من… چی… چیزی که… دو… دو… دوست دارم رو… ا…. ادددامه بدمممم…. مت… متنفره… ح… ح… حتی تو د… د… دواز… ده… سا… سالگی. ه… ه.. همشو تو… آ… آ… آتیش سو… سو… سوزوند.» 

مرینت سریع یاد کاغذ پاره‌هایی که تو خونه‌ی پیتر دیده بود افتاد. با شوک لب زد:« یعنی… یعنی… کلارک وایت… پدرته؟» 

پیتر سری با تأسف تکون داد و گفت:« مت… مت… متاس… متاسفا… نه ب… بله.» 

مرینت لحن شاکی به خودش گرفت:« تو چرا انقدر ریلکسی؟» 

و پسر اسپانیایی لبخندی تلخ زد:« بی… بیس… بیست سال… س.. ساله عا… عا..‌ عادت د… دارم. »

مرینت به چشمان روشن پیتر زل زده بود. سرش رو نزدیکتر برد شاید ۵ سانتی متر فاصله بین صورت هایشان بود(سر کلاس دفاعی داشتم فاصله‌ی ۵ سانت صورتاشونو حساب میکردم.) که مرینت سریع به عقب برگشت ، بلند شد و با گونه‌های سرخ شده و رفتارای خجالت زده ، گفت:« اممم. من..‌ من برمیگردم چند دقیقه دیگه.» و به سرعت از درِ اتاق پیتر بیرون رفت و با استرس به در تیکه داد. پیتر بیچاره مات و مبهوت به جای خالی مرینت خیره شد. 

دختر مولاجوردی درحالی که نفس های عمیق میکشید ، زیرلب گفت:« نه نه مرینت خیالاتی شدی. زده به سرت… تو قول دادی یادته؟ اون حس دوباره بر نمیگرده…»