¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
از زبان نویسندهی گلتون:
آنها روز بعد رو هم به همین منوال گذراندن… آلیا قرار بود که هفتهی بعد به جزیرهی خانوادگیش ، مارتینک بره. مرینت اصلا نمیتونست همچین چیزی رو تصور کنه ، آلیا بهترین دوستش بود و حتی زمانی که آدرین ، ترکش کرد ، اون کنارش بود اما حالا…
آدرین روز بعد رفت با نینو و آلیا حرف بزنه اما نینو گفت که آلیا تصمیمش رو گرفته. زوج شرقی گفتن که بعداز تولد مرینت کارای رفتنشون رو آماده میکنن.
اما آدرین میدونست با رفتن آلیا ، مرینت خیلی داغون میشه و هیچوقت ارتباطشون مثل قبل نخواهد شد ، اما درحال حاضر چه کاری میشد کرد؟
لوکا یه برنامهی کوچولو توی رستوران کرهای برای تولد مری چیده بود ، که آلیا و نینو رو هم دعوت کرده بود تا قبل از رفتن ، جشن تولد مری رو کنارش حضور داشته باشن.
همه چیز آماده بود. لوکا به مرینت گفته بود که میخواد باهاش بره بیرون و راجع به یه دختری باهاش حرف بزنه ، ( الکی) تا به این بهونه اونو بکشونه به رستوران.
مرینت با اینکه اصلا حال مساعدی نداشت ، اما به خاطر لوکا که همیشه مثل برادرش کنارش بود ، قبول کرد.
لوکا صندلی رو عقب کشید تا دختر دورگه بنشینه.
و مرینت تمام تلاششو کرد که اصلا غمگین بنظر نرسه ، به خاطر اینکه این مسئله برای لوکا خیلی مهم بود.
دختر لبخند تلخی زد و پرسید:« ببینم نکنه این دختره کرهایه که منو آوردی اینجا؟»
لوکا خندید و گفت:« نه فرانسویه ، ولی خب ، از غذاهای اینجا خیلی خوشم میاد واسه همین گفتم یه بار باهم بیایم.»
مرینت سرش رو تکون داد و درحالی که رستوران رو برانداز میکرد ، دوباره پرسید:« خب… دختره چطوریاس؟ اخلاقش و اینا چطوریه ؟»
لوکا درحالی که به میز چشم دوخته بود گفت:« اون… خیلی زیباست ، خیلی مهربونه، حتی اگه تو بدترین شرایط زندگیش هم باشه ، دوستاش براش اولویتشن ، همیشه بقیه رو به خودش ترجیح میداده و هیچوقت از کمک کردن به بقیه خسته نشده.» (اینا همه راجع به خود مرینته)
مرینت با گیجی به پسر نگاه کرد:« پس میخوای سوجو سفارش بدیم و مفصل راجعش حرف بزنیم انگار قضیه خیلی جدیتر از این حرفاس.»
لوکا سرش رو تکون داد و از پشت میز بلند شد ، مرینت رو مخاطب قرار داد و گفت:« من میرم بیارم… چیز دیگه ای نمیخوای؟» مرینت با لبخندی محو سرشو به علامت منفی تکون داد.
و سپس مرینت فقط با غم رفتن لوکا رو تماشا کرد.
ناگهان مرینت گرمی دوتا دست رو ، روی چشماش و بعد سیاهی مطلق رو حس کرد. میتونست راحت بفهمه شخصی از پشت سرش ، چشماشو گرفته… اما اون چه کسی میتونست باشه؟
مرینت دوست داشت باور کنه که آلیاس ، اما با لمس کردن دستای شخص ، و حس نکردن حلقش ، نا امید شد.
اما لحنش رو حفظ کرد و گفت:« نمیدونم کی هستی!»
بالاخره دست های شخص از روی چشماش برداشته شد ، و مرینت تونست اون شخص رو ببینه.
موهای بلوند فرفریش که از زیر کلاه بیرون اومده بود به آرایش صورتش جلوهی خاصی میداد.
مرینت سریع با تعجب و شادی پرسید:« تو اینجا چیکار میکنی؟»
کلویی سریع صندلی کنار مرینت رو به سمت خودش کشید و با شادی جواب داد:« یه پسره بهم پیام داد که میخواد راجع به یه چیزی باهام حرف بزنه. »
مرینت بیچاره با ناباوری لب زد:« یعنی ، لوکا… » بعد به شوخی به کلویی گفت:« لوکا کی انقد بدسلیقه شده؟»
و کلویی مثل همیشه جواب داد:« خیلیم دلش بخواد یکی مثل منو داشته باشه!»
