ناخودآگاه لبخندی روی لبهام نشست. اما حالا اون کجا بود؟ از جام بلند شدم و آروم آروم اتاق ها رو سطحی برانداز کردم اما واقعا خبