___
باران شدیدی پاریس رو فرا گرفته بود ؛ خیابان ها خیس و تاریک بود ، اگر به تیرهای چراغ برق نارنجی نگاه میکردی ، میتونستی شدت باران رو به وضوح ببینی.
کلاه هودیش رو جلوتر کشید. درحالی که ظرف در بسته و پیچیده شده با پارچه رو در دست راست ، دست چپش را در جیبش فروبرد تا از برخورد سرما ، به دستاش جلوگیری کنه. همچنان که با قرار دادن قدمهاش روی زمین ، صدای برخورد و پاشش آب به گوش میرسید ، صدای نفسهاش به باعث به وجود اومدن بخار میشد.
در همین هین آهنگی را زیر لب میخوند که میشد فهمید خوانندهش کسی جز بیلی آیلیش نیست. 6feet under ، با صدای دورگهی پیتر آمیخته میشد ، ترکیب زیبایی رو میساخت. پسر با افکارش دست و پنجه نرم میکرد و گاه به سوالی که تام دوپن ، پرسیده بود ، فکر میکرد. عشق! چگونه میتونست به همچین چیزی فکر کنه؟ چگونه میتونست به انتخاب شخصی برای شریک شدن زندگی باهاش فکر کنه؟ همین که بتونه خرج و مخارج خودش رو تامین بکنه ، سخت بود. چه برسه به تقسیم کردنش با یکی دیگه! در همین افکار بود که ناگهان نوری مثل لامپ یا چراغ با صدای چرخی به او نزدیک شد. وقتی خودش رو یافت که روی سطح خیس خیابان ویکتور هوگو افتاده بود و دردی در پای چپش احساس میکرد. دستاش رو از روی زمین برداشت و به شخصی که بهش برخورد کرده بود ، نگریست. در آن تاریکی ، چیز زیادی جز جسم بزرگ پسر رو نتونست ببینه. صدای بمش به گوشش رسید:« اوه حالت خوبه؟ من واقعا متاسفم جاده لیز بود و ندیدمت. من…»
درهمین حال پس ناشناس بلند شد تا به پیتر کمک کنه. پس ، پهلوی پیتر رو گرفت و بلندش کرد و ادامه داد:« این موقع شب این بیرون چیکار میکنی؟» پسر بیچاره به سختی و ترسی که از تصادف داشت جواب داد:« م… من… می… خخخ خواستم… ا… ا… از خونهی دو… دو… دوستم بررررر… گردممممم.»
پیتر هنوز نمیتونه پای چپش رو روی زمین بذاره ، با چشماش دنبال ظرفی که همراهش بود گشت. ظرفی که روی زمین افتاده بود ، را برداشت. میتونست با بلند شدن بوی غذا بفهمه که اون غذا دیگه قابل خوردن نیست. بقچه رو برداشت. با اینکه لباساش کاملا خیس شده بود ، بی توجه به این قضیه ، دوباره خواست راه خونه رو در پیش بگیره، اما شعف مچ پاش ، مانعش شد.
پسری که به پیتر برخورد کرده بود، جلوش رو گرفت و گفت:« نه وایسا ببینم. کجا؟ تو با این پات نمیتونی بری خونه. بیا میرسونمت!»
پیتر قصد مخالفت کرد اما غریبه به او اجازه نداد. غریبه دوچرخهاش رو بلند کرد و منتظر پیتر شد.
پس پیتر با بیمیلی ، درحالی که هنوز کاملا صورت مردی که بهش برخورده بود ، ندیده بود ، سوار دوچرخه شد.
مچ پای چپش خیلی درد میکرد اما این درد رو بروز نداد.
غریبه ، کلاهی که توی سبد زرد رنگ دوچرخه بود ، برداشت و به پیتر داد و گفت:« بیا بذار سرت ؛ به دوچرخه روندن من اعتباری نیست.» و خندهی کوتاهی کرد. پیتر نگاهی با انزوا به غریبه کرد و کلاه رو از دستش گرفت. سعی در تنظیم کردن کلاه روی سرش داشت.
پسر در انتظار آماده شدن پیتر بود و پیتر هنوز موفق به بستن بند پایین کلاه نشده بود. تا اینکه ناگهان پسر سمت پیتر رفت تا کلاهش رو ، روی سرش درست کنه. عطر مردونه و تلخش به مشام پسر اسپانیایی رسید. پسر دستاش رو ، روی کلاه گذاشت و با دست پیتر تماس پیدا کرد. پیتر کمی استرس گرفت که نمیدونست از کجا اومده.
غریبه فاصلهی چندانی با بدن پسر اسپانیایی نداشت (شاید ۴ سانتی متر فاصله) اما میتونست برخورد تن غریبه رو به خودش احساس کنه.
مرد ، بند کلاه رو درست بست و دوباره روی صندلی دوچرخه نشست.
