__________
صبح روز بعد…
_تو خودتم میدونی رابطهی تو و آدرین قرار نیست شبیه رویاهای تو باشه ، تازه ناتالی هم اومده تهدیدت کرده.
_تهدید؟ من؟ نه نه اشتباه نکن ، یه گفت و گوی ساده بود، اما برای بلوندی برنامهها دارم. تا پرواز بعدی که نیویورک باشه ، کلی کار داریم….
_کار اشتباهی انجام نده که نقشهی اصلی بهم بریزه راچل!
_نه نه حواسم هست مشکلی پیش نمیاد.
صدای در زدن، زن رو به خودش آورد. آروم گفت:« یکی داره در میزنه…» بعد کسی که پشت در بود رو مخاطب قرار داد:« بفرمایید.» در باز شد و دیگو ، منشی بخش کارگاه وارد شد:« خانم اسمیث ، برای بررسی باید بیایید.»
_خیلی خب اومدم.
تلفن رو قطع کرد؛ از توی آینهی اتاق نگاهی سطحی به خودش انداخت ( همون ساپورت مشکیه به کت چرمه رو پوشیده بود) و بعداز پشت گوش انداختن دستهای از موهاش ، از در بیرون رفت و دیگو هم پشت سرش حرکت کرد.
زن قد بلند وارد سالن شد و با دیدن آدرین آگراست که منتظرش ایستاده بود ، لبخندی شیطانی به لبش اومد.
آدرین کتوشلوار سرمهای رنگی با پیرهن سفید پوشیده بود و کراوات چهارخونه قرمزش ، پایین گردنش خودنمایی میکرد.
راچل نگاهی بهش انداخت و رسمی سلام کردم. آدرین هم سرشو پایین انداخت و متقابلا سلام داد. بعد با هم وارد راهرویی که لباس ها تن مانکنها خوش میدرخشید ، شدند. راچل دونه دونه لباسها رو برانداز کرد و در عین حال نیم نگاهی به طراحایی که کنار مانکن ها ایستاده بودند ، میانداخت.
اولی لباسی زرشکی با آستین های پفدار و دامن بلند کرپ که جلوباز بود و با ساق توری و چکمه ، تن مانکن بود.
راچل زیر چشمی نگاهی به زن سبزهروی کنار مانکن ایستاده کرد و گفت:« آستیناشو ۷ درجه بیار پایینتر.»
تن مانکن دوم ، یک پیرهن سبز فیروزهایِ یقه بسته از جنس ساتن براق و آستینهای کتابی بزرگ و پفدار با شلوار دمپای کمرتنگ از جنس کرپمازراتی و طرح لی بود.
راچل ابرویی بالا انداخت و پس از نیم نگاهی به آدرین ، لب زد:« کمر پیرهن رو ۲ درجه تنگتر کن.»
سومین لباس ، پیراهن صورتی با آستین پفی چینچین حریر کریشه ، دامنی از پارچهی کرپ کش خنک که توی آفتاب میدرخشید و ساق پای سفیدرنگ ، و کمربندی نازک سفید با سگک پروانه بود.
_ساسوناش رو کمتر کن.
دامنی تنگ و بلند مشکی حریر با بالاتنه پولکدار و بدون آستین و کتی توری دانتل با آستینهای گشاد که که طرح گلهای آزالیای نقرهای داشت.
_پایین آستیناش قزن بدوز.
خلاصه بعداز براندازه کردن تمام طرحها ، راچل بلند اعلام کرد که طراحها میتونن مرخص بشن. وقتی سالن تقریبا خالی شد و آدرین و راچل تنها شدند.. (وقت فشار خوردنه ؟)
درحالی که از همان دور هم ضربان تند تند قلب راچل شنیده میشد با لبخندی که سعی میکرد ، خونسردیشو حفظ کنه ،گفت:« امسال میخوام یه تحولی توی کارام ایجاد کنم.
بنظرت کدوم یکی از این لباسا… به من میاد؟»
آدرین کاملا از این حرفش جا خورده بود ، سمتش برگشت و پرسید:« اممم… برای خودتون؟ »
با وانمود به افتخار جواب داد:« آره. میدونی میخوام ، یه کار متفاوت بکنم ، طوری که عکس این همکاری بینظیر بره اول مجله!» آدربن ، با خندهای مصنوعی ، نگاهی به لباسها انداخت و به لباس بنفش ، نیم تنهای از حریر و تور که ترکیب دامن بلند با بالهای بزرگش جلب توجه میکرد ، اشاره کرد:« این… چطوره ؟»
راچل با لبخند و غرور نگاهش رو دنبال کرد:« سلیقهی خوبی داری آگراست… راستش این طرح خودمه. معلومه چشمای تیزی داری.»
