قسمت اول : سوگواری
صداهای دورو برم به سختی شنیده میشد ؛ از دیروز لب به چیزی نزده بودم و میتونستم پف زیر چشمام رو به راحتی حس کنم. انقدر داد زده بودم که صدام گرفته بود و سوزش بدی توی گلوم حس میکردم. نگاهی به دستام کردم که سیاه شده و زخمای کوچکی روش دیده میشد. توی سالن خونه آدمایی دیده میشد که حتی به سختی میشناختمشون.از دیروز ظهر تا الان ناتالی با آبقند دور سرم میگشت ، هنوز شوک زیادی که بهم وارد شده بود قابل درک نبود. به سقف اتاقم چشم دوخته بودم و به صداهای داخل سالن گوش سپرده بودم و حتی جرات نگاه کردن به خودم توی آینه هم نداشتم.
_نباید انقدر زود یتیم میشد
_پسرک بیچاره پارسال مادرش امسالم پدرشو از دست داد
_میگن سکتهی قلبی بوده
_ نه بابا الکیه مرده سالم بود
واقعا دیگه جونی برای اعلام اعتراضاتم نسبت به کسایی که پشت در بدون توجه به اینکه من داخل اتاق بودم پشت سرش حرف میزدن نداشتم و نه اشکی برای ریختن.
سعی کردم با بستم چشمام خاطراتی ازش مرور کنم تا کمی درک این موضوع برام ساده بشه اما اون پدری بود که خاطرهای از مهربونی و دلسوزیش برای من باقی نمانده بود.
باورم نمیشد روزی از این پدر متنفر بودم و حالا دوروز به خاطرش فقط گریه میکردم.
صبح با صدای گفتوگوی دونفر از خواب بیدار شدم.
_فقط چند دقیقه زیاد وقتشونو نمیگیریم
_ کاملا متوجهم اما اون هنوز توی شوک زیادیه باید کمی بهش فرصت بدید تا با این موضوع کنار بیاد اون هنوز یه بچهس
از دیشب پیرهن سفید با کتمشکی تنم بود دستام میلرزید.
از روی تخت بلند شدم و ناگهان چشمم به آینه خورد… امکان نداشت چه بلای سرم اومده بود؟ چه بلای سر آدرین آگرست همون پسری که یه مدل جذاب فرانسوی بود اومده؟ دیگه حتی خودمم ، خودم رو نمیشناختم. چشمام کاملا قرمز شده و پف کرده بود و میشد ردههای اشک رو ، روی گونهم دید ، صورتم لاغرتر شده بود و موهای کاملا شلختهم تا پشت گوشم میومد. از ماه پیش تصمیم داشتم تا بلندش کنم و با هایلایت صورتی روی طلایی زیباترش کنم اما الان…
چشمم به عکس من و پدرم که در قاب عکس جلوی میز آینه با ترکی که روی شیشه در آن خودنمایی میکرد افتاد ؛ چه با حقارت آن شب عکس را به زمین کوبیدم. دلم برایش تنگ شده بود پس شاید بهتر بود به دیدنش میرفتم حتی اگر بار غصههایم بیشتر از این بشه. درو باز کردم و با چهرهی متعجب دو مرد که نمیشناختمشون و ناتالی روبه رو شدم که اون هم از دیدن من کمی جا خورده بود:« اوه! بوروندو! (موطلایی) بیدار شدی اونم این وقت شب؟»
و من فقط یک کلمه از دهانم بیرون آمد:« پا…پا. پاپا!»
نفسی عمیق کشیدم و پلهها را دوتا یکی پایین رفتم بدون توجه به صدای ناتالی که در خانه طنین انداز شده بود در سالن اصلی را باز کردم.
هوا باز هم مثل دو شب گذشته ابری بود ؛ انگار پاریس هم گرفتار از دست دادن این مرد شده بود مرد سنگدلی که با رفتنش اتفاقات بدی برای خانواده رقم زد ، انگار خورشید هم از غم پشت ابرها قایم شده بود اما برف دیگر نمیبارید.
با دو خودمو به پارکینگ رسوندم ، ماشینو برداشتم و راه افتادم.
