جاده‌ی یخ‌زده

Dance on ice , my little fiction. I want to post it here for you. Please read and tell me your comment.

رقص روی یخ قسمت شانزدهم بخش دوم

ساعت ۱۱ بود که برای ناهار برگشتم خونه. و حتی تا قبل از اینکه ناتالی منو برای ناهار به طبقه‌ی پایین فرا بخونه به هدیه‌ای که باید برای مری تهیه میکردم ، فکر میکردم.

 

سر میز ناهار همگی نشسته‌ بودیم ، مشغول غذا خوردن و حرفی بینمان رد و بدل نمیشد. 

اما من مشغول دعوا با افکار خودم بودم. انگار که آدرین درونم داشت دیوونم میکرد. 

انگار که واقعا اشتهام رو از دست داده بودم. با اینکه به خودم قول داده بودم این هفته ناراحتیام و نگرانی هام رو به خانوادم نشون ندم اما مثل اینکه قرار نبود به قولم پایبند بمونم.

همزمان با کشیدن نفس عمیقی از سر میز بلند شدم و مقصدم رو اتاقم انتخاب کردم. شاید اگه کمی استراحت کنم ، افکار و سر و صداهای مغزم آروم بگیره. 

اما صدای ناتالی مانعم شد:« صبر کن آدرین کارت دارم!» 

سمتش برگشتم. صورت نگران و مهربونش رو دیدم که میشد راحت فهمید ، دلش میخواد کمکم کنه اما نمیتونه.

ناتالی از سر میز بلند شد و با چشماش به لیلیا کوچولویی که گیلاس های روی بلوزش به رنگ موهاش ، جلوه‌ای بخشیده بود اشاره کرد که منتظر بشینه. 

زن ژاپنی دو لبه‌ی شال سبزرنگش که از جنس بافت نازک بود به هم نزدیک تر کرد و سمت اتاق در بسته‌ی گابریل آگراست که از وقتی به این خونه برگشته بودیم ، با اینکه وسایل پدرم توش چیده شده بود اما من یکبار هم رغبت نکرده بودم برم داخلش رو ببینم ، رفت. در رو باز کرد. من هم با ترس و استرس پشت سرش وارد اتاق سرد پدرم شدم. 

ناتالی با دودلی گفت:« آدرین بهم بگو چی شده؟ اگه تقصیر راچله بهم بگو!» اما لحنش کاملا به عصبانی تغییر کرد:« این زنیکه دیگه داره شورش رو درمیاره ، آخرش میرم تیکه تیکه‌هاشو میندازم جلوی کارکناش. فکر کرده کیه؟ انگار یه بار که باهاش حرف زدم بسش نبوده.» 

من فقط با تعجب نگاهی پر از ترس به ناتالی که با حرص و نفرت از راچل حرف میزد ، نگاه میکردم. بالاخره گفتم:« ناتالی! اصلا قضیه این نیست!» 

ناتالی حرفاش و ناسزاهایی که به راچل میگفت رو نصفه رها کرد و نگاهی به من انداخت. 

اما من که به گوشام اعتماد نداشتم با تعجب پرسیدم:« صبر کن گفتی باهاش چیکار کردی؟» 

ناتالی سریع به خودش اومد که چه حرفی زده:« اوو… هیچی هیچی … تو بگو چی شده اگه قضیه راچل نیست پس چیه؟» 

یه هو یه حس بدی توی وجودم شکل گرفت.‌.. مشخص بود ناتالی میخواد یه چیزی رو ازم مخفی کنه که به راچل مربوطه… 

سریع خودم تونستم به خودم جواب بدم. قطعا رفته با راچل راجع به من حرف زده… چه چیزی از این وحشتناکتر میتونست باشه. تمام صداهای مغزم دوباره شدت گرفت. نه نه خفه شووو خفه شووو اون به صلاح خودت اینکارو کرده. مادره حق داره نگرانت بشه. ولی تو خودت میخوای چیکار کنی تا کی میخوای همینقد ضعیف باشی که بقیه کمکت کنن؟ آدرین به خودت بیا داری تبدیل میشی به یه احمق ضعیف. دوباره امکان داشت گریم بگیره. سریع نفسی عمیق کشیدم و به زمین چشم دوختم.

ناتالی هم سرش رو پایین انداخت و دستش رو ، روی شونم گذاشت:« آدرین. بهم بگو چی شده. من مادرتم.» 

بالاخره گفتم:« قضیه به مرینت مربوط میشه.» 

¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶


 

دختر بلوبری داستان را روایت میکند:


 

_همه چی مرتبه عزیزم ، چیزی نیست ما باهم روزای سخت تر از اینو گذروندیم 

خودشو بیشتر تو بغلم جا کرد. و من با سکوت به ذره ذره اشک ریختنش نگاه کردم:« من مطمئنم تو و نینو کلی فرصت دیگه دارید. ولی هنوز زوده.»

بالاخره با اشک گفت:« یعنی… جدی جدی تموم شد؟» 

دستم رو روی گونه‌ها گذاشتم:« دختر… تو همون کسی هستی که توی سختترین روزام. حتی تو بدترین شب‌هایی که از درد و غصه گریه میکردم کنارم بودی. میدونی تو چندتا ماموریت کمکم کردی؟ چه به عنوان رینازوژ ، چه به عنوان اسکرابلا و حتی بدون هیچ قدرتی. این میدونی یعنی چی ؟ یعنی قدرتت درون خودته‌. اشکالی نداری هرچند بار شکست بخوری… آلیا سزار درنهایت میتونه دوباره بلند بشه»

_ولی مرینت… من هربار که بلند بشم زخمی تر از قبل بلند میشم. دیگه نمیتونم مرینت دیگه بسمه…

آهی کوتاه کشیدم و گفتم:« میخوای چیکار کنی؟» 

با چشمای عسلی رنگش نگاهم کرد و گفت:« کاری که آدرین انجام داد. پاریس براش کلی خاطرات تلخه… از جمله پدرش. برا منم همینطور. میخوام با نینو برگردم مارتینک.» 

اما به هیچ وجه نمیتونستم همچین چیزی رو باور کنم:« ولی پس… دانشگاهت چی؟» 

_فعلا قصد ادامه دادنشو ندارم. 

بغض گلومو چنگ میزد. داشتم بعداز ۵ سال دوستی ، بهترین دوستم رو از دست میدادم. کسی که شاید حتی روز اول مدرسه فکرشم نمی‌کردم بهترین دوستم بشه. دوستی که تا این حد بهش وابسته باشم و الان داشت ترکم میکرد.

بالاخره بغضم ترکید:« پس من چی! ها؟ تاحالا فک کردی من بدون تو چیکار کنم؟ تاحالا بهش فکر کردی؟» 

و دختر فقط با چشمانی خیس نگاهم کرد:« نمیتونم.» 

پس یه بار دیگه ، محکم‌تر از قبل در آغوش گرفتمش و همزمان با فرو ریختن اشکام گفتم:«زندگی ممکنه به هر مسیری بره ، میدونی اگه روز اول مدرسه کنار هم ننشسته بودیم ، چی میشد؟ نمیتونم تصور کنم که بدون تو چطوری از پس همه‌ی اینا برمیومدم.» (دیالوگ‌های پایانی مرینت در میراکلس‌دنیای‌موزای) 

آلیا هم منو بیشتر به خودش فشرد و گفت:« تو همیشه انتخابات درست بوده مرینت.» 

 

¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
 

همچنان آگراست جوان:

 

_خب اول از همه اینکه اینو بدون هدیه دادن یه گردنبد به هر نوعی اصلا مناسب نیست!

با تردید پرسیدم:« چرا؟» 

سریع جواب داد:« چرا نداره که! هدیه دادن گردنبند بخصوص الماس یا مروارید برای کادو دادن به همسر ، یا نامزد دیگه نهایتا دوست دختر استفاده میشه… که خوشبختانه مرینت هیچکدوم از این نسبت ها رو باهات نداره.» 

سرمو به علامت مثبت تکون دادم:« درسته.» 

ناتالی ادامه داد:« دور انگشتر هم خط بکش.» 

با خجالت گفتم:« خب… تو ایده‌ای داری؟» 

کمی به دور و بر نگاه کرد و بالاخره بلند شد. 

سمت تابلوی بزرگ مادرم رفت ، آروم به سمت خودش کشید؛ گاو صندوق پشتش رو باز کرد و صندوقچه‌ی کوچکی ازش بیرون آورد. همچنین که داشت با صندوقچه به سمتم میومد گفت:« این گنجینه‌ی کوچیک مامانته.» 

قلبم شروع به تند تند زدن کرد.

آروم درش رو باز کرد و با چندتا وسیله‌ی قدیمی روبه رو شدیم. از جمله: سنجاق سینه های قدیمی ، گردنبند مروارید، ساعت زنجیردار ، برس کوچک نقره‌ای.

ناتالی از بین اونهمه وسیله‌ی قدیمی ، یک ساعت زنجیر دار را بیرون آورد. ساعتی که با فشردن دکمه‌ی کوچکی ، درش باز میشد. خیلی زیبا و مسحور کننده.