_خب.. آره چون سبک متفاوتی با بقیه داشت.
بعداز مکثی کوتاه ، راچل ادامه داد:« میدونی… پدرت خیلی بهم کمک کرد که بشم این راچل اسمیثی که الان میبینی، سال اول کارم خیلی جوون بودم ، پدرت اون سال به طراحالی تازهکار کمک میکرد. پدرت… خیلی گردن من حق داره.» آدرین به وضوح (یعنی تو این پارت ۶۰ بار از به وضوح استفاده کردم) زبونش رو ، توی دهنش چرخونددو زیرلب گفت:« بله.. چه جورم.»
زن میانسال به آرامی گفت:« ولی تو، شبیه پدرت نیستی… بیشتر شبیه مادرتی… همونقدر مهربون و… جذاب.» آدرین لبخندی دستپاچه زد:« ممنون.»
_چندسالت بود که از دستشون دادی؟
پسر بلوند مکثی کرد و جواب داد:« مادرم رو ۱۵ سالگی ، پدرم رو ۱۸ سالگی.»
_اووو خیلی سن پایینیه ، ولی مطمئنا جفتشون ، توی بهشت دارن بهت افتخار میکنن.
آدرین لب باز کرد تا حرفی بزنه ، اما صدایی از بیرون توجهش رو جلب کرد.
_ من خصوصی موصوصی سرم نمیشهها! من همین الان باید آقای آگراست رو ببینم . تو اصلا میدونی من کیم؟
آدرین که این صدا به وضوح (مرگو وضوح) براش آشنا بود ، به سمت در قدم برداشت و طبق انتظارش با کلویی رو به رو شد که با بادیگاردی که دم در بود ، دعوا میکرد. دخترک بلوند ، تا چشمش به همبازی بچگیش افتاد ، لحنش عوض شد:« اوو! آدریکنز! چه عجب. باورت نمیشه امروز چقد کار داشتم!» آدرین لبخند شیرینش رو تحویلش داد و پرسید:« چی شده؟» همچنان که با هم سالن رو طی میکردند ، کلویی با خنده جواب داد:« آهااا راستی تو نبودی! ماه پیش انتخابات شهرداری بود. منم طبق معمول گفتم که امسال کاندید بشم.» به اینجای حرفش که رسید با ذوق شدید ادامه داد:« امسال برخلاف سالهای دیگه نتایج رو یه هفته زودتر اعلام کردن و… اینجانب بیشترین رای رو آورده!»
پسر بلوند که اصلا فکر نمیکرد همچین چیزی رو از جانب دختر بزرگ خانوادهی بورژوا ، بشنوه ، درحالی که سعی میکرد ، شادیش رو پنهان کنه به شوخی گفت:« مطمئنی رایها رو نخریدی؟» و چشمکی نثارش کرد.
کلویی سلقمهای با آرنج به بازوی آدرین زد:« نخیرم! من کلی کار خوب انجام دادم تا الان! به سن قانونی هم رسیدم!»
آدرین تکخندهای کرد و گفت:« میدونم شوخی میکنم, تو قطعا لیاقتش رو داری. بهت تبریک میگم.» بعد محکم دختر رو در آغوش گرفت:« بهت افتخار میکنم دختر!»
_مرسی.
بعداز اینکه از هم جدا شدند ، کلویی ادامه داد:« بعد من با خودم گفتم خب حالا که یه هفته اضافی آوردیم ، یه جشن تاجگذاری مانند بگیرم ، همهی مردم رو دعوت کنم و اینا! و قرار شد چندتا مهمون ویژه دعوت کنم و تو یکی از اونایی.» سپس کارت پستال زرد لیمویی رنگ رو از کیف کوچکش بیرون آورد و رو به پسر بلوند گرفت:« خوشحال میشم بیای.» آدرین کارت رو از دستش گرفت و با شادی گفت:« چرا که نه!»
تنها کسی که میتونه نجاتت بده فقط خودتی پس بلندشو و یه کاری وگرنه تا آخر عمر حسرتش رو میخوری
ساغر ۱۴۰۲/۷/۱۵