بیایید ببینیم خود آدرین که احساساتی رو متحمل میشده:
دقایقی رو در انتظار گذروندم ، چشمم به در بود تا اینکه در باز شد و دختری مو ابریشمی با دامن بلند سفیدش که حاشیههای چین دار مشکلی و صورتی (همون لباس معروفه) و موهای گوجهای و آرایش مشکی و کبود صورتش وارد شد. چشمام روش قفل شده بود، باز هم قلبم شروع به تاپتاپ کرد . امکان داشت منو لو بده. اما خوشبختانه از صدای جمعیت این حجم از استرس دوبارهی من ، معلوم نبود. مرینت هم مثل من سالن و سقف بزرگ نوتردام رو برانداز میکرد تا اینکه چشمش به من افتاد. لبخندی زد و سمتم قدم برداشت. درحالی که سرش پایین بود ، کنارم نشست:« سلام. خوشحالم که یه آشنا پیدا کردم.» با خنده گفتم:« دقیقا! آدم فکر میکنه از بین اینهمه آدم یه هیولاست.» مرینت خندید و گفت:« خوب بهشون نگاه کن آدرین. اونا هیولای واقعین (فلیکس فانتوم ، تظاهر فصل۵) آدمهای سردی که هیچ احساسی توی وجودشون نیست، هیولاهایی که شبیه یه سری ماشین بی احساس و مطیع شدن و فقط چیزایی که توی تراشهشون گذاشته شده انجام میدن. »
درحالی که از استرس قلنج انگشتام رو میشکستم گفتم:« درسته.» خواست حرف دیگهای بزنه که صدایی مانعش شد:« این چه مسخره بازیایه ، شورش رو در آوردین.» همهی مهمانان به سمت صدا برگشتن.
پیرمردی میانسال با چشمای روشن و موهای جوگندمی و اخمی عمیق روی ابروش که مشغول اعلام اعتراضش بود:« یه زن رو چه به این کارا! زن باید تو خونه بشینه به آشپزی و نگه داری از بچهها! این کارا ، واسه مرداس. نمیدونم چرا یه مشت آدم احمق گذاشتن که سرنوشتتشون رو یه زن! یه آدم ضعیف انتخاب کنه!» ماموران دم در سعی میکردن که جلوش رو در جهت بهم ریختن مراسم بگیرن اما اون مرد زیر بار نمیرفت و به داد و فریادهاش ادامه میداد:« من به این کار راضی نیستم چون تو لیاقتشو نداری…» کلویی بیچاره که از تعجب جلوی اونهمه آدم ، با چشمایی که هر لحظه امکان ، فرو ریختن اشک ازش رو داشت، به اون مرد چشم دوخت. واقعا از ته قلبم براش دلم سوخت. ناگهان مرینت بلند شد و اون مرد رو مخاطب قرار داد:« یکی باید اینو به تو بگه! که با طرز تفکر پوسیدهت فکر میکنی اینکارا ، مردونهس! کجای تاریخ نوشته شده یه زن نمیتونه خوب رهبری کنه؟! اینهمه مرد اومدن چه گلی مالیدن به سرشون؟ یکبار یه زن بیاد بلکه اتفاقی بیفته که به آدمهایی مثل تو بفهمونه که داری اشتباه میکنی!» سپس به کلویی که بالای سکو ایستاده بود اشاره کرد و ادامه داد:« این دختر لیاقت اینکار رو داره! من بهش ایمان دارم.» و با لبخندی بهش نگاه کرد. بعداز این حرفش صدای تشویق جمعیت ، هردو رو از اون لحظهی زیبایی که به وجود اومده بود بیرون آوردن. ماموران تونستن اون مرد که برای مختل کردن مراسم اومده بود رو بیرون ببرن. کلویی با چشمای اشکین به کانکس گریم روم که بیرون از کلیسا بود رفت. نگاهی به مرینت کردم که سرش رو تکون داد و با هم دنبالش رفتیم.
دو تقه به در زدم که صدای کلویی جواب داد:« بهت گفتم نمیخوام الان کسی رو ببینم ژان ژاک! حتی اون خرس بغلی مسخره رو!» با نگاهم به مرینت گفتم:« بعضی چیزا هیچوقت عوض نمیشن. » و بدون توجه به حرفی که کلویی زده بود در کانکس رو باز کردم و با کلویی و صورتی پر از اشک ، آرایش مایع شدش روی گونه هاش که جلوی آینه نشسته بود ، روبه رو شدیم. » با دیدن من و مرینت ، گریهاش تشدید شد و سرش رو پایین انداخت.