پیتر هم با خجالت پشت پسر بزرگتر نشست. که پدال زدن شروع شد. ناگهان پیتر احساس کرد ممکنه بیفته ، بنابراین نا خودآگاه ، دستش رو دور کمر پسر دوچرخه سوار حلق کرد.
در اون باران شدید ، هردو پسر سوار بر دوچرخه و بدون حرفی سمت خیابان تئودور میرفتن…
__________
صدای قطرات آب و هقهق دختر آمیخته شده بود. تن سفید دختر بلوبری داخل وان خالی قرار داشت. پاهایش را داخل شکمش جمع کرده و دستانش رو دور پاهاش انداخته بود ، سرش را روی زانوش گذاشته بود. چشماش قرمز شده و صورتش خیس از اشک یود. قلبش دیگر توان کوبیدن در سینه رو نداشت. صدای زویی دوباره سکوت حمام رو شکست:« نگفت که میخواد برای همیشه فرانسه رو ترک کنه ، خیلی هم دور نیست و دوباره برمیگرده. فقط نیاز داره مدتی با نامزدش تنها باشه.»
بخار نفسش فضا رو پر کرد. زویی یا هودی و شلوار بگ مشکی ، درحالی که ماتیک سیاه داشت و موهای پسرونهش بشدت خودنمایی میکرد.
زویی کنار وان نشسته و بهش تکیه داده بود. دستی به کیف کمری سبزرنگش برد ؛ پاکت سیگاری از برند دانهیل از حیبش در آورد و با بیرون کشیدن یکی از آنها لب زد:« تو الان با یکی از اینا فقط حالت خوب میشه.» مرینت حرفی نزد و از سیگار توی دست دختر بلوند چشم برداشت.
مرینت لب زد:« میترسم دیگه برنگرده ، تازه حس میکنم مقصر اغلب این اتفاقات منم.»
زویی درحالی که با فندکش ، سیگار روی لبش رو ، روشن میکرد ، لب زد:« دیگه بچشو تو ننداختی که!»
مرینت فقط سرتکون داد و حرفی نزد. نمیتونست چیزی بگه؛ نمیتونست بگه که میخواست از صمیم قلبش انتقام بگیره(آلیا) اما چرا؟ چون نمیخواست دوستش رو تنها بذاره.
مرینت دوباره گفت:« آخه اون بخاطر روابط منم داره حرص میخوره.» و دوباره قطره اشکی از گونهاش چکید. زویی خندهای کرد و دود سیگارش رو بیرون داد:« فقط آلیا؟ ما هممون داریم بابت این قضیه حرص میخوریم.» مرینت تک سرفهای کرد و گفت:«واسه همینه میگم تقصیر منه.»
زویی اینبار با صدای بلندتری پرسید:« چرا درستش نمیکنی؟» بالاخره درحالی که سیگار رو بین انگشتان کشیدهش قرار داده بود ، سمت دختر نیمه برهنه برگشت و ادامه داد:« چرا دوباره با آدرین وارد رابطه نمیشی؟ مگه تو خودت نگفته بودی برای هم ساخته شدید ؟»
مرینت فقط سکوت کرد؛ سکوت نشانهی حال بدش بود. اون به پیتر علاقه داشت و نمیتونست انکارش کنه یا کاری از پیش ببره. نمیتونست به زور عاشق باشه.
این واقعا ترسناک بود برای دختری که همه چیز زندگیش رو از دست داده بود ، میراکلس پروانه ، کتنوار ، دوست صمیمیش ، دوست پسرش ، روحیه و انگیزهشو ، زندگیِ عاشقانه و نرمالشو…
ولی اگه باید برای خوشحال کردن آلیا ، تنها کاری که میتونست بکنه این بود ، پس میتونست یه فرصت دیگه به خودش بده که عاشق آدرین بشه . اما نمیدونست چطوری.
بس نیست ؟ هرچقد این دختر بیچاره سختی کشید؟ اون فقط ۱۴ سالش بود که مجبور به این شد از جعبهای قدرتمند ، آخرین جعبهی جواهرات نخستین نگهبانی کنه ، فقط ۱۵ سالش بود که همهی جواهر رو از دست داد ، ۱۷ سالش بود که مجبور به مبارزهی سخت با مرد شروری که ، پدرِ دوستپسرش بود ، شد و تا مرگ رسوندش ، فقط ۱۷ ساله بود که هم دوست پسرش هم بهترین همکار و شریکش رو از دست داد. و الان فقط ۲۱ سالشه که داره با عشق به ثمر نرسیدهی دیگهای دست و پنجه نرم میکرد.
زندگی ببازی، ترک خاک میکنم میپیچم دورِ تنت. مبادا حبس نفس کنی! وگرنه اینقدر دورت میگردم تا بپوسم و سهم خاک بشم، پس نفس بگیر پیچک قلب!
ساغر ۱۴۰۲/۱۱/۹