قسمت بیستم: موسیقیدان فرانسوی و طراح اسپانیایی
از زبان پسر اسپانیایی:
صدای ساعتم که هرروز بیدارم میکرد ، بلند شد. واقعا از ته دلم حال بیدار شدن نداشتم. اما از دیشب به یاد داشتم که امروز با مرینت قرار داشتم. مرینت که از علاقهی بیاندازهی من به طراحی آگاه شده بود ، تصمیم گرفت امروز صبح ، منو به اوت کوتوغ اسمیث ببره. بنابراین من که اصلا قصد نداشتم این فرصت رو از دست بدم، از رخت خواب بالاخره دل کندم و کمی نشستم. نگاهی به پایین تخت کردم ، خبری از پسر نبود. نکنه خواب بوده؟ پاچهی شلوارمو بالا زدم؛ با دیدن باندپیچی یاد دیشب افتادم. اتفاقات دیشب از جلوی چشمام رد شد:
فلشبک شب گذشته:
∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆
خیابان ها خالی و خلوت بود. فقط صدای شدید باران ناگهانی به گوش میرسید. هر دومون کاملا خیس از باران ، روی دوچرخه نشسته بودیم تا به مقصد برسیم. یقین داشتم که وقتی پام به خونه برسه ، سرما میخورم. همچنان که دستام رو دور کمر پسری که دوچرخه سواری میکرد ، انداخته بودم. در سرم کلی فکر و خیال عجیب داشتم و با فکر اینکه بدشانس تر از من دیگه وجود نداره ، دقایقی رو میگذروندم. نگام به تابلوی مغازهی لباس فروشی آشنای سر خیابون تئودور افتادم؛ لب باز کردم تا بگم که پسر دوچرخه سوار بایسته اما انگار که نتونستم حرفی بزنم:« او… او..» زبونم بهم اجازه نداد. نفسم رو بیرون فرستادم و درحالی که با چشم خیابونی که داخلش سکونت داشتم ، دنبال میکردم ، دوبار روی شونهی پسر زدم. پسر سرش رو سمت راست چرخوند و دستم رو که به عقب اشاره میکرد دید. سرش رو به جلو برگردوند؛ با هردو دستش ، دو دستهی نقرهای رنگ دوچرخه رو فشرد ، به دلیل گریز از مرکز، ترمز گرفتن سبب به جلو هدایت شدن جسم هردومون شد. پسر راننده با شکایت پرسید:« رد کردیم؟»
سرم رو پایین انداختم و به نشانهی تایید تکونش دادم. پسر به مسیری که بهش نگاه میکردم ، نگاهی کرد و ادامه داد:« زبون بسته خب بگو!» و سپس فرمون دوچرخه رو چوخوند و گفت:« سفت بشین.» و دوباره سمت خیابان ، مسیرش رو عوض کرد. بعداز چند ثانیه که وارد خیابان شد، دوباره رو شونهی پسر بزرگتر زدم تا بهایسته.
وقتی از ایستادن دوچرخه ، مطمئن شدم ، پای راستم رو بلند کردم تا از دوچرخه پیاده بشم. تا اینکه درد شدیدی توی مچ پای چپم باعث بلند شدن صدای آخ ناخودآگاهم شد.
پسر نفسی کشید ، دستی به موهای خیس و بلندش کشید و گفت:« خب من دیگه میرم»
اما ناگهان جراتی در وجودم وارد شد که باعث شد ، گوشهی هودی خیسش رو بگیرم و مانعش بشم:« نه! نمی… نمی…ذارم تو… ای… این با… بار… بارون بری جایی. ام… امشب رو… پی… پیش من بمون…»
شاید من آدم بنظر آرومی میومدم اما یکی از ویژگی های بارز من دلسوزی و دلرحمیِ بیش از حد بود. بنابراین پسری که منو به خونه رسونده بود ، به خونهم دعوت کردم.
به طرز عجیبی با پذیرفتن روبه رو شدم.
دوچرخهش رو ، زیر شیروانی جلوی خانه گذاشت و با باز شدن در ، اول من وارد شدم.
نوری که داخل راهرو بود، باعث شد تا بالاخره بتونم ، صورت پسر ناشناس رو ببینم. چندثانیه بدون هیچ حرفی رو به روش ایستادم و صورتش رو بر انداز کردم.