ناتالی گفت:« میدونی این ساعت چیه؟» با چشمام ازش پرسیدم:« چه داستانی پشتشه؟» 

ناتالی با لبخند و برق توی چشماش گفت:« توی یکی از سفرهایی که با پدر و مادرت داشتم, پدرت این ساعت رو از خونه‌ی پر قدمت یه آهنگر پیدا کرده. بعدش اینو به عنوان هدیه به مادرت داد. قدمتش ۱۰۰ساله.  بهش گفت این ساعت نشونه‌ی زمانیه که قراره کنار هم بگذرونیم. تا وقتی این ساعت کار میکنه، من کنارت خواهم ماند. امیلی اومد پیش من با ذوق و شوق برام تعریف کرد. اون لحظه واقعا خوشحال بود.» درحالی که چشماش پر از اشک شده بود ادامه داد:« دقیقا یک ماه بعد که از اون سفر برگشتیم، پدرت از مادرت خواستگاری کرد.» 

به راحتی میتونستم ضربان قلبم رو ، توی گوشم بشنوم. 

ناتالی دستش رو به زیر پلکش کشید و ادامه داد:« گوش بده ببین چی میگم. اگه میخوای مرینت رو پیش خودت برگردونی ، اگه میخوای مرینت عروس خانواده‌ی آگراست بشه (یاد سریالای ترکی افتادم) ، این ساعت رو بهش هدیه بده. اما خودت باید ببینی میخوای چیکار کنی؟ آیا واقعا مرینت رو میخوای یا نه؟» 

جوابش کاملا واضح بود. سپس دستم رو گرفت و ساعت رو، توی دستم گذاشت و ادامه داد:« همه چیز به تصمیم خودت بستگی داره آدرین! من بالای ۴۰ سالمه! دیگه واسه مشاوره‌ی عاشقانه دادن زیادی پیرم. تا همینجا هم خیلی از مغزم کار کشیدم.» و لبخند قشنگش رو تحویلم داد. 

سریع دستم رو دور گردنش انداختم ، سرش رو به خودم نزدیک کردم و لب‌هام رو روی پیشونیش کاشتم‌.

تا اینکه صدای زنگ در ما رو از آغوش هم بیرون آورد.

ناتالی زودتر از من بلند شد و به سالن رفت. 

من هم دنبالش رفتم. 

ناتالی به کسی که پشت در بود گفت:« سلام عزیزم. آره حتما بهش میگم بیاد.» 

بعد به سمتم برگشت و گفت:« نگفته بودی با متولد قرار داری.» 

سریع فهمیدم که منظورش مرینته ، پس سریع در سالن رو باز کردم و حیاط رو تا دروازه‌ی بزرگ طی کردم.

بالاخره دروازه رو باز کردم و با مرینت روبه رو شدم که دستش رو ، روی گوش سمت راستش میکشید.

_سلام.

نگاهی بهم کرد و جوابمو داد:« ام. سلام.» 

با چشمام ازش پرسیدم:« همه چی مرتبه؟» و اون با همون خنده‌ی همیشگی‌اش جواب داد:« ها! هیچی من هنوز بعداز اینهمه سال با آیفون تصویری خونتون مشکل دارم» ( دوباره اون چشم گنده‌ه خورده تو گوشش😂) 

لبخندی زدم و گفتم:« بیا تو!»

اما با لبخند تلخش گفت:« شرمنده. من کار دارم ، باید زودتر برگردم.» 

ادامه دادم:« ولی اینطوری خیلی بد شد.» 

_بذار واسه دفعه‌ی بعد.

سرمو تکون دادم. 

مرینت پوشه‌ای که دستش بود رو سمتم گرفت و ادامه داد:« خب این همون طراحیا‌یه که خواستته بودی ، البته اینا رو به تازگی نکشیدم ، پس ممکنه کاملا اون چیزی که میخوای نباشه ، اگه طرح موردنظرت رو از بینشون پیدا کردی که چه خوب اگه نه بهم زنگ بزن من یکی دیگه میکشم.»

سریع پوشه رو ازش گرفتم و با لبخند گفتم:« او… نه این چه حرفیه ، البته که کارات خوبه. مرسی ، خیلی زحمت کشیدی. » خواستم پوشه رو باز کنم که سریع گفت:« نه! الان بازش نکن! بذار بعدا.» 

کمی تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم و پرسیدم:« امر دیگه‌ای؟» 

سری پایین انداخت و گفت:« نه فقط… میگم که شماره تلفن پسرخاله‌ت رو داری؟» 

بعداز مکثی پرسیدم:« فلیکس؟» 

سرشو تکون داد. 

گفتم:« آره آره. الان میارم.» 

