قسمت هفدهم : تاجگذاری
آرزو داری که دیگر برنگردم پیش تو
راه من با اینکه طولانیست حرفش را نزن
از زبان آگراست جوان:
صبح با سردرد و گیجی از خواب بلند شدم. وارد سالن آشپزخانه شدم. آنیا خدمتکارِ لهستانیِ آشپزخانه با دیدنم سلام کرد و گفت:« اوه. آقای آگراست ، صبح بخیر. صبحونه رو براتون سرو کنم؟» درحالی که با پشت دست ، جلوی خمیازم رو گرفتم ، سرم رو تکون دادم. پشت میز نشیتم و سعی در به یادآوردن اتفاقات دیشب بودم. تلفنم رو برداشتم و دنبال شمارهی نینو تو مخاطبینم گشتم. با شنیدن صدای در ، سمتش برگشتم ، با ناتالی که کت و شلوار خاکستریش رو پوشیده بود و مثل همیشه موهاش رو گوجهای بسته بود. مشغول مرتب کردن برنامهش بود.
_ او بیدار شدی؟.
سرم رو تکون دادم. ناتالی رو به زن کرد و گفت:« ناهار رو تا ساعت ۲ آماده کن.» بعد نگاهی به من کرد:« تو هم امروز نمیری شرکت یه ساعت دیگه لیلیا رو برسون کلاس.» قصد رفتن کرد که برگشت و گفت:« راستی زنگ بزن مرینت ازش بابت دیشب تشکر کن.» وقتی نگاه متعجبم رو دید، دست به سینه شد و گفت:« از اونجایی که یادت نمیاد ، باید به عرضت برسونم مرینت شما رو مست و پاتیل تا خونه رسوند.»
از شدت تعجب دستم رو ، جلوی دهنم گذاشتم و رفتم تو فکر
_میخوام برام شعر بخونی
……
_مرینت عاشقتم
سریع از جا بلند شدم و با ذکر یا زهرا… چیز نه با گفتن:« ای داد بیداد!» سریع از کنار ناتالی رد و از آشپزخونه خارج شدم. بی درنگ به طبقهی بالا دویدم. با استرس شماره تلفن مرینت رو انتخاب کردم و درحالی که از استرس و سردرد دستم رو ، روی سرم گذاشته بودم و در انتظار جواب دادن دختر از سمتی به سمت دیگر اتاق رژه میرفتم:« الو آدرین!؟» با نفس نفس گفتم:« آره آره خودمم.» سریع پرسید:« حالت چطوره؟ بهتری؟»
نفسم رو حبس کردم و با خجالت گفتم:« اممم آره خوبم خداروشکر. خواستم ازت بابت اینکه دیشب منو رسوندی تشکر کنم.» مرینت تک خندهای کرد و جواب داد:« نه بابا این چه حرفیه کاری نکردم.» با اضطراب گفتم:« میدونی من سعی میکنم دیگه آبجو و مشروب نخورم… ولی خب میدونی بعضی وقتها…»
طوری که ادامهی حرفم رو فهمید و گفت:« آره متوجهم چیمیگی. مشکلی نیست، تا وقتی به خودت آسیب نرسونی مشکلی پیش نمیاد » در تایید حرفش گفتم:« تا وقتی که به خودم و بقیه آسیب نزنم.» مرینت که متوجه نکتهای که بهش اشاره کرده بودم شده بود با خنده گفت:« درسته.» بالاخره با انزوا گفتم:« میدونی این وسط شاید من نتونم وقتهایی که زیاده روی میکنم رو به یاد بیارم… یه وقتی یه کارایی بکنم که….» و در حالی که حس معذب بودن داشتم ادامه دادم:« به کسی آسیب برسه.» پس از این حرفم ، صدای خندههای شیرینش از پشت تلفن به گوشم رسید:« وایی آدرین این محتاط بودنت رو از همه چیز بیشتر دوست دارم. ولی بنظرت به قول خودت اگه آسیبی به من رسیده بود الان من انقد مهربون برخورد میکردم پسر؟» خندهای برای جلوگیری از ضایع شدنم ، کردم و گفتم:« کاملا دسته. اممم احیانا حرفی نزدم که باعث بوجود اومدن یه سری سوءتفاهم شده باشه؟!» بعداز مکثی گفت:« نه آدرین… ولی ازم خواستی برات شعر بخونم.» گوشی رو از خودم دور کردم و زیرلب گفتم:« خدایا منو به یه مجسمهی ستگی تبدیل کن» (پاپتیر ۲ فصل ۳) و دوباره به مخاطب پشت گوشی گفتم:« به هرحال بازم بابتش متاسفم.»