آروم سمتش قدم برداشتم و گفتم:« چیزی شده دختر ؟ چرا گریه میکنی؟» دستم رو ، روی شونههاش گذاشتم و ادامه دادم:« همه چیز مرتبه! یه آدم کمعقلی بود یه حرفی زد حالا به خاطرش نباید اینطوری اشک بریزی که!»
کلویی با گریه جواب داد:« به خاطر اون نیست که… به خاطر مرینته.» هردو با تعجب بهش خیره شدیم که ادامه داد:« به این فکر میکنم که چقد اذیتش کردم و حالا اون اینطوری ازم دفاع میکنه.» راستش انتظار شنیدن هرچیزی رو داشتم جز این.
مرینت لبخندی زد و گفت:« کجاش عجیب و ناراحت کنندهس؟»
کلویی بهش زل زد و جواب داد:« اینکه چطوری میتونی انقد مهربون باشی؟»
دختر بلوبری لب باز کرد و جواب داد:« من مهربون نیستم، فقط کاری که آدمهای بد انجام میدن رو برعکسش رو انجام میدم. اینباعث میشه تا از کسی تنفر نداشته باشم.»
سپس مرینت سمتش رفت و در آغوشش گرفت. با نگاهی به من هم اشاره کرد تا دختر بلوند رو در آغوش بگیرم.
__________
ما به سالن اصلی برگشتیم و مراسم بالاخره با تغییر موزیک شروع شد. پیرمردی راهب با لباسی بلند و طلایی و کلاهی بزرگ با کتابی در دستش وارد شد و پشت میز بلند و باریک رفت. با قطع شدن صدای موسیقی ، سکوتی در نوتردام حکم فرما شد. پیرمرد گلویش را صاف کرد و گفت:« در این مدت طولانی ما ، مردم پاریس در مرداب غم و اندوه غرق شده بودیم، هرچه بیشتر مقاومت کردیم ، بیشتر فرو رفتیم. در آن زمان بود که قهرمانانی که از طرف خدا برای کمک به ما نازل شده بودند مانند طنابی معجزهآسا سررسیدند و ما را از مرداب غم بیرون کشیدند. زندگی مردم در هرج و مرج فرو رفته بود. امید میان آبهای آلودهی مرداب گیر کرده بود. درسته که قهرمانان خدا موفق شدند ولی اثرات مرداب هنوز در زندگیشان بود. تا زمانی که بانویی با قلبی از جنس طلای درخشان، میآید. » به اینجای حرفش که رسید ، نگاهی سریع به کلویی کرد و ادامه داد:« با آن قلب طلایی خود شهر ویران شده ی ما را از نو میسازد در این راه ، هزاران مشکل زیرپاهلی ظریفش سبز شد ولی با همراهی خداوند جنگید تا خود را به ما ثابت کند. حالا او اینجاست و ما به افتخار او جشن میگیریم باشد که خدا همراه و یاورش باشد.» بعداز مکثی کوتاه ادامه داد:« و اینک دعوت میکنم از دوشیزه ، کلویی بورژوا تا براتون چند کلمهای صحبت کنند.» همگی تشویق کردن رو پیشه گرفتن تا کلویی با پیرهن طلایی ، لیمویی و مشکلی بلندش که کار دست مرینت بود ، پشت تریبون بره. با لبخندی زیبا و چشمانی آرام ، رو به حضار ایستاد. با قطع شدن صدای تشویق ها شروع به حرف زدن کرد:« اول اینکه من بلد نیستم جملات قلنبه سلنبه بگم. پس بذارید با زبون خودم ازتون تشکر کنم که اینجا اومدید تا این شادی رو با من شریک بشید. شاید خیلی از شما ها منو با کارایی که قبلا انجام دادم بشناسید. ولی همونطوری که توی سخرانی کاندید ها گفتم، من تمام تلاشمو کردم تا تو این چندسال تغییر کنم. تا آدم خوب و مفیدی برای مردمم بشم. و البته به قول پدر… اگه ابرقهرمانان شهرمون نبودن هیچکدوم از این اتفاقات نمیافتاد. اونا واقعا باعث شدن تا من به خودم ایمان داشته باشم ؛ البته حیف که دیر فهمیدم اما… خواستم از اونا هم تشکر کنم.» بعداز مکثی گفت:« ممنون لیدیباگ که بهم ایمان داشتی و باعث شدی به خودم ایمان داشته باشم. و از شما تشکر کنم بابت اینکه منو شهردار شهر عشاق انتخاب کردید. قول میدم ناامیدتون نکنم.» صحبتش با صدای تشویق جمیعت قطع شد. سپس آندره بورژوا بالای سکو رفت و همایل پرچم فرانسه رو دور گردن کلویی انداخت ؛ تاج کوچکی را با تشویق جمعیت روی سر دخترش گذاشت.آقای بورژوا زیر لب گفت:« بهت افتخار میکنم دخترم!» و سپس او را در آغوش گرفت.