سریع خودمو به سالن رسوندم. تلفن همراهم رو ، از روی میز برداشتم و دوباره سمت حیاط برگشتم.

درحالی که توی مخاطبینم ، دنبال شماره‌ی فلیکس میگشتم ، پرسیدم:« همه چی مرتبه؟» 

جواب داد:« آره. فقط گفتم چون توی بخش خبری کار می‌کنه شاید بتونه تو پیدا کردن یه آدم کمکم‌ کنه.»

شماره‌ی فلیکس رو براش خوندم و اون هم داخل تلفنش ، ثبتش کرد:« مرسی بابت کمکت.» 

تا اینکه یاد آلیا افتادم ، ازش پرسیدم:« ببینم ، آلیا چطوره؟» یه هو با شنیدن این اسم، حالت صورتش تغییر کرد:« اممم… خوبه. آره حالش خوبه.» اما مشخص بود که چیزی رو داره ازم مخفی میکنه. نگاهی به چشماش کردم و پرسیدم:« چیزی شده مرینت ؟» 

درحالی که غم توی صورتش موج میزد ، همچنان مشغول انکار بود:« نه نه چیزی نیست.» اما دونه دونه قطره‌های اشکش از گونه‌اش چکید. 

کمی هول شدم. دستام رو ، روی شونه‌هاش گذاشتم و پرسیدم:« چی شده مرینت؟ بهم بگو!» 

اما ناگهان زانوهاش شل شد و سریع به زمین افتاد و صدای هق‌هقش ، توی گوشم طنین انداز شد:« چیزی نیست… من دارم بهترین دوستم رو از دست میدم!» 

نگاهی به دور و بر انداختم ، سریع کمکش کردم تا بلند بشه ، درحالی که دستم دورش بود ، آوردمش داخل حیاط و روی یکی از صندلی های حصیری حیاط ، نشوندمش:« مرینت توروخدا باهام حرف بزن. بهم بگو چی شده!» 

و مرینت آروم لب زد:« آلیا میخواد برای همیشه از پاریس بره! میفهمی این یعنی چی! من بدون اون نمیتونم آدرین! اون نباید بره!» صورتش از اشک خیس شده بود. هر قطره اشکی که میریخت ، خراشی روی قلب من مینداخت:« مرینت آروم باش ، اون جایی نمیره!» 

دستامو از روی شونه‌هاش پس زد و روی صورتش گذاشت:« نه! اون دیگه نمیخواد توی پاریس غم ها زندگی کنه! میخواد منو تنها بذاره! آدرین من بدون اون نمیتونم!» و با عجز ناله سر داد. و تنها کاری که من میتونستم بکنم در آغوش گرفتنش ، بعداز ۴ سال بود. 

___________________


 

دختر مولاجوردی پس از نیم ساعت بالاخره ازم جدا شد…

سریع به چشمای پف کرده‌ش از گریه نگاه کردم:« بهتری مرینت؟» 

نفسی کشید و جواب داد:« آره خوبم. ازت ممنونم که… کنارم بودی.» تلفنش رو از جیبش برداشت و نگاهی به میس کال هایی از طرف مادرش انداخت:« من.. باید برم. خیلی دیرم شده.» 

واقعا حرفی نمیتونستم بزنم بنابراین سکوت رو ترجیح دادم. بعداز همراهی کردنش تا دم در و خداحافظی ازش… نفسی عمیق کشیدم. دیگه واقعا کشش اینهمه اتفاق رو نداشتم‌. حس میکردم قدم من نحسی داره. 

دیگه کافیه. 

بالاخره وارد سالن خونه شدم.

ناتالی پرسید:« همه چیز مرتبه؟» مشخصا توی این نیم ساعت از پنجره ، شاهد همه چیز بود.

اما من واقعا نای جواب دادن رو نداشتم:« چیزی نیست. خوب میشه.» و بعداز اون ، پشت میز ناهار خوری نشستم و پوشه‌ی آبی رنگ رو باز کردم که شامل طراحی هایی بود که مرینت بهم داده بود. لیلیا هم اومد کنار من نشست تا نگاهی به طراحی‌ها بندازه‌. باهم دیگه طرح‌ها رو برانداز کردیم و لیلیا با کیوتی بیش از اندازه به هرکدوم امتیاز میداد. 

اما کاملا مشخص بود که با طراحی های همیشگی مرینت متفاوت بود. مانکن‌های متفاوت و نوع گرافیک متفاوت. میخواستم بگم که اینا طراحی های مرینت نیست که با امضای pitewht رو به رو شدم.

این مخفف چی میتونه باشه؟

¶¶¶¶¶