_اممم نباش مشکلی نیست.
اما من تا حدودی میتونستم حدس بزنم که مرینت قرار نیست همهی حقیقت رو بهم بگه ، چون یه چیزایی محوی از شب گذشته یادم میومد که با فکر کردن بهش قلبم از خجالت ذوب میشد. اما دیگه بیشتر از این پیگیر اتفاقت نشدم چون میدونستم اگه مرینت همهی ماجرا رو بهم نگفته یعنی خودش صلاح نمیدونسته که بگه یا خجالت میکشیده.
∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆
فلش بک: شب گذشته:
آلیا با شکاکی از دختر بلوبری پرسید:« راستی تو چرا سوجو نمیخوری؟»
کابوس ها و آخرین باری که ودکا خورده بود مثل فیلم کوتاهی از جلوی چشمان دخترک بیچاره، گذشت پس جواب داد:« من ترجیح میدم دیگه الکل نخورم. اصلا برای سلامتی هم خوب نیست. هه هه هه.» (کلا همه قول دادن الکل نخورن ولی انگار نه انگار)
دیگه آخرای شب بود که از رستوران بیرون رفتن. همگی دم در برای خداحافظی آماده بودیم ، جز آدرین که مشخص بود زیادهروی کرده و حتی نمیتونست روی پاهاش بهایسته به خاطر سنگینی سرش ، نینو دستش رو دور گردن خودش انداخته بود که نیفته. کلویی با خنده گفت:« مواظب آدریکنز باشید. نذارید رانندگی کنه!» آلیا با اشاره به نینو گفت:« نینو بنظرم ، ما باید زودتر بریم خونه.» و با ابرو به مرینت اشاره کرد. پسر مراکشی هم با حالی تابلو گفت:« اوو آره تازه ما هم کلی کار داریم.» و با دست به لوکا هم اشاره کرد. مرینت بیچاره که از همه چیز بیخبر بود گفت:« میخواید من آدرینو برسونم خونه؟» بچهها سریع موافقت کردن و مرینت با چشم غرهای سوییچ ماشین آدرین رو از نینو گرفت و گفت:« شماها میخواید منو بکشید؟ کمکش کنید سوار ماشین بشه خب!» خلاصه که در نگاه مرینت یک فحش پر نوامیسی موج میزد. مرینت از آلیا خواست تا وسایلش رو به خونه ببره ، و خودش درحالی که آدرین روی صندلی عقب دراز کشیده بود ، روی صندلی راننده نشست و ماشین رو با چرخوندن کلید ، روشن کرد. درحالی که توی خیابونهایی که با نور زرد تیرچراغبرق ، کمی روشن شده بود، با نگرانی رانندگی میکرد و به صدای ناله های آدرین که سرش رو بین دستاش گرفته بود، گوش میداد.
مرینت با حس کردن دستای آدرین روی بازوش سریع زد روی ترمز و با ترس به عقب نگاه کرد. آدرین سرش رو ، روی شونهی مرینت گذاشت و با عجز گفت:« مری من خیلی حالم بده.» مرینت با خجالت سری پایین انداخت و زیرلب گفت:« میدونم.» دختر مولاجوری که نمیدونست چیکار بکنه ، دستش رو، نوازش وار روی سر پسر کشید و گفت:« بهت قول میدم زود برسیم خونه. لطفا دووم بیار.» مرینت دوباره به راه افتاد و اینبار با سرعت بیشتری خیابان برادوی رو مقصد انتخاب کرد.
درحالی که به ماشین چشم دوخته بود ، زنگ گوش خراش عمارت آگراست رو فشرد و با پاهاش ضرب گرفت.
بعداز صدای زنی که از خانه صحبت میکرد ، به دوربین بزرگی که از دیوار بیرون اومده بود چشم دوخت.
