قسمت شانزدهم
تولدت مبارک.
میدونستید اگه روز اول مدرسه ، آلیا و مرینت کنار هم نمیشستن چه اتفاقی میافتاد؟
از زبان آگراست جوان:
مشغول کشیدن طرح جدید بودم؛ راچل اسمیث گفت که یه طرح جدید برای کالکشن میخواد و من امروز از صبح چندتا کاغذ رو فقط چرت و پرت پر کرده بودم:« من رسما چیزی از طراحی لباس نمیفهمم.» صدای در باعث شد تا نگاهمو از تخته شاسی به در دفتر بدم:« بفرمایید.» و بعداز آن قامت منشی میشیوا جلوی من ظاهر شد. (انقدی که در طول داستان نائومی با آدرین حرف میزنه ، تو کل میراکلس ، مرینت با آدرین حرف نمیزد)
بعداز مکثی گفت:« خانم اسمیث گفتن کی پرواز به نیویورک رو هماهنگ کنن؟»
_برای مراسم خیریه؟
سرش رو تکون داد.
_خب… مراسم روز دوازدهمه… پس پروازو بزارید واسه نهم.
زن ژاپنی سری تکون داد و چیزی در دفتر نوشت:« راستی خانم اسمیث اضافه کردن که طرح جدید رو تا آخر این هفته میخوان.»
با حالی کلافه به برگه های مچاله شده نگاه کردم و پوفی عمیق کشیدم:« خیلی خب ممنون.»
_و اینکه خانم سانکوور هم تماس گرفتن برای ناهار برید خونه.
لبخندی تلخ زدم:« آره حتما متشکرم.» نائومی سرش رو تکون داد و رفت. بعداز شنیدن بسته شدن در به پشتی صندلی تکیه دادم و دستی لای موهام بردم. کاش یکی پیدا میشد به اندازهی بابام کارش خوب بود. ناگهان تنها اسمی که به ذهنم رسید ، مرینت بود؛ واقعا جز اون کسی نمیتونست کمکم کنه.
بنابراین تلفنم رو برداشتم و شماره تلفنی که نینو بهم داده بود رو انتخاب کردم؛ بعداز فشردن دکمهی سبز ، موبایل رو ، روی گوشم نگه داشتم و با امید و گوش سپردن به بوق ها منتظر شدم. بعداز ۴ بوق ، طنین صدای دختر رویاهام توی گوشم پیچید:« الو؟» مشخص بود که شمارم رو نمیشناسه:« امم… منم آدرین.»
_اوه.. سلام!
صداش خیلی گرفته بود.
_سلام. حالت چطوره؟
_خوبم. چیزی شده؟
با دستپاچگی گفتم:« چطوری بگم…» بعداز مکثی ادامه دادم:« واسه کالکشن این فصل ، قرار شده یه طرحی رو من ارائه بدم ولی اگه فک کردی من چیزی در این باره میدونم ، سخت در اشتباهی. پس به یه طراح مجرب نیاز دارم.»
بینیش رو بالا کشید و جواب داد:« چه کمکی از دست من برمیاد؟»
_ یه طراح میخوام که اسمش مرینت باشه…» بعداز مدتی سکوت مرینت پرسید:« چه سبکی میخوای»
_بیشتر کلاسیک یا گوتیک
_خب فک کنم بشه کاریش کرد…البته الان خونه نیستم.
_کجایی؟
_آلیا اومده واسه بچش پیش به پیرزنی که… از این کارا زیاد انجام میده.
حالا میشد فهمید چرا گریه کرده.
با تعجب و بیخبر از ماجرا پرسیدم:« مگه نرفتید بیمارستان؟»
با انزوا جواب داد:« البته که نه فکر کردی بیمارستان مسئولیت همچین کاری رو قبول میکنه؟»
بعداز اون با طلبکاری پرسیدم:« خب چرا به من نگفتید امروز دارید میرید؟»
با شرمندگی جواب داد:« به نینو گفتم بهت زنگ بزنه ولی گفت سرت شلوغه مزاحمت نشیم.»
نفسی عمیق کشیدم و پرسیدم:« الان آلیا حالش چطوره؟»
_خب الان بخاطر دارویی که بهش داده بیهوشه.
_اگه بهوش اومد حتما به من زنگ بزنید.
_اممم. یه لحظه صبر کن.
دقایقی به سکوت و سر و صداهای محیط پشت تلفن گوش سپردم.
_ببین… الان شرکتی؟
_آره.
_تا ساعت چند؟
_۱۲
_امم اوکی من یه کاریش میکنم حله بسپارش به من.
یه آرامش خاطری به رگهام تزریق شد:« خب من بهت اعتماد دارم. مثل همیشه.»
_او… مرسی…
¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
در همان زمان از زبان دختر دورگه:
نینو پرسید:« من سوییچ ماشین رو دادم دست تو؟» منی که میدونستم سوییچ رو داخل کیفم گذاشتم، سرم رو تکون دادم و همچنان که تلفن روی گوشم بود ، کیفم رو باز کردم.
با چند برگه روبه رو شدم؛ اونا طراحی های پیتر بود. کلید ماشین نینو رو بیرون آوردم و به آدرین که پشت خط منتظر بود گفتم:« اممم یه لحظه صبر کن.» از اتاق نمزده و تاریک زن پیر بیرون اومدم و برگههای توی کیفم رو بیرون آوردم. میدونستم که چارهی کار آدرین، طراحی های پیتره… پس پرسیدم:« ببین… الان شرکتی؟»
جواب داد:« آره.»
_تا ساعت چند؟
_۱۲
با اندوهی که نمیتونستم پنهانش کنم ، نگاهی به ساعت مچیم انداختم. تا دو ساعت آینده من باید میرفتم مغازه:« امممم اوکی من یه کاریش میکنم. بسپارش به من.» با صدای عمیقش گفت:« خب من بهت اعتماد دارم. مثل همیشه.» درحالی که میتونستم بفهمم جو خیلی سنگین شده ، گفتم:« امم او… مرسی. هههههه.» و تک خندهای پشت بندش زدم. گفت:« خب پس من فعلا میرم.»
_او.. آره پس فعلا.
_منو از وضعیت آلیا بی خبر نذاری!
_آره حتما خداحافظ.
بالاخره تلفن رو قطع کردم، اشکام رو پاک کردم و به اتاق برگشتم و منتظر به هوش اومدن آلیا موندم.
¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
همچنان آگراست جوان:
صدای تلفن ثابت اتاق منو از فکر و خیالاتم راجع به دوستی که الان بیهوش روی تخته بیرون آورد.
دستمو سمت تلفن سرد و مشکی روی میز شیشهای بردم و به گوشم نزدیک کردم:« بله؟» صدای نائومی توی گوشم پیچید:« آقای آگراست یه آقایی به اسم کوفین اومدن شما رو ببینن، وقت قبلی هم ندارن.»
بعداز مکثی گفتم:« میتونید بفرستیدشون داخل!» ثانیهای بعد از قطع تلفن ، در باز شد و قامت پسر فرانسویِ قد بلند با کیف گیتاری که پشتش داشت ، وارد دفتر شد. هودی مشکی رنگی که کاراکتر ارن یگر از انیمهی اتکآنتایتان روی آن خودنمایی میکرد و شلوار گشادی که پوشیده بود ، اون رو کوچیکتر از سنش نشان میداد.
پیرسینگها روی صورت و انگشتراش که روی انگشت های کشیدهاش خودنمایی میکرد ، دل نویسندهی داستان رو برده بود (لوکای رقص روی یخ شوهر ساغره…)
برای استقبالش بلند شدم، به سمتش رفتم و بعداز دست دادن باهاش ، در آغوش گرفتمش. واقعا میتونستم حجم دلتنگی زیادی رو توی سینم براش حس کنم.
بعداز ۱۰ ثانیه که ازش جدا شدم ، با دست به مبلهای خاکستری و شکل L اشاره کردم.
پس از اون دوباره سمت تلفن رفتم و لوکا رو مخاطب قرار دادم:« قهوه ، چای یا نسکافه؟»
لبخندی دخترکش تحویلم داد و گفت:« چیزی نمیخوام بشین باهات حرف دارم.»
ابرویی بالا انداختم و گفتم:« بعداز اینهمه مدت اومدی پیش من ، بعد میخوای پشت من بگی آدرین منو گشنه گذاشت؟»
نگاهی باخنده بهم کرد و گفت:« بشین ببینم واسه من زبون درازی هم میکنه! من هنوز ازت بزرگترم!»
با نگاهم دوباره سوالم رو ازش پرسیدم ، وقتی متوجه سکوتم شد جواب داد:« یه قهوهی ساده!»
سرمو تکون دادم و گفتم:« این شد یه چیزی.»
با فشردن دکمهی ۳ ، به مخاطب پشت خط گفتم:« آقای دش، لطف میکنید دو فنجون قهوه ساده بیارید اتاق من؟ متشکرم.»
بعداز اینکه روبه روش ، روی مبل های مخملی نشستم ، با شادی پرسیدم:« خب چخبر از آقای معلم؟»
لبخندی زد و جواب داد:« خوبه… مشغوله.»
به شوخی گفتم:« وضعیت رابطش چطوره؟»
نگاهی به دور و برش کرد و با همون لحن خودم جواب داد:« آقا معلم فعلا سینگل به گوره…»
تکخندهای کردم و گفتم:« چراا؟ بقیه قدرتو نمیدونن وگرنه من اگه دختر بودم آرزوم بود بیای خواستگاریم!»
نگاهی جدی بهم انداخت و گفت:« حواست باشه چی آرزو میکنی آگراست!»
سریع دستام رو بالا بردم و گفتم:« آقا باشه من تسلییمممم!»
