قسمت هجدهم در برابرِ؟
از زبان دختر بلوبری:
مشغول مرتب کردن وسایل توی اتاقم بودم و آهنگ standing next to you از جانگکوک رو گوش میدادم و باهاش همخونی میکردم که تیکی گفت:« من هنوز باورم نمیشه که به آدرین یه فرصت دیگه دادی.» لبخندی تلخ زدم و گفتم:« من خودمم باورم نمیشه.»
تیکی با دستپاچگی پرسید:« میگم که ، احیانا اونی که دیشب راجعش حرف زدی پیتر که نیست؟» سریع متوجهی منظورش شدم. ، با تعجب از حرفی که زده بود گفتم:« اممم… چرا یه هو اینو پرسیدی؟» تیکی سریع گفت:« نه همینطوری گفتم ، کنجکاو شدم که گفتی به یکی دیگه علاقه داری.»
با یادآوری دوباره احساساتم نسبت به پیتر ، کمی به فکر رفتم و گفتم:« گفتم شاید! ولی خب دیشبم گفتم ، حسی کمتر از عشق و بیشتر از دوست داشتن ، اما ماجراشو که بهت گفته بودم ، تا وقتی کاملا کسی رو نشناسم عاشقش نمیشم. فقط چند هفتهس که با پیتر صمیمی تر شدم. دوست دارم باهاش بیشتر آشنا بشم چون پسر مهربون و خوشتیپه و خیلی با کمالاته ولیییییی کاملا نمیشناسمش و همین باعث میشه بترسم.»
تیکی بدون هیچ حسی پرسید:« مطمئنی که حست درسته؟»
دستی لای موهام بردم و همینطور که جلوی آینه مرتبش میکردم گفتم:« هم آره ، هم نه. خب من الان کاملا بالغ شدم و نسبت به قبلا میتونم تشخیص بدم که کی رو انتخاب کنم و کی رو رد کنم. ولی خب پیتر فرق میکنه. خیلی دو دلم.»
شروع به بستن باندانای قرمز رنگم کردم و همزمان ، لباسهای تو تنم رو بر انداز کردم؛ یه شلوار پیشبندی لی ، با تیشرت سفید با نوشتهی I'm strong girl به رنگ قرمز که مامانم برای تولد پارسالم خریده بود رو پوشیده بودم و ساعتی که آدرین روز تولدم برام خرید رو به گردن و دستبند آلیا رو به دست چپم انداخته بودم.
و بدون توجه به تیکی لوازم داخل کیف آبی رنگم رو جمع میکردم.
—---------------------------
تیکی از پنجرهی اتاق مری به بالکن رفت و با افسوس به کوامی مشکی رنگ گفت:« بدبخت شدیم ، همونچیزی که ازش میترسیدیم اتفاق افتاد.»
پلگ با تعجب گفت:« نگو که…»
تیکی سرش رو تکون داد و گفت:« صاحبم عاشق پیتر وایت شده.» پلگ بیچاره سری پایین انداخت و گفت:« فکر کردم از شر طلسم راحت شدیم.»
تیکی آروم لب زد:« این همش تقصیر منه.»
پلگ چشمی در حدقه چرخوند و گفت:« پیشنهادش با من بود، حالم از هرچی آرزوعه بهم میخوره.»