_بله؟ با کی کاری دارید؟
_اممم.. من آقای آگراست رو با خودم آوردم. حالشون خوب نیست.
و با نیم نگاهی به آدرین توی ماشین که حالی خمار نگاهش میکرد ، انداخت. بعداز باز شدن دروازهی بزرگ، زیر لب آدرین رو مخاطب قرار داد و با خنده گفت:« هعیی آدرین تو چرا هیچوقت عوض نمیشی.» و با لبخندی سمتش رفت.
مرینت بعداز این چندسال ، طی یه بازهی کوتاهی بخاطر افسردگیای که داشت سبک مبارزهش رو عوض کرده بود و نسبت به جثهش میتونست چندبرابر وزنش رو بلند کنه.
بنابراین دست پسر جوون مست که کل بدنش بوی الکل میداد رو ، دور گردن خودش انداخت و آروم آروم وارد حیاط شد.
بعداز باز شدن در، دو زن هم قدوقواره ، با دامن های ساده ی فیروزهای سفید و مردی سرایدار خانه بود با قد و قواره ی متوسط و صورتی بی حس ، وارد شد و سعی کرد با کمک به دختر بلوبری آدرین رو به اتاقش ببره.
به سالن اصلی که رسیدند ، آدرین نالهای سر داد و گفت:« میخوام… همینجا بشینم.»
مرد سری تکون داد و آروم جسم بیجون آدرین رو ،روی کاناپه گذاشت. مرینت قصد رفتن کردن که دستای آدرین روی دستاش قرار گرفت:« نرو مری… هیچکی… خونه نیست... پیشم بمون.» دختر جوون بیچاره با دودلی و نگاهی به اون دو زن خدمتکار و دوباره به آدرین نگاه کرد و زیرلب باشهای گفت و کنارش نشست.
آنیا گفت:« بنظرت این زنه معشوقهی آقای آگراسته؟»
سباستین نگاهش رو از مبلی که روبه روی شومینه و پشت به آنها بود گرفت و گفت:« گیریم که باشه تو به این چیزا چیکار داری؟»
هتی ، که خواهر بزرگتر آنیا بود خندید و گفت:« ولی این دختره خیلی برام آشناس ، توی اتاق آگراست عکسشو دیدم.» سباستین که رد شدن از کنار هردو دختر لهستانی رو داشت گفت:« به هرحال ، تا اومدن خانم صبر کنین تا ببینیم بعدش چی میشه.» و سپس ادامه داد:« انقدر هم تابلو بهشون زل نرنین!» و از دید هردو محو شد.
درحالی که هردو جوان فرانسوی میراکلس ، روی کاناپهی بزرگ نشیمن نشسته بودند، آدرین سرش رو ، روی شونهی مرینت گذاشته بود و گهگاهی میخندید. مرینت احساس سنگینی زیادی رو توی قلبش احساس میکرد و نمیدونست دلیل این حس چیه.
دختر بلوبری مشغول برانداز کردن خانه بود، از آخرین باری که اینجا میومد، چندسال گذشته بود. تا اینکه زمزمه هایی از پسر بلوند رو کنار گوشش ، شنید:« مرینت.» دختر قصهی ما ، محکم چشماش رو ، روی هم فشرد ، درحالی که لبخند بزرگی روی صورتش نقش بسته بود ، پرسید:« چیه؟» و آدرین با صدای بم و عمیقش ، دم گوش مرینت نجوا کرد:« میخوام برام شعر بخونی.» مرینت سربع پرسید:« چی؟» آدرین دوباره نجوا کرد:« برام شعر بخون ، مرینتِ من.!» مرینت که سعی میکرد خندش که از این حرکات غیرمعمولی آدرین آگراست ، نشات میگرفت ، کنترل کنه ، فکر میکرد که چه شعری براش بخونه…
و اون فقط تونست یک شعر معروفی رو به یاد بیاره:« پیشی کوچولو تک و تنها ، روی پشت بوم. تنهاست بدون بانویش…» درحالی که چشماش از اشک خیس شده بود ادامه داد:« چندسالهکه گم کرده پیشی کوچولوشو ، بانویش.» (میدونم قافیه ضایعس شما توجه نکنید.)