ناگهان مرینت از جای بلند شد و بدون حرفی به کنار راهرو های باریک کلیسا رفت. چشمام مسیر رفتنش رو دنبال کرد. کسی متوجهی نبودش نشده بود ، بنابراین با عذاب وجدانی که بابت کلویی و ترک کردن مراسمش داشتم ، دنبال مرینت رفتم.
وقتی به اتاقی که آجرهای سنگی داشت رسیدم ، چشمم به مرینت افتاد.
درحالی که با چشمانی پر از اشک روی لبهی سنگی پنجره نشسته بود، آروم سمتش رفتم ولی صورتش رو ازم برگردوند. با جرأت کنارش نشستم:« چیزی شده؟» واقعا دلم میخواست بدونم که در اون لحظه چه حسی داره و به چی فکر میکنه چون هر لحظه امکان داشت بغضش منفجر بشه:« یه مدته حس عجیبی دارم ، به الان مربوط نمیشه… حسی کمتر از عشق و بیشتر از دوستداشتن.»
وقتی نگاهش میکردم قلبم از حرکت میایستاد، انگار که ضعف شدیدی توی قلبم حس میکردم که فقط با حس کردن دوبارهی بدنش ، این عطش آروم میگرفت. با استرس گفتم:« ترسناکترین چیز اینه که آدمی بعداز مدتی ببینی و اون دیگه اون آدم سابق نباشه… اینجاست که میترسی و نمیدونی چیکار باید بکنی.» (دزیره ، کیمتهیونگ)
لبخندی دلنشین زد و گفت:« آدرین منو تو فرصت های زیادی رو از دست دادیم.» وسط حرفش گفتم:« میدونم میدونم ولی… یعنی امکانش نیست که دوباره بهم برگردیم؟» سری تکون داد و گفت:« ۴ سال گذشته آدرین!» پس اگه روزی درست بشه خیلی طول میکشه.» سرم رو سمتش برگردوندم و به نیمرخش خیره شدم که آرایش صورتش ، موهای دریاییش و نور ماه که از پنجرههای رنگین وارد اتاقک میشد ، ترکیب مسحور کنندهای رو میساخت. دوباره سکوت رو شکستم و گفتم:« من بابت اتفاقی که افتاده متاسفم.» سریع گفت:« همین؟ فقط تاسف؟ که چی الان؟ تغییری تو این وضع ایجاد میشه؟» (استارت برای دعوا…) نفسی عمیق کشیدم و گفتم:« تو چرا نمیخوای قبول کنی؟ها؟ همینه دیگه تو نمیفهمیی ، گوش نمیدی ، درک نمیکنی! (کتبلانک ، کتبلانک فصل ۳) من دوستت دارم ، من عاشقتم!»
مرینت سرش رو بالا آورد و بی درنگ گفت:« شاید حسمون متقابل نیست!» پوزخندی زدم و گفتم:« آخرین باری که این حرفو زدی کمتر از یک ساعت وقتی برگشتم عکسام رو دیوار اتاقت بود.» (انتقالکوامی ، فصل۵)
مرینت چشم در حدقه چرخوند و جواب داد:« من اونموقع بچهبودم! این عشق مفهومی نداشت، الان بزرگ شدم و میفهمم. در گذشته اشتباهات زیادی داشتم ولی دلیل نمیشه که همهی آدمها به عشق بچگیشون برسن.» خندهای هیستریکی کردم و گفتم:« یعنی الان حرف آخرت همینه؟ یعنی عشق منو تو یه عشق بچگونه بوده؟ یعنی تو دو سال عشق منو تو قلبت نگه داشتی… من ۵ سال عشقتو تو قلبم نگه داشتم که آخرش بگی یه عشق بچگونه؟» کم کم بعض به گلوم راه پیدا کرد:« دیگه نمیتونم زجر بکشم اینو بفهم. ما ۲ سال همو دوست داشتیم ، دوسال بهم عشق ورزیدیم کنار هم بودیم ، الان به همین راحتی داری زیرپا میذاریش؟»
بالاخره با گریه و عصبانیت گفت:« تو وقتی ۴ سال پیش منو زیر پا گذاشتی چطور ؟ من عشقمو همون موقع از دست دادم! اینو تو گوشت فرو کن. تو اگه بخوای من میتونم دوستت باشم ولی فقط دوست (فاکینگ جاست فرند) نه چیزی بیشتر از این!» لب باز کردم تا حرفی بزنم که با تندی ادامه داد:« تاحالا فکر کردی شاید من به یه نفر دیگه علاقه پیدا کردم؟» با این حرف تیر آخرو وارد قلبم کرد ، به وضوح میتونستم وارد شدن جسمی رو به قلبم حس کنم. همزمان با ریزش اشکهام گفتم:« ولی تو.. قول دادی مرینت… قول… دادی.» به ناگه با صورت متعجب مرینت که به جایی خیره شده بود ، روبه رو شدم:« آکوما!» اما دیگه دیر شده بود.