تیکی در حالی که بغض داشت ، گفت:« یه آرزوی اشتباه کردیم ، آخرش تمام احساساتمونو از دست دادیم ، فقط صاحبامونو گرفتار کردیم »
و پلگ ادامه داد:« و تا آخر عمر محبوریم بهم نرسیدن و زجر کشیدنشون رو تماشا کنیم.» تیکی با نگرانی به پلگ چشم دوخت. کوامی مشکی ، چشمای شیشهایش رو از کرامی قرمز گرفت و ادامه داد:« همیشه بنظر میاد که هیچی برای من اهمیت نداره و مشکلات بقیه برام مهم نیست ، اما من نمیتونم همیشه عذاب کشیدنشون رو که تقصیر خودمونه تماشا کنم!» گلولههای شفاف اشک ، پارکت های کف بالکن رو تر کرد ، مثل قطرات باران:« همشون برام ارزشمندن ، ویکتور ، نیکی ، کوپر ، آدرین و پیتر که یه بابای وحشیتر از گابریل آگراست داره ، حتی زویی!» کوامی قرمز کوچولو که به اشکهای پلگ زل زده بود ، سریع سمتش رفت و اونو در آغوش گرفت، پلگ دستی روی چشمای خیسش کشید و گفت:« میدونی که اینکار دیگه تاثیری تو علاقهی منو تو نداره.» تیکی فقط لب زد:« فقط خواستم بدونی ، تو مقصر این اتفاقات نیستی ، منم دوستتت داشتم.» پلگ لبخندی تلخ زد و گفت:« خوبم بابا ، عادت دارم.»
برای اون دوتا هیچ چیز سختتر از این نبود که سالهای بسیاری ، غصه خوردن صاحباشون که شیرهی جونشون بهشون بستهس رو تماشا کنن ، اون هم به خاطر آرزویی که برای دست یافتن به عشقشون برای هم انجام دادن. تا کی باید این طلسم ادامه پیدا میکرد؟ میتونستن یه آرزوی دیگه کنن؟ قطعا به ریسکش نمیارزید.
ناگهان تیکی پرسید:« ولی یه چیزی رو نمیفهمم، چرا آدرین با اینکه بیشتر از یه ساله دیگه کتنوار نیست ولی حسش نسبت به مرینت عوض نشده؟» پلگ با شنیدن اسم آدرین ، گوشهاش رو تیز کرد و گفت:« به تازگی دیدیدش؟» تیکی تک خنده ای عصبی کرد و با طعنه جواب داد:« تو کل هفته که ۷ روزه ، ۸ روزشو با مرینت گذرونده ، مثل دیشب!»
پلگ با حس دلتنگی و یادآوری آخرین باری که دیدش ، به تیکی نگاه کرد. کوامی مونث (دیگه تشبیهی واسش ندارم شما به بزرگی خودتون ببخشید.) پرسید:« تو چی،دیدیش؟»
پلگ چشماش رو درشت کرد و گفت:« آره اونم چه جایی!» و با یه حس مورمورشدگی ، ادامه داد:« کاش نمیدیدم!»
تیکی با لبخندی تلخ گفت:« اصلا دلم نمیخواد بدونم کجا…» ناگهان صدای مرینت از طبقهی پایین، هردو کوامی کوچک رو به خودشون آورد:« تیکی کجایی بیا دیگه داره دیرمون میشه!»
تیکی با دستپاچگی ، پلگ رو مخاطب قرار داد و گفت:« اوکی ، موفق باشی.» و بدون نگاه به پشت سرش ، به داخل اتاق رفت.
همزمان با برگشت تیکی ، مری لب باز کرد تا ازش بپرسه کجا بوده اما صدای مادرش از طبقهی پایین مانعش شد:« مرینت بدو دیرت میشه بیا اینجا!» پس دختر بلوبری سینجین کردن کوامی رو به بعدا موکول کرد و همراه با کوامی مسیر راهپله را تا آشپزخانه طی کرد.
مادرش در حالی که پیرهن بلند مشکیاش که گیلاس های کوچک روی پارچهش داشت را پوشیده بود و روی ویلچر رو به روی کابینت آشپزخانه ، نشسته بود و با لبخندی منتظر دخترش بود.