مرینت سریع نفسش رو حبس کرد و نگاهی به آدرین که چشماش رو بسته بود و نامنظم نفس میکشید ، انداخت. آدرین دوباره با مستی گفت:« میخوام یه رازی رو بهت بگم. دوست داری رازمو بدونی؟» دختر با استرس گفت:« بگو.»
(الان میگه من بتمنم)
آدرین نفسی عمیق کشید و زمزمه کرد:« من عاشق مرینت دوپنچنگم.» مرینت با چشمای درشت شده به آدرین خیره شد و پسر بلوند ادامه داد:« عاشقتم مرینت.» مرینت که سرخی گونههاش و ضربان تندتند قبلش رو حس میکرد. بیچاره نفس کشیدن رو فراموش کرد. بالاخره زنگ در به صدا درامد و ناتالی و لیلیا از شام مادر دختری که رفته بودند برگشتن.
ناتالی پالتوش رو به هتی داد. هتی گفت:« سلام خانم.»
لیلیا درحالی که کیسهی خرید کوچکی در دست داشت، به طبقهی بالا دوید. ناتالی با چشمای یخیش خونه رو از نظر گذروند و پرسید:« آدرین برگشته؟» هتی سرش رو تکون داد و گفت:« بله با یه خانمی اومدن ، الان تو اتاق نشیمن نشستن.» ناتالی با نگرانی سمت اتاق نشیمن رفت.
زن ژاپنی با دیدن آدرین بیهوش که سرش رو ، روی شونهی مرینت که مثل گوجه قرمز شده بود گذاشته ، لبخندی زد. مرینت که متوجه حضور زن شد ، سرش رو تکون داد و آروم سلام کرد. ناتالی هم با خنده سرش رو تکون داد و به بیرون اشاره کرد.
_______
_چقد بزرگ و زیبا شدی!
مرینت خندهای کرد و گفت:« ممنون نظر لطفتونه.» ناتالی گفت:« چقد زود میگذره.»
مرینت با لبخند افزود:« امشب ، شمع ۲۲ سالگی رو فوت کردم. »
توی فضای تاریک سالن اصلی ، مرینت و ناتالی ، پشت میز نشسته بودند و با نور شمع کوچکی ، فضا بسیار زیبا شده بود. ناتالی درحالی که به چشمای مرینت نگاه میکرد گفت:« انگار همین دیروز بود که اولین طرحت رو به طور رسمی تو یه نمایش مد به اشتراک گذاشتی ؛ چقد استرس داشتی که آدری بورژوا کارت رو نقض کنه.» (کویین مد فصل ۲)
مرینت با تعجب گفت:« شما یادتونه؟»
_البته که یادمه ، اولینبار بود که از نزدیک دیدمت.» ناگهان لیلیا بدو بدو از اتاقش بیرون اومد و با شادی گفت:« مامان لباسمو ببین!» لیلیا پیرهن صورتی رزگلدی پوشیده بود که دامن پفی و آستین توری داشت. ناتالی نگاهی تیز به دختر کرد و گفت:« هیشش! داداشت خوابه!» و با چشماش به آدرین که روی کاناپهی نشیمن که تو ۵ متری میز سالن قرار داشت ، بی هوش شده بود ، اشاره کرد. لیلیا لبخند شیرین و شرمندهای تحویل داد. وقتی چشمش به مرینت خورد با ذوق گفت:« وای! تو دوست دختر آدرینی!» ناتالی لب زیریش رو گاز گرفت و گفت:« لیلیا جوزف آگراست جوان! زشته!»
مرینت که هنوز توی شک بود با خنده ای دستپاچه گفت:« نه اشکال نداره؟» و بعد رو به لیلیا ادامه داد:« تو منو از کجا میشناسی؟ آدرین راجع من بهت گفته؟»
لیلیا با خنده نگاهی کرد و گفت:« من عکساتو با آدرین وقتی کوچیکتر بودید دیدم ، ولی الان خیلی خوشگلتری.»