صدای زنی آشنا به گوشم رسید:« لاوینگ من! من کریستالیس هستم! میخوام عطشت رو شعله ور کنم و بهش اجازهی طغیان بدم. این دختر عشق تو رو به بازی گرفته، میخوام تا بهش عشقتو ثابت کنی. بهت قدرتی میدم تا آخر عمر این دختر رو مال خودت کنی.»
_آدرین لطفا… آروم باش… تسلیم وسوسه نشو!
_نه من… قدرتو نمیخوام…
اما دوباره شروع به وسوسه کرد:« یعنی میخوای اون مرد عشق ۴ سالت رو ازت بگیره؟ بدون اینکه بفهمی کیه؟» آروم زمزمه کردم:« من… نمیذارم همچین اتفاقی بیفته!»
_پس باید هدیهمو قبول کنی.
دستام روی سرم بود و چشمام رو روی هم میفشردم:« من.. قبول میکنم.»
تا اینکه ، لبهام رو بین لبهای مرینت یافتم. با تعجب بهش زل زدم. بعداز اینکه از بهت بیرون اومدم ، چشمام رو یستم و حرکت زبون و لبهام رو شروع کردم. بعداز ۴ سال دوری ، این زیباترین چیزی بود که حس کردم. از هرچیزی بیشتر ، دلتنگ طعم لبهاش بودم. هر لحظه امکان داشت بغضم منو خفه کنه اما اینبار از خوشی بود. دستم رو پشت سرش گذاشتم. دوباره نفس گرفتم و عمیقتر بوسیدمش ، اما مرینت سریع با دست روی شونم زد و ازش جدا شدم. با نفس نفس و درحالی که اشک توی چشماش جمع شده بود ، بهم زل زد. صورتش ترس و فریاد میزد. خیلی شوکه شده بودیم. خواستم حرفی بزنم که بلند شد و گفت:« من… مم.. متاسفم.. فقط میخواستم…آکوما..» و با چشماش مسیر حرکت آکوما رو دنبال کرد که از پنجره به بیرون میرفت. سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد:« متاسفم.» با اطمینان خاطر گفتم:« نه مشکلی نیست. آروم باش.» و دستام رو ، روی شونهش گذاشتم.
مرینت سریع دستام رو پس زد و به سمت در دوید. با بهت به دنبالش دویدم. دختر بیچاره با ترس مسیری نامعلوم به بیرون از کلیسا رو در پیش گرفته بود و من هم دنبالش میرفتم. به صدای رعد و برق و سپس قطرات کوچک باران که روی صورت و موهام میریخت اهمیت ندادم و اسمش رو صدا زدم:« مرینت محض رضای خدا یه دقیقه صبر باید باهات حرف بزنم.» اما توجهی نکرد و دوباره به مسیرش ادامه داد. دخترک با چشمان اشکین سرش رو به سمتم برگردوند اما همچنان میدوید. برگشتنش همان و زمین خوردنش همان. ناگهان چشمم به ماشین افتاد. سریع سمتش قدم برداشتم و طی یه حرکت ناگهانی از روی زمین بلندش کردم و تنش رو ، روی شونم انداخت. جیغ و فریادهاش توی خیابان جلب توجه میکرد:« آدرین! منو بذار زمین! همین الان!» اما بی توجه به تقلاهاش با خونسردی به سمت ماشین رفتم. در عقب رو باز کردم و دختر دورگه رو ، روی صندلی عقب گذاشتم:« منو از اینجا بیار بیرون وحشی!» در حالی که سعی میکرد در رو باز کنه اما دستاش رو گرفتم تا مانعش بشم:« یه دقیقه گوش بده باید باهات حرف بزنم!» با عجز و اعتراض گفت:« خفهشو! من با تو هیچ حرفی ندارم!» یالاخره در ماشین رو جلوش قفل کردم و ماشین رو ، روشن کردم و در بارونی که حالا شدت گرفته بود شروع به رانندگی کردم.