همزمان با ورود مرینت ، گفت:« صبحت بخیر عسلم!» مرینت هم لبخندی زد و متقابلا سلام داد. سابین ، در حالی که دو ظرفِ بقچه شده رو سمت مرینت گرفته بود ، گفت:« قبل از اینکه خیلی دیرت بشه اینو ببر برای پیتر.» مرینت از اینکه از صبحی که بیدار شده تا حالا این اسم را دوبار شنیده ، متعجب شد و گفت:« مامان خبریه؟» زن چینی ، نگاهی تیز رو به دخترش گفت:« خبر سلامتی. چیزی نشده که!» یه هو لحنش رو به ترحم رفت:« پسر معصوم ، مصدوم شده نمیتونه غذا درست کنه خودش خب.» مرینت با تعجب بیشتر گفت:« جدی مامان؟!» اینبار سابین گفت:« اگه تو نمیبری خودم ببرم.» مرینت سری به تأسف تکون داد و با خنده گفت:« باشه میبرم ، چرا یه هو قاطی میکنی!» و به
سمتش قدم برداشت. بقچهی اول رو از دستش گرفت ؛ سریع بوی محتویات درونش به مشام دختر خورد. با پوزخند و شوخی گفت:« میبینم که غذای مورد علاقشم درست کردی!» و قبل از اینکه اجازه بده مادرش حرفی بزنه گفت:«پس پیتر جای خالیِ پسرتو برات پر کرده!» (منظورش اینه که مثل پسر نداشتشه اشتباه برداشت نکنید)
زن چینی با خندهای گفت:« چیه حسودیت شد الان؟»
مرینت سری تکون داد ، کیفش را روی دوشش انداخت و با دو بقچهی کوچک توی دستش از در بیرون رفت.
بعداز مدت کوتاهی پیادهروی به ساختمان چوبی و آجری پیت رسید؛ زنگ در رو فشرد و کمی منتظر موند. بعداز باز شدن در ، با نیم نگاهی به اطراف ، در رو به داخل هل داد و به جهت در حرکت کرد. از پلههای راهروی باریک به در آپارتمانش رسید. وقتی از باز بودن در ، مطمئن شد ، ورودش رو با خنده اعلام کرد:« طراح اسپانیایی ببین کی اومده!» از دیواری آجری ، گذشت و پیتر رو درحالی دید که روی زمینِ چوبی نشسته بود و با دستانی لاغر باندپیچی شده (مثل دازای) مشغول کشیدن طرحهایی با دوات بود که با دیدن مرینت سریع دفتری رو ، روی برگهش قرار داد تا مانع دید مرینت بشه. پسر با صدایی آرام به دختر سلام داد. مرینت سریع گفت:« هویی هویی! اون چی بود؟ طرح جدید میکشی؟» پیتر با خجالت نگاهی به مری انداخت و گفت:« هی… هیچ… هیچی چیز م… مه… مهمی نیست .» مرینت ابرویی بالا انداخت و گفت:« پیتر تو خیلی… جرات داری ،اینهمه سر این قضیه بابات باهات شدیدا برخورد کرده! یه نگاه به صورتت انداختی؟ اصلا از رو نمیریا!» راست میگفت ، بخش چشم و گونهی پسر ککمکی هنوز کبود بود.
پیتر با لبخند تلخی لب زد:« آ… آ… آدم وقتی یه چی… چیزی رو عاااا… عاش… عاشقانه دوست داشته ب… با… باشه براش میج… جنگه.» مرینت کنار پیتر روی زمین نشست و با لبخند محوی ، دست باندپیچی شدهی پسر رو ، فشرد و به چشمان کهرباییش خیره شد:« عشق تو به کارت خالصانهترین و زیباترین عشقه!» بعداز چند دقیقهای در همین حال مرینت برای تغییر جو فضا نگاهی به بقچهی روی زمین انداخت و گفت:« راستی مامانم برات ناهار آورده » از روی زمین بلند شد و شروع به بازکردن گرهی بقچه کرد و ادامه داد:« غذای مورد علاقت هم درست کرده ، کوفته برنجی با سس سویا. رسما شدی پسر بزرگش » پیتر با لبخندی خجالت زده ، درحالی که با نگاهش مسیر حرکت مرینت به آشپزخانه که ظرف رو داخل یخچال میگذاشت ، دنبال میکرد ، گفت:« تو… تو… توروخدا بگید ای… ای… اینکارو نکنن من به ا… ا… اندازهی کافی تو این هفته ب… ب… بهشون زحمت دادم ،منو انقد خ… خ… خجالت زده نکنن.»