پیرسینگ های نقرهای ، روی بینی ، گوش و لبهاش ، تتوی مار روی گردن ، موهای بلند فسفری و صورت خنک و جدیاش. بنظر غیرواقعی میومد.
من هنوز به صورت پسر خیره شده بودم که صداش ، منو به خودم آورد:« دید زدنت تموم شد؟»
سریع به خودم اومدم. با گونههایی که گلگونیش رو کاملا احساس کردم، سرم رو پایین انداختم و گفتم:« م… من ج… جلوتر می… رم ب… با اج… اجازه.»
و از پلهها بالا رفتم ، کلید مشکی رنگی که در دسته کلیدم بود رو جدا کردم. با دستانی که میلرزید ، کلید رو وارد قفل کردم.
با چرخاندن کلید و به جلو کشیدن در ، صدایی که حاکی از باز شدن قفل بود ، به گوش رسید. سپس در رو به جلو هل دادم و قبل از داخل رفتن ، عقب رفتم تا مهمان وارد خانه بشه. پسر سر تکون داد و زیرلب تشکر کرد.
پشت سرش به داخل رفتم و در رو بستم. خانه تاریک بود ، سریع کلید پریزبرق رو فشردم و بالاخره نور کمسویی ، باعث شد دیدگان هردومون ، فضای چوبی خانه رو رؤیت کنه.
هردو کفشهای مرطوبمون را در آوردیم تا کف چوبیِ خانه ، خیس و کثیف نشه. سریع سمت شوفاژ ها رفتم تا دمای خانه رو بالا ببرم. و پسر ناشناس همونجا ایستاد و به حرکات من خیره شد.
بالاخره با اشاره به پسر غریبه گفتم:« ب… بفر… بفرمایید.» پسر به آرامی قدم برداشت و با چشمان آبی رنگش فضای زیبای خانه رو دید زد.
توی نگاهش تحسین زیادی بود. پسر ناشناس کنار شوفاژ نشست. منو مخاطب قرار داد و گفت:« بیا اینجا!» با کمی فکر ، تردید و ترس ، کنار پسر نشستم.
پسر بلند شد و پرسید:« جعبهی کمکهای اولیه داری؟»
ابرویی بالا انداختم. عموما توی خونهی هر پسر تنها و بیچارهای که بدون پدر و مادر بزرگ شده باید همچین چیزی وجود داشته باشه.
پس جواب دادم:« آره.» دوباره پرسید:« کجاست ؟» دوباره جواب دادم:« آش… آشپز… خونه ، کا… ک… کابینت سمت… راست… پ… پایین.»
پسر ناشناس سریع سمت آشپزخانه رفت و دقایقی بعد با جعبهی سفیدی که علامت مثبت قرمز داشت، برگشت و کنارم جا خوش کرد.
از تعجب حرفی نمیتونستم بزنم ، اعتراف کنم انتظارشو نداشتم. با دقت به دستای پسر موفسفری نگاه میکردم که چطور با انگشان کشیده و انگشتر های مشکی و نقرهای ، در جعبه رو باز میکرد.
پسر فرانسوی باند سفیدرنگ رو از داخل جعبه بیرون آورد و زیرلب با لحنی دستوری گفت:« مچ پاتو بیار!»
ولی اولش متوجهی منظورش نشدم ، بنابراین مکث کردم. ناگهان پسر پاچهی شلوارمو کمی بالا برد تا مقدار عمیق بودن زخمم رو ببینه.
ثانیههایی بعد اون مشغول پیچیدن باند به دور پای زخمیم بود:« اسمت چیه؟»
_پی… پی… پیتر وایت.»
_خوشبختم ، لوکا کوفین!»
_م… منم.
دقایقی در سکوت به سر بردیم تا اینکه پسری که حالا میدونستم اسمش لوکاست ، بالاخره سکوت رو شکست و پرسید:« تو لکنت زبون داری؟»
به علامت مثبت سرم رو تکون دادم.
لوکا که کنجکاویش به وضوح پیدا بود ، دوباره پرسید:« چندوقته؟»
سکوتی کردم. دوست داشتم از جواب دادن به این سوال طفره برم ، چون مطمئنا باید به سوال بعدیش هم جواب بدم و اون ، چرا بوده.