اما مرینت هنوز نمیتونست باور کنه که لوکا از کلویی خوشش میاد ، چون چیزایی که راجعش گفته بود کاملا برعکس بود.
مرینت دور رستوران چشم چرخوند اما لوکا رو پیدا نکرد.
بنابراین دوباره رو به کلویی گفت:« ولی جدا از شوخی ، لوکا خیلی پسرخوبیه. تو خودت حسی بهش داری؟» کلویی که بیشتر از این نمیتونست خندهش رو کنترل کنه ، جواب داد:« ام.. خودمم نمیدونم چطوری ، ولی یه حسایی بهش دارم.»
مرینت جواب داد:« میدونم که عجیبه و شاید در نگاه اول ، بهم نیایید! اما من مطمئنم با بیشتر کنار هم موندن ، شبیه همدیگه میشید، اونوقت هم تو قدر اونو میدونی ، هم اون قدر تورو.»
کلویی به دور و برش یه نگاهی انداخت و گفت:« خب آره…من دوستش دارم ولی هربار به خودم میگم اون ، شاید به شهردار نخوره… یعنی نمیدونم چطوری بگم»
مرینت لبخندی زد و گفت:« واسه همین میگم که بنظر عجیب میاد، اما ببین قلبت چی میگه. اگه قلبا دوستش داری ، تفاوت هاتون نباید مانعتون بشه!»
کلویی به طرز مسخرهای دستش رو پشت گوشش برد و با حالت دستپاچه گفت:« اممم آره… آره.»
مرینت خواست حرف دیگهای بزنه که ناگهان با صدای بلندی حرفش قطع شد.
همزمان با برگشت دختر مولاجوری ، صدای آهنگ تولدت مبارک کل رستوران رو فرا گرفت و بقیهی مشتریهایی که توی رستوران بودن هم آلیا ، نینو ، لوکا ، آدرین و کلویی رو همراهی کردن.
مرینت که نمیتونست از شدت خوشحالی و ذوق حرفی بزنه فقط لبخندی زد و با نگاه به دوستای عزیزش ، دستش رو ، روی دهنش گذاشت.
بچهها همزمان با آهنگ خوندن ، سمت میز مرینت رفتن و دور و برش نشستن و لوکا کیک رو ، وسط میز و رو به مرینت گذاشت.
مرینت که از شدت ذوق و هیجان حرفی نمیتونست بزنه ، به کیک زل زده بود سعی در پنهان کردن چشمان خیسش داشت. آلیا که کنارش نشسته بود ، دستش رو ، روی شونهش گذاشت و گفت:« عههه روز تولدت که نباید گریه کنی دختر!» لوکا با خنده گفت:« اشک شوقه ، خیلی سوپرایز شده!»
مرینت پس از نفسی عمیق ، گفت:« پس نقشه کشیده بودید؟ (حرفی که نویسنده نسبت به سوپرایز تولدش به دوستاش گفت)» بچهها سرشون رو تکون دادن. کلویی با شکایت و خنده گفت:« والا من هی منتظر بودم ، شروع کنن به آهنگ خوندن ،هی از دور اشاره میکنم کسی گوش نمیده!»
آدرین که کنارش و روبه روی مرینت نشسته بود گفت:« آخه میخواستیم ببینیم مرینت ، تورو واسه لوکا خواستگاری میکنه یا نه.» و جمع همگی خنده سر دادن. اما کلویی ، سلقمهای به بازوش زد و گفت:« هههههه خندیدیم!»
مرینت با خوشحالی گفت:« از همتون ممنونم که این شبو برام خاطره انگیز کردید… ممنونم که باعث شدید بهترین تولد عمرم رو داشته باشم.»
_به افتخار صاب تَوَل (صاحب تولد) بزن دست قشنگهرو!
پس از این حرف نینو همگی بلند برای مرینت دست زدند.
دیگه وقتش بود ، مرینت شمع شکل ۲۱ رو فوت کنه.
قبل از فوت کردن ، آدرین گفت:« مرینت باید واسه امسال یه آرزو کنی!»
مرینت نفسش رو توی سینه حبس کرد و ثانیهای فکر کرد که چه چیزی میخواد. اون جمله تنها یه چیز بود و زیر لب و بدون اینکه کسی بشنوه به خدا گفت و پس از اون شمع رو فوت کرد.
بعداز نیم ساعتی که هر شش کاراکتر اصلی داستان ما ، به شادی و خوشی ، با خوردن سوجو و بوسام (همون مشروب معروف کرهای و اون گوشت خوک ورقهایا یونو؟)
گذروندن ، آلیا بالاخره گفت:« دیگه وقتشه کادوهات رو باز کنی!»