مرینت با خنده گفت:« تو هم همینطور مهربونم.» و دستش رو نوازش وار روی سر لیلیا کشید. ناتالی با چشم غره به دختر موقرمز گفت:« برو لباست رو عوض کن خراب نشه
بعد هم مسواک بزن برو بخواب.» (یعنی گمشو تا بیشتر از این آبرو ریزی نکردی) پس از رفتن لیلیا ، مرینت گفت:« من باید برم خونه ،دیرم شده.» ناتالی بلند شد تا دختر مولاجوری رو تا دم بدرقه کنه. هردو دم در ایستادند. زنژاپنی گفت:« بازم دستت درد نکنه. میدونی آدرین بعضی وقتا زیادهروی میکنه. من از طرفش معذرت میخوام.» مرینت دستاش رو تکون داد و با لبخندی گفت:« نه بابا این چه حرفیه؟! پیش میاد دیگه!» درحالی که در آستانهی در ایستاده بود و سوییچ ماشین رو به ناتالی تحویل میداد، زن ژاپنی گفت:« تولدت هم مبارک.»
و بعداز رفتن مرینت، ناتالی به خونه برگشت و نخست نگاهی پر ترحم به آدرین بعد به طبقهی بالا کرد. مرد درشت هیکلی که همتون به گوریل میشناسیدش ، وارد فضای سالن شد. ناتالی به آرامی او رو مخاطب قرار داد و گفت:« سامون! آدرینو ببر اتاقش طبقهی بالا، خوب نیست اینجا بمونه.» و خودش هم سمت اتاقش قدمهای آرامی برداشت.
∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆ پایان فلش بک.
از داخل آینه خودش رو برانداز کرد. کتوشلوار مشکی براق با کراوات همرنگش توی تنش خوش میدرخشید. موهای طلایش رو مرتب کرده بود و به پیرسینگ گوشهی لبش چشم دوخته بود. جلوی آینه نفس عمیقی کشید. کلید ماشین رو چرخوند و ماشین رو روشن کرد. فندک مشکی رنگش رو بیرون آورد و سیگار مادوکس رو گوشهی لبش گذاشت ، پاش رو ، روی پدال گذاشت و حرکت کرد. بعداز یک ربع رانندگی به کلیسای نوتردام رسید.
جایی که براش پر ازدرد ، خاطره ، اشک و زخمهای پانسمان شدهی فراوانی بود. جایی که آخرین بار دختر موردعلاقش ، همکار زیبارو و اولین دختری که با تمام وجود او رو پرستش میکرد ، رو دید. اون هم برای ۴ سال پیش. اینجا دلتنگی های زیادی براش داشت.
مردی که دم در بود ، کلید ماشین رو ازش گرفت تا توی پارکینگ نزدیک کلیسا بذاره. سمت نگهبان رفت، کارت و نشونش داد و وارد فضای پر رنگ و روی کلیسا شت. بعداز وارد شدن به سالن بزرگ کلیسا ، اولین چیزی که توجهش بهش جلب شد مهمانان که روی صندلی های کلیسا نشسته بودند و میز بزرگی که وسط سالن بود. دستش رو در ظرف آبی (آب مقدس برای ورود به کلیسا) که جلوی در بود گذاشت و سپس روی بالا تنهش دستش رو با علامت صلیب تکان داد. روی یکی از صندلی ها نشست.
دور تا دور سالن با غذاها و نوشیدنی های مختلف چیده شده بود ، گروه موسیقیای که گوشهی سالن ایستاده بودند و آهنگی آرام با ساکسیفون مینواختند.
سالن پر از آدمهای مشهور ، پولدار یا سیاست مداران معروف فرانسه بود که با کتوشلوار ها و یقههای آهار زده ، ایستاده و مشغول محاوره بودند. پر از آدم بزرگهایی که دغدغههای بزرگ زندگیشان برای خوانندگان این مطلب معنای ندارد؛ قرار دادهای شرکتی ، و سرمایهگذاری های وحشتناک زیادی و به قول خودشان سرنوشت ساز که هرروز و هرشب به آن فکر میکنند. آنهایی که دغدغهی جوانان را درک نخواهند کرد.
مثلا هیچوقت نخواهند فهمید که وضعیت رابطت با دوست دختر قبلیت با ۴ سال فاصله تبدیل شده یه دوستی معمولی.
¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