اما نمیدونم چرا به آرامی بهش جواب دادم:« ا… از هف.. هفت سال… سالگی.»
مثل همیشه از ارتباط چشمی با مردم به خصوص غریبه ها وحشت داشتم پس ، ترجیح دادم سرمو پایین نگه دارم.
_اینهمه مدت!»
سرم رو تکون دادم. لب هاش رو از هم فاصله داد تا سوالی که پاسخدادنش باعث جاری شدن اشکهام میشد رو بیان کنه. دلم میخواست فریاد بزنم که کافیه انقد منو تحت فشار نده مرد غریبه! به تو چه!
اما در کمال تعجب سوالی رو پرسید که معمولا کسی نمیپرسید:« سعی کردی درمانش کنی؟»
از درمان حرف میزد ؟ بهش تاحالا فکر نکرده بودم ولی مطمئن بودم اگه تلاش هم میکردم موفق نمیشدم.
من تا ۷ سالگی شاهد کتک خوردن های مامانم توسط بابام بودم و سپس مرگش ، چطوری میتونستم به درمان کردنش فک کنم. هربار که به صورتش که پر از خشم و نفرت بود فک میکنم حالم بدتر میشه.
مثل همیشه ترجیح دادم با تکون دادم سرم ، جواب منفی رو بهش بدم.
و لوکا فقط گفت:« متأسفم. امیدوارم درست بشه.» من که میدونستم همچین چیزی برای من که سالهای زیادی با این لکنت زبون زندگی کرده بودم ، غیرممکن و دور از ذهنه ، پس فقط لبخند تلخی بهش تحویل دادم.
بالاخره بلند شدم و لنگان لنگان به سمت راهرو رفتم. به اتاق رسیدم ، پس از روشن کردن لامپ ، سمت کمد شیری رنگم رفتم. بی مقدمه هودیم رو با بافت مشکی محبوبم عوض کردم. سپس از دو تا کشوی مختلف ، دو تا حوله به رنگهای سبز و سفید بیرون آوردم. در بزرگتر کمد رو باز کردم و با نگاهی سطحی به لباس ها ، هودیِ خاکستریِ گشادی بیرون آوردم.
من عموما آدمی نبودم که به لباس های اسپرت علاقهی زیادی داشته باشه ، ترجیح میدادم به جای هودی ، پلیور ها و کتهای کلاسیک بپوشم ، پس هودیِ تقریبا نو و تمیزی به نظر میومد تا به مهمونم بدم.
بعداز اینکه آروم آروم به سالن رفتم ، حوله و لباس رو جلوش گرفتم. کمی تعجب کرد اما بعد لبخندی زد ، دستش رو جلو برد و درحالی که جفتش رو از دستم میگرفت ، گفت:« واقعا ازت ممنونم.»
بدون نگاه کردن به چشمان فسفری لوکا، لبخندی زدم.
ناگهان پسر دستی برد و طی حرکتی ناگهانی هودی خیسی که تصویر انیمهای روش چاپ شده بود رو از تنش بیرون کرد.
از این حرکتش جا خوردم ، پس با دیدن کمی از بالاتنهی برهنهی پسری که تازه باهاش آشنا شده بودم ، سرمو سمت دیگهای چرخوندم و توی دلم خاک بر سرتی نثار خودم کردم.
لوکا که مشخص بود از این کار من ، خندهاش گرفته ، سری تکون داد و مشغول پوشیدن لباس جدید شد.
به آرومی هرچه تمامتر سرم رو سمت پسر فرانسوی چرخوندم؛ واقعا اون لحظه نفهمیدم چرا اما انگار دوست داشتم تتویی که روی شکم تخت و چند تکهش بود رو واضحتر ببینم. یه گل رز خاردار بزرگ؟ معنی خاصی داشته یعنی؟؟ هرطور فکر میکردم که این پسر چیکاره میتونه باشه که انقد زیبا و جذاب بنظر میاد، حدسهای خوبی به ذهنم نرسید. پو*رن استار؟؟
چند ثانیه بعد به فکرای مریض خودم خندیدم. پیتر تو باید خجالت بکشی راجع به بقیه همچین فکری کنی.
سریع ، نگاهم رو به پنجرههایی که قطرات پشت شیشه روی آن خودنمایی میکردند ، انداختم تا متوجه نشه دارم بهش نگاه میکنم.