مرینت خندید و با تن صدایی بلندتر برای اینکه مطمئن بشه صداش به پیتر میرسه گفت:« دیگه اینو به مامانم بگو، تازه واسه شام هم باید بیای خونمون.»
پیتر چشمان درشت شده گفت:« د… دیگه… چ… چی! اصلا!» مرینت افزود:« بابامم میخواد باهات حرف بزنه.» چون میدونست با این حرف ، پیتر مخالفتی نمیکنه. پیتر با نگاهی به مرینت که توی آشپزخانه بود ، طرحش رو داخل پوشهش گذاشت. مرینت با فریادی اعلام کرد:« واییییییی پیتررررر اینو نگاه کننننننن.»
پسر با شَک سمت صدا برگشت و با مرینت رو به رو شد که با عکس کوچک در دستش سمتش قدم بر میداشت و با چشمانی که انگار ازش اکلیل میپاشید ، گفت:« چقد گوگولی بودی!» چشمای روشن پیتر ، ۴ تا شد. مرینت عکس رو ،به پیتر نشون داد. درسته. عکس ۲ سالگی پیتر بود. با چشمانی درشتر و روشنتراز همیشه، صورت تپلی و ککمکی با موهای حالتدارش و صورت سفیدش ، زیباتر و با نمک تر از همیشه بنظر میرسید و لبخند زیبای روی صورتش گواه میداد که خوشبخت ترین بچهی دنیاست. پیتر سریع بلند شد و کنارش ایستاد. قدش بلندتر از مرینت بود ، شاید ۴ سانت یا ۵ سانت بلندتر. پیتر با چشمانی که توش خشم و نفرت موج میزد به دختر بلوبری خیره شد و درحالی که از خشم نفسهای بلندی میکشید، عکس رو از دستش گرفت و شمرده شمرده لب زد:« م… من از این ع… ع.. عکس متنفرم.» مرینت که از این حرکتش خیلی جا خورده بود و کمی ترسیده بود ، با تته پته گفت:« م… متاسفم. بـ… ببخشید.» پیتر به ناگه به خودش اومد و با شوک فقط به دختر خیره شد. بدون هیچ حرفی سمت اتاقش رفت و مرینت بیچاره را تنها گذاشت.
مرینت خیلی ترسید اصلا انتظار این برخورد به خصوص از جانب پیتر رو نداشت. درحالی که قبلش توی سینهش میکوبید ، سرش را پایین انداخت و همانجا ایستاد. دستان لرزانش رو به سمت ساعت توی گردنش برد و با فشردن دکمه ی کوچکش ، صفحهی ساعت رو نمایان کرد.
طوری که صداش به پیتر برسه گفت:« من… دی.. دیرم میشه. باید برم.» پس از ثانیههایی که جوابی از پیتر دریافت نکرد ، آروم به سمت در قدم گذاشت. در طور مسیر افکار مزاحمش مثل موریانه مغزش را میخوردند. خیلی فکر کرد که چه اشتباهی کرده ، واقعا دوست نداشت پیتر رو ناراحت کنه ، اون قلب خیلی زجر کشیده و حساسی داشت. از طرفی هم پیتر بابت رفتاری که با مرینت داشت ،عذاب وجدان وجودش رو گرفته بود.
¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
و اما در کنار پسر جوان فرانسوی:
آدرین آگراستِ اسکل… چیز نه. آدرین آگراست، غرق در رویاها و سناریوهای خودش ، درحالی که از چشمها و قلبش اکلیل میپاشید و لیوانش را از ویسکی سه سالهش پر میکرد ، با آهنگ con Calma از ددی یانکی کل اتاقش رو با قدمهای ریتمیک طی میکرد. با لبخندی که روی لبش داشت لیوانش رو بالا گرفت و شروع به همخونی با آهنگ کرد. رقص شادcontora رو تکنفره انجام میداد و همچنان که چشماش رو بسته بود , محتویات درون لیوان بلند را سر کشید و طعم زهرمار و تلخ آلبالو رو با آرامش به پایین گلویش رسوند. (این رقصه تقریبا شبیه رقص گابریله ، ولی خب دونفرهس شما توجه نکنید تحقیقات من تا همینجا قد میداد)
به تقطهی اوج آهنگ که رسید ، از اتاق بیرون رفت و همراه با ولوم آهنگ مسیر نردههای سالن رو طی کرد ، که ناگهان با چهرهی پوکر و عاقل اندر سفیهه زن ژاپنی و خواهر خوندهی موقرمزش ، رو به رو شد. با خجالت هندزفری مشکی رنگش رو از گوشش خارج کرد و به چهرههایشان خیره شد. ناتالی با یه نگاه که میگفت بابا تو دیگه ۲۰ سالته چه کاریه ، گفت:« روز به روز که میگذره بیشتر شبیه پدرت میشی.» بعداز این حرف ، خندهی بزرگ پسر ، محو شد و به لبخندی تلخ مبدل شد.
ناتالی برای از بین بردن جو سینگین بینشان ، لب باز کرد و گفت:« یک شب دعوتش کن شام ییاد اینجا.» پسر بلوند سری تکون داد و لب زیریش رو گاز گرفت:« باشه.»
_داداشی بیا ناهار!
آدرین به خواهرش نگاه کرد و سرش رو تکون داد و به سمت در قدم برداشت.
هرسه عضو خانوادهی آگراست ، پشت میز غذاخوری نشسته بودند و در انتظار رسیدن غذا توسط آنیا بودند. ناتالی که رو به روی پسر بلوند نشسته بود ، با خنده لب زد و پرسید:« ببینم حالا نگفتی ، دقیقا شرط مرینت چی بود؟»
با یادآوری دوبارهی شب گذشته ، سوزش لبهاش و محکم کوبیدن قبلش به قفسهی سینهش، لبخندی بزرگ روی لبهاش نقش پست:
∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆ (فلش بک به شب گذشته)
:«اول از همه… رابطهی جن+سی نداریم! بوسیدن و چیزایی مثل این، چون الان یه جورایی تو بازهی آزمونی پس.. آره دیگه. و دوم اینکه میخوام از اول شروع کنیم یعنی هر اتفاقی که توی گذشته افتاده رو فراموش کنیم ، هم من هم تو با اینکه میدونم خیلی سخته.»
پسر با استرس سری تکون داد و به سختی آب دهانش رو قورت داد.
سپس دختر با بی حسترین شکل ممکن به چشمای پسر خیره شد و ادامه داد:« اگه خطایی ازت سر بزنه ، یا اتفاق ناگواری تو رابطه بین منو تو بیفته، دیگه نه تو و نه خانوادت مزاحم من نمیشید. مفهومه؟»
∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆
پسر بلوند پلکی طولانی زد و جواب داد:« ازم خواست… همه چیو از اول شروع کنیم.» زن ژاپنی لبخندی شیرین زد و گفت:« خیلی خوبه ، خیلی مواظب باش!»
پسر ابرویی بالا انداخت و با چشماش پرسید:« مواظب چی؟» و ناتالی جواب داد:« مواظب رابطهت و مرینت، حواست باشه کاری نکنی که همه چی بهم بریزه.»
آدرین ابتدا نگاهی به زن ژاپنی و سپس به غذایی که روی میز قرار گرفت ، انداخت و گفت:« نگران نباش حواسم هست.» و به فکر فرو رفت.
_______________
دختر بلوبری با افکاری شلوغ و در هم ، بشقابهای سفید رنگ و متوسط که حاوی غذاهای خوشرنگ و لعاب فرانسوی بود رو حمل میکرد. حس عذاب وجدان کل وجودش رو گرفته بود. عذاب وجدان بابت اینکه باعث ناراحتی پسر اسپانیایی شده.