:« منو کجا میبری؟»
سری به تاسف تکون دادم و جواب دادم:« میخوام باهات حرف بزنم ولی اینجا جاش نیست!»
_من با تو هیچجا نمیام کثافت!
بعداز دقایقی رانندگی سریع به پرتگاه مقین (همچین اسمی نداره ولی یه جایی شبیه بام تهرانه) رسیدم. پام رو روی ترمز قرار دادم. مه همه جا رو گرفته بود. بعداز پیاده شدن از ماشین و بدون توجه به اینکه زنی توی صندلی عقب بود، از صندوق عقب ماشین ، چتری مشکی رو بیرون آوردم و با دکمهی نقرهای رنگش ، چتر رو باز کردم.
در ماشین رو که مرینت نشسته بود ، باز کردم و منتظر بیرون اومدن دختر بلوبری شدم. با چشمان و گونههای سیاه شده از سر گریه بهم زل زده بود. لباس سفیدش بر اثر زمین خوردنش کثیف شده بود و پاشنهی کفش راستش شکسته بود. آروم لب زدم:« نمیخوای پیاده بشی؟» با چشماش جواب منفی رو داد زد. زبونم رو توی دهنم چرخوندم و با حرص و جرأتی که نمیدونم از کجا اومد ، توی ماشین سمتش خیمه زدم. پاهاش رو بهم چسبانده و با ترس توی چشمام زل زده بود، صدای قبلش مثل گنجشک به گوشم میرسید. بدون هیچ حسی گفتم:« پیاده شو!»
بعداز ماشین بیرون اومدم. دختر بیچاره از ماشین خارج شد. چتر رو بالای سرش گرفتم تا از بیشتر از این خیس شدنش جلوگیری بشه. درحالی که سرش پایین بود و یک جا ایستاده بود ، لب زد:« بگو! حرفت رو بزن!» با آرامش گفتم:« دنبالم بیا!» آروم در کنارم تا نردههای سفیدرنگ قدم های لنگ به دلیل پاشنهی کفشش ، برداشت. دست آزادمو روی نردهها گذاشتم و بعداز دقایقی بالاخره سکوت رو شکستم و گفتم:« لازمه دوباره ازت بخوام که منو ببخشی و یه فرصت دیگه ای بهم بدی؟»
حرفی از طرف دخترک به گوشم نرسید. دوباره با خونسردی گفتم:« ولی من واقعا ازت میخوام یه فرصت دیگه بهم بدی… ولی نه به عنوان یه دوست ، به عنوان دوست پسرت! فقط به خاطر آلیا!» لرزش چشماش با این حرف قطع شد . کمی مکث کردم تا حرفی بزنه. تا اینکه بالاخره مرینت گفت:« باشه! اما من شروط خودم رو دارم!»
____________
_من خیلی بابتش متاسفم. میدونم که میخواستی تو مراسم کنارت باشم ولی.. خب نشد یعنی میدونی یه سری اتفاقا افتاد که…» و درحالی که به کفشام چشم دوخته بودم ، دستم رو پشت گردنم گذاشتم.
با لبخندی شیرین سریع گفت:« خودم میدونم چی شده. نگهبانای کلیسا بهم گفتن با مرینت رفتید طبقهی بالا.»
با بهت و خجالت و درحالی که دور و برش رو نگاه میکردم گفتم:« خب… میدونی قضیه اونطوری که بهت گفتن نیست… فقط.» انگشتش رو ، روی لبهام گذاشت و گفت:« آدریکنز! همین که رابطهی تو و مرینت مثل قبل بشه برای من کافیه. همین!»
رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن
ابتدای یک پریشانیست حرفش را نزن
خواستم دنیا بفهمد عاشقم گفتی به من
عشق ما یک عشق پنهانیست حرفش را نزن
حرف رفتن میزنی وقتی که محتاج توام
رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن
فاضل نظری…
ولی طعم لبهاش از هر عسلی شیرینتر و دلنشینتر بود…
ساغر ۱۴۰۲/۸/۲۲