بعداز بیرون اومدن این حرف از دهنم ، صدای در ، باعث شد هردو به سمتش برگردیم.
مرد میانسالی که آبدارچی شرکت بود ، با سینی قهوه وارد اتاق شد.
آقای دش موهای جو گندمی داشت و قدش به دلیل کهولت سن ، کمی خمیده و کوتاه شده بود.
دروغ چرا ولی همیشه منو یاد استادفو مینداخت.
آقای دش دو فنجون قهوه رو، رو به روی من و لوکا گذاشت و پس از تکان دادن سرش به سمت پایین ، از در بیرون رفت.
لوکا تک خندهای کرد و ادامه داد:« حالا اینا رو ولش کن. الان بحث راجع به این نیست ، موضوع اصلی الان تو و مرینتید…»
با طعنه گفتم:« این موضوع مربوط به الان نیست… همیشه بوده.»
پسر فرانسوی از جیبش پاکت سیگار و فندک طلایی رنگش رو بیرون آورد. با دقت تماشاش کردم که مشغول حرف زدن بود و سیگارش رو روشن میکرد.:« هفتهی آینده روز مهمیه واست.» کمی فکر کردم.
مناسبت خاصی راجع به هفتهی آینده به ذهنم نرسید:« چخبره هفتهی دیگه؟» نگاهی پوکر فیس بهم انداخت. درحالی که اولین پک از سیگارش میزد گفتم:« بیزحمت اینجا سیگار نکش لطفا ، تهویه نداره…» لب پایینش رو گاز گرفت و توی دستش سیگارش رو مچاله کرد ، خورده هاش رو ، توی بشقاب کوچک زیر قهوه ریخت و ادامه داد:« هفتهی دیگه تولد مرینته دیگه!» ناگهان این تاریخ و دو جشن تولدی که با مرینت گذرونده بودم از جلوی چشمام رد شد:« او… من یادم نبود!»
_حالا اونو ولش کن قضیه حیاتیه!
با تردید پرسیدم:« حیاتی واسه چی؟» لوکا سرش رو نزدیک آورد و جواب داد:« این یه فرصتی برای توعه که خودت رو نشون بدی تو باید اونشب همه چیزو با مرینت حل کنی.»
دستم رو روی شقیقههام گذاشتم و گفتم:« یه طوری میگی انگار خیلی آسونه.»
پوزخندی زد و گفت:« البته که آسونه ، بخصوص واسه آدرین آگراستی که من میشناسم. تو باید بتونی سوپرایزش کنی که تحت تاثیر قرارش بدی.» با شکایت گفتم:« چیو تحت تاثیر قرار بدم مگه کشکه؟!» لوکا بلند شد و کنار من نشست:« ببین چی میگم بلوندی! تو باید یه کادوی خوب براش بخری و یه کاری کنی که شب به یاد موندنیای براش رقم بخوره. بقیهشو بسپر به استادکار.» خندهای کردم و گفتم:« تو خودت الان گفتی سینگل به گوری پس چطوری تو رابطه به من مشورت میدی؟»
دست به سینه شد و گفت:« مربیا بازی نمیکنن بچه!»
ثانیهای در سکوت به سر بردیم که ناگهان تاریخ دقیق روز تولد مرینت به یادم اومدم. نهم جولای.
سریع گفتم:« ای وای من نهم ماه بعد فرانسه نیستم!»
لوکا پرسید:« چرا دوباره؟»
_باید برای مراسم خیریه کیم جیوونگ برم نیویورک» لوکا دستی به چونش کشید و جواب داد:« خب نمیتونیم پروازت رو کنسل کنیم ، ولی میتونیم زودتر تولد بگیریم.»
نگاهی به چشماش کردم و پرسیدم:« چقد زود مثلا؟»
لوکا سریع جواب داد:« پنجشنبهی همین هفته!»
سریع گفتم:« چی؟»
نگاهی عاقل اندر سفیه بهم انداخت و گفت:« چی و پیچپیچی! تازه اینطوری بیشتر سوپرایز میشه!» نگاهی بهش انداختم و شاکی گفتم:« نه ! من اصلا آمادگیشو ندارم!»
و لوکا خیلی صادقانه جواب داد:« غلط کردی همینه که هس آمادگی نمیخواد برات خواستگار نمیخواد بیاد که! کاری که بهت گفتم رو بکن ، تو یه هدیهی خیلی خوب بخر که سوپرایز بشه.» در حال بلند شدن به سمت در بود و ادامه داد:« بقیهشو بسپر به استاد کوفین، بلوندی!»و بدون اینکه بهم اجازهی صحبت بده ، از در بیرون رفت.
اخه من کمتر از ۲ روز چطوری یه کادوی خوب واسه دوست دختر سابقم پیدا کنم که سوپرایز بشه مرد مومن؟
تازه اونم بعداز ۴ سال! کاش یکی بود بهم کمک میکرد.