یه سال بود گواهینامه گرفته بودم و بیشتر مسیر ها رو خودم میرفتم. ماشینم یه بیامدابلیوی مشکی مدل ۲۰۱۸ بود
تمام تلاشمو میکردم که پردهی اشک دیدمو تار نکنه اما واقعا تصادف کردنم آخرین چیزی بود که بهش اهمیت میدادم.
گورستان پر لاشز یکی از قدیمی ترین قبرستان های فرانسه بود که قبرهای زیادی اونجا وجود داشت و ادمهای مشهور زیادی الخصوص سربازان جنگ جهانی اونجا دفن شده بودند.
قبر پدرم هنوز سنگ یا مجسمهای نداشت چون تازه دیروز تابوتش رو داخل خاک گذاشتن. برفی که از دیروز روی زمین نشسته بود دورش رو گرفته بود و بقیهی قبر ها معلوم نبود .
با دیدنش دوباره بغض راه نفسمو بست ؛ بدون توجه به افرادی که هنوز اونجا بودن یا بدون توجه به کتوشلواری که تازه دیشب پوشیده بودم روی زمین نشستم صدام رسما در نمیومد و کلمات نامفهومی از دهنم خارج میشد:« بابا… منو ببخش… منو ببخش روزای آخرباهات دعوا کردم منو ببخش که گفتم مرگ مامان تقصیر تو بوده… » انگار تا حدودی با این قضیه کنار اومده بودم؛ شب گذشته از شدت شوک فقط جیغ میزدم و انکارش میکردم ، باورش نداشتم:« بلندشو! بلندشو تو زندهای! این یه شوخی مریضه! بلندشو به همهی اینا ثابت کن تکیه گاه منی! ثابت کن لیاقت پسرتو داری! بلندشو! بابا بلندشو اونا چشم ندارن منو ببینن! بلندشو تو نمیتونی منو تنها بذاری! ازت متنفرم بابا ، ازت متنفرم… بلند شو» با یادآوری فریادهایی که شب گذشته کشیده بودم نگاهی به دستام کردم که هنوز اثرات چنگ زدن به خاک رو میشد دید.
با احساس کردن دستی روی شونم چشمام رو بستم و به اشکام اجازهی فروریختن دادم:« درکت میکنم خیلی سخته درعین حال ازش متنفر باشی و در عین حال از رفتنش پشیمونی… حداقل به جز شکل ظاهریمون تو موضوع هم وجه اشتراک داریم. البته من هیچوقت جرات نمیکنم پدرتو با پدرخودم مقایسه کنم ، حداقل گابریل آگرست به پسربچهی دهسالش زواجت (برعکس) نکرده بود یا حتی وقتی بزرگ میشد جوری رویاهاشو از بین نبرد که الان به چشم خودش یه هیولا باشه…»
احتمالا فلیکس آخرین کسی بود که الان به ترحمش نیاز داشتم چون مسلما اون بیشترین تنفر رو از پدرم داشت اونهم به دلایلی نامعلوم . حتی برنگشتم تا نگاهش کنم فقط به صدای وزش بادی که لرز به نتم مینداخت گوش سپردم. قرار گرفتن پارچهی که شبیه کت یا کاپشن بود روی شونه هام باعث شد تا بالاخره برگردم سمتش:« نیمهی پر لیوانو ببین حداقل توی بهشت جاش خوبه و داره تماشات میکنه» بهشت؟ از چی حرف میزد؟ پدری که ذرهای دلسوزی برای تک فرزندش به خرج نداده بود توی این ۲ سال… چه بهشتی ؟
با پوزخندی گفتم:« بهشت؟ پدر من؟ دیوونه شدی؟»
با لحنی آروم گفت:« اشتباه نکن یه سری چیزا رو تو نمیدونی…» درحالی که حتی ذرهای برام حرفش اهمیت نداشت چشممو ازش گرفتم و دوباره به خاکروبه هایی که جلوم بود خیره شدم…
¶¶¶