بچهها همزمان هدایاشون رو روی میز گذاشتن ، جز آدرین!
اول هدیهای با کاغذ کادوی مردعنکبوتی رو باز کرد. که داخلش یه پارچهی ساتن براق قرمز بود. وقتی تای پارچه رو باز کرد با یه شنل قرمز رو به رو شد. کلویی در توضیح هدیهش گفت:« واسه اینکه از این به بعد شنل قرمزی صدات کنم.» نینو با خنده گفت:« نه باید بهش بگی سوپرمن.»
هدیهی بعدی از طرف لوکا بود جعبهی متوسط و نسبتا سفتی ، با کاغذ کادوی سفید و گلهای طلایی پیچیده شده بود. مرینت با ذوق و شوق کاغذ های دور جعبه رو پاره کرد و با جعبه عطر مون پاریس که بوی توتفرنگی میداد رو به رو شد و با ذوق گفت:« اووو من عاشق این عطرممم!» و در ، کوچکش رو باز کرد به بینیش نردیکش کرد و با عشق استشمامش کرد.
بعدی هدیهای بود که نینو خریده بود که یه باکس صورتی نسبتا بزرگ داشت ، دختر وقتی در جعبه رو باز کرد و با یه کلاه فلاپی کرم رنگ با دو گل بزرگ صورتی رو له رو شد. مرینت سریع کلاه رو روی سرش گذاشت و گفت:« خیلی دوستش دارم.» و رو به همه پرسید:« بهم میاد؟» و جمع همزمان گفتن:« به تو همه چی میاد!» و صدای خندههاشون کل رستوران رو گرفته بود.
هدیهی بعدی که مرینت مطمئن بود واسه آلیاس ، سریع و بدون توجه به کاغذ کادوی سبزآبی خوشرنگش ، کاغذ رو باز کرد و با جعبهی کوچکی روبه رو شد. در جعبه رو باز کرد و دستبندی فانتزی با مروارید های صورتی روبه رو شد که با دونه مربع های کوچولو ، حروفی که MARINNETT رو ساخته بود. آلیا سریع دست چپش رو بالا آورد که لنگهی دستبند با حروفی که اسم ALIA ساخته بود ، توی دستش بود. اما مرینت ، نفسش از شدت تازه شدن غم توی قبلش ، حبس شد و محکم آلیا رو در آغوش گرفت:« ولی تو بیشعورترین و مهربونترین دوستی هستی که تاحالا داشتم.»
تا اینکه کلویی پرسید:« خب نمیخوای هدیهی آدرینو باز کنی؟» آدرین که از درون از شدت استرس داشت پرپر میزد، محکم به بازوی کلویی زد. کلویی با فریاد گفت:« اووو یعنی حاج اقا چی خریده واسشششش» و آدرین بیچاره که سنگینی نگاه جمع رو روی خودش حس میکرد ، سرش رو پایین انداخت و دستش رو ، روی سرش گذاشت.
مرینت با لبخندی شکاک گفت:« راستشو بگو… چیه؟»
آدرین سرش رو بالا برد و صورت مهربون مرینت رو به رو برانداز:« خب…» جعبهای که توی دستش بود رو بیرون آورد و ادامه داد:« این… یه هدیهی ناقابله.» مرینت جعبه رو از دستش گرفت و با چشمای درشت شده ، به جعبه زل زد. آروم در جعبه رو باز کرد و با ساعت قدیمی زنجیر دار روبه رو شد. آروم از جعبه بیرون آورد و به زیبایی ساعت خیره شد.
آدرین با لرزش لبها و دستاش ادامه داد:« تا وقتی این ساعت درحال حرکته… منو تو زمان زیادی رو کنار هم خواهیم گذروند.»
مرینت که از این حرکت آدرین جا خورده ( و پشماش ریخته بود) به جنگل چشمای آدرین خیره شد و لبخندی به لبهاش آورد.
نینو جو عاشقانهای که با بکگراند صورتی و حباب ها پوشیده شده بود رو بهم ریخت ( همون بکگراند صورتی حباب حبابیه که تو میراکلس هرکی نگاه عاشقانه میکنه میاد) و بطری سوجو رو بالا گرفت:« پس به افتخار مرینت و آدرین دوتا پیک بعدیتونم من حساب میکنم!» و همگی با خنده و کمال میل ، لیوان های کوچکشون رو بالا آوردن.
_به سلامتی مرینت و آدرین!
امروز یکسال به مرگ نزدیکتر شدم.
یک روز از آلیا دورتر شدم ، یک روز به آدرین نزدیکتر.