بدون چشم برداشتن از پنجره ، پرسیدم:« می…میتونم… یه… س… سس… سوال ازت ب… بپ… بپرسم؟»
لوکا لبخند دندون نمایی تحویلم داد و گفت:« اینهمه من سوال پرسیدم، یه دونه هم تو بپرس.»
لبخند کجی زدم و پرسیدم:« ش…ش… شغلت…چ…چیه؟»
لوکا به چشمانم زل زد. اینکار منو واقعا معذب میکرد ، من از تماس چشمی متنفر بودم.
_مدرس موسیقی تو هنرستان فرانسوادوپان»
بعداز کلمهی موسیقی ، انگار گوشهام جان دوباره گرفت.
_تو چطور ؟
نفسی کشیدم و جواب دادم:« ت… تو… مغا… مغازه. پ… پ… پاره وقت ک… کار.»
دوباره اون حس لعنتی نه. دوباره نه… مثل همیشه اون حس مزخرف گلومو فشار داد. همیشه همین بوده. همیشه فکر اینو داشتم که به خاطر لکنت زبونم ، صحبت کردنم برای بقیه حوصله سر بر و وقتگیره. چون همیشه حرف زدن برام سخت بوده.
ترس هام دوباره جلوی چشمام قرار گرفتن ، ترس از آشنا شدن با آدمهای جدید ،حرف زدن باهاشون ، کنفرانس دادن تو مدرسه، حرف زدن با معلما و بچههای مدرسه…
شاید برای همین بود که حتی اگه اعتراضی نسبت به اوضاعم داشتم ترجیح میدادم به زبون نیارم. سعی میکردم ، تو خیلی جاها ،نظراتم رو برای خودم نگه دارم.
حس سرکوب شدگی ، از بچگی کار کردن ، ندیدن مهر و محبت خانواده و جان دادن مادرم جلوی چشمام سبب این اتفاق شده بود.
دوباره به نقطهای خیره شدم و طبق معمول اورثینکهای وحشتناک که تمومی نداشت ، سبب منصرف شدنم از ادامهی حرفم شد. لوکا که منو تو اون وضع دید ، بلند شد و شونههای منی که ناخودآگاه داشتم پوست لبم رو میکندم ، گرفت. بدنم رو به خودش نردیکتر کرد:« ادامه بده داشتم گوش میدادم!»
دوباره نفسی برای رفع بغضم کشیدم:« دا… دانش… دانشجوام.»
لوکا لبش رو تر کرد و دوباره پرسید:« او! چه رشتهای ؟»
واقعا از ته دلم فحش خیلی بدی که نباید اینجا استفاده کنم، بهش دادم و جواب دادم:« حس… حساب… داری»
لوکا زیرلب گفت:« موفق باشی. ولی مگه چندسالته که دانشجویی ؟»
قدمی عقب رفتم و جواب دادم:« بی… بیست.. بیستو پن… پنج.»
چشمای پسر ، بعداز شنیدن جوابم ، درشت شد:« بیست و پنج سالته؟؟! تو چطوری از من بزرگتری؟! من بیست و چهار سالمه!»
سری پایین انداختم. این بار اولم نبود که کسی همچین چیزی میگفت.
این جمله رو از بچههای سال سومی دبیرستان و حتی بعضی از بچههای دانشگاه هم شنیده بودم.
سرم رو از شدت خجالت پایین انداختم.
لوکا که به صورتم نگاه کرد و متوجهی تغییر حالتم شد ، سریع گفت:« اوه. من معذرت میخوام ، منظوری نداشتم. نمیخواستم ناراحتت کنم. فقط خواستم بگم جوونتر از سنت به نظر میرسی. از دستم ناراحت نباش لطفا!»
سرم رو بالا بردم و بالاخره به چشماش نگاه کردم:« م… مش… مشکلی نیست.» و لبخندی مصنوعی بهش تحویل دادم.
بعداز شببخیر گفتن ، حرف خاصی بینممون رد و بدل نشد. لوکا روی تشکی ، پایین تخت من خوابید و من دوباره فکر کردن به گذشتهی وحشتناکم ، نظری که پسر مو فسفری نسبت به من داره و بدشانسیام رو به خوابیدن ترجیح دادم.
∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