واقعا دو دل بودم؛ توی این شرایط شاید این بدترین کاری بود که میتونستم انجام بدم اما اون الان تنهاست و شاید واقعا نیازی به آغوش یه نفر داره تا گریه کنه. همچنان که از دور تماشاش میکردم ، پسرخالش که لبخند محوی روی لبش بود از کنارش برمیگشت. نگاهمو به پشت سرم چرخوندم و نگاهی به آلیا ، نینو و لوکا انداختم ، چشماشون داد میزد که اینکارو بکنم؛ ناگهان به پاهام قدرتی دادم و به سمتش گام برداشتم. مثل خودش روی برفا نشستم و سعی کردم کلمات مناسبی رو کنار هم بچینم:« میدونی پدرت… شاید بعضی وقتا به این فک کنم که با قرار گذاشتن من و تو مخالف بود یا حتی یعضی وقتا نمیذاشت از خونه بری بیرن ولی… اینا هیچکدوم به این معنی نیست که تورو دوست نداشته… اتفاقا بنظرم مهربون و دلسوز بود. اون روز که توی آشپزخونه باهم حرف میزدیم بهم گفت» با سعی در به یادآوری اون شب ادامه دادم:« گفت همه ی زندگیشو داره برای تو میجنگه برای همین صلاح تو چیزیه که واقعا میخواد ، اون دوست نداره اتفاقی برات بیفته یا درآینده محتاج کسی بشی ، شاید واسه این دوست داشت با کاگامی ازدواج کنی واسه اینکه اون ازت محافظت میکرد یعنی خب شاید اون میدونست که عمرش به این دنیا نیست میدونی… واقعا دوستت داشت و تمام تلاششو برات کرد…» با صدای فریادش ناگهان قلبم ایستاد:« با بیتوجهی و اذیت کردن من؟ با از بین بردن رویاهام با دختری که دوستش دارم؟ با زندانی کردن من توی خونه؟ وقتی حتی براش مهم نبود من شبا با گریه میخوابم؟! تو هم مثل همونایی مرینت همه بهم میگن این به صلاحمه ولی نیست فک میکنن اون تو بهشته من ازش متنفر بودم میفهمی ؟! بعداز مرگ مامان هیچوقت مثل سابق نشد ، فقط به خاطر خودش میخواست با کیوکو ازدواج کنم فقط به خاطر منافع اون شرکت کوفتیش! منو تبدیل کرده به یه بتی که فقط مردم روی زندگیشو میبنن هیچکس واقعا براش مهم نبود من دارم تو چه منجلابی دست و پا میزدم حالا همه واسم من شدن دایهی بهتر از مادر…» صدای قدم های دو سه نفری رو پشت سرم احساس کردم:« من به هیچکدومتون نیازی ندارم به هیچکس…» اشکاش کل صورتش رو گرفته بودن و صدای خشدارش باعث ترس بیشترم شده بود. لوکا و آلیا دستامو گرفتن و سعی کردن درحالی که هنوز توی بهت بودم منو بلند کنن. نینو رو میتونستم ببینم که کنار آدرین نشسته بود و سعی در آروم کردنش داشت:« آروم باش داداش لطفا به خودش فشار نیار آروم باش» همچنان که دستاشو پس میزد ادامه داد:« گفتم به هیچکدومتون نیازی ندارم! برید گمشید همین الان!!
کی فکرش رو میکرد این اخریه حرفی بود که بهم میزد یا حتی اخرین باری بود که میدیدمش…
اشکام دست خودم نبود انگار که خدا با قلبم بازی میکرد اما چرا؟ مگه من چه گناهی کرده بودم؟ مثلا باید این هفته شاد میموندم که موفق به بدست آوردن معجزهاساهایی که ازدست داده بودم شده بودیم اما چرا حالم انقد بد بود… ناگهان از خودم حالم بهم خورد که توی این شرایط به آدرین همچین چیزایی رو گفته بودم قطعا فقط حالشو بدتر کرده بودم. هیچکدوم از بچهها چیزی نمیگفتن چون اونا هم توی شوک سنگینی بودن و انتظار این ریاکشن رو از آدرین نداشتن، فقط صدای قدم گذاشتن روی برف و ضربان تند تند قلبم به گوش میرسید انگار برای یک دختر ۱۸ ساله این همه اضطراب زیادی بود بخصوص بعداز جنگ سختی که با مونارک که مدتی طولانی کابوس مردم فرانسه شده بود داشتم.
گاهی زمان زود میگذرد و تو توان مقابله با آن را نخواهی داشت…
ساغر ۱۴۰۲/۵/۶