امروز مردی برای معاملهی رستوران اومده بود. از اونجایی که نینو و آلیا در روزهای آینده میخواستن پاریس رو ترک کنن ، پس باید رستوران رو به شخصی میسپردن.
ابتدا این پیشنهاد رو یه مرینت دادن ، اما مرینت کمی با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که سرش به اندازهی کافی شلوغ هست چه برسه به مدیریت رستوران. بنابراین ، با چند نفر که قصد خرید رستوران داشتن ، توی اینستاگرام ، صحبت کرده بود و یکی از اون افراد رو که هم قابل اعتماد بود و هم دنبال رستورانی تقریبا با استاندارهای رستوران نینو میگشت رو بهش معرفی کرد.
صدای نینو ، دختر رو به خودش آورد:« تو خودت نمیخوای بیای؟»
مرینت سمت پسر مراکشی برگشت و جواب داد:« امممم… نه اینجا میمونم کارا رو انجام میدم.» کمی مکث کرد و پرسید:« آلیا کجاست ؟» نینو سری تکون داد و گفت:« نمیدونم ، صبح خونه بود ، بهش زنگ زدم ولی خاموش بود ، احتمالا هنوز خوابه.»
کسی از این وضعیت شاکی نبود چون همه به آلیا حق میدادن که از لحاظ روحی حال خوبی نداشته باشه. بالاخره فقط یه هفته بود که فرزند هنوز تشکیل نشدهش رو از دست داده بود و حالا باید شهری که توش بزرگ شده بود ، دوست عزیز و خانوادهش رو ترک بکنه. پس کسی بهش در این باره حرفی نمیزد و همه سعی میکردند او را درک کنن ، هرچند خیلی موفق نبودند.
نینو ادامه داد:« راستی ، این چندنفرم که رفتن ، بزن تعطیل.»
دختر سری تکون داد و به سمت میز سوم رفت ، همچینان که به چهرهی شاد دو دختری که برای خوردن کسولة به رستوران اومده بودند ، نگاه میکرد لب زد:« امیدوارم از غذاتون لذت… »
صحبتش با دیدن پسری جوان و قد بلند یا استایل کلاسیک که شامل کتی کرمرنگ و بلند و شلواری مشکی که لاغری پاهاش رو میپشوند و به قامتش میافزود ، میشد ، قطع شد.
درحالی که دوباره محکم چشمانش رو روی هم فشرد ، ادامه داد:«… ببرید.» و نگاه محوش رو به پسری که الان مطمئن شده بود، توهم نیست، دوخت.
به آرامی سمتش قدم برداشت. با اینکه توی قلب و مغزش کلی کلمه برای عذرخواهی از پسر میچید ، اما با اتمام قدمهاش و یافتن خودش درست ، روبه روی پسر ، تمام جملاتش رو یکباره از یاد برد. با تته پته و درحالی که قبلش اجازهی صحبت نمیداد و چشمانش را از چشمان کهربایی پسر بر نمیداشت ، گفت:« ام.. من… من… با…» انگار مثل پیتر ، لکنت زبون گرفته بود:« با..بتِ اینکه ناراحتت کردم. معذرت میخوام.»
چشمش به کتاب قطوری که بین انگشتان باریکِ پسر قرار داشت، افتاد. پسر جوان دستی لای موهاش برد و درحالی که با نگاهش رستوران رو از نظر میگذروند ، لب زد:« ن.. نه. مشـ… مشـ… مشکلی نیست. من.. خو.. خودم او… او… اومدم از… از.. ازت با.. با.. بابت اینکه عص… عص.. عصبانی شدم ، عذ... عاذ.. عذرخواهی کنم.» سری پایین انداخت و کتاب جلد چرمیِ قهوهای در دستش رو ، روبه روی دختر بلوبری نگه داشت و ادامه داد:« ای… اینو… برات… آ… آ.. آوردم » دختر ابرویی بالا انداخت و با چشمانش از پسر سوالاتِ زیادی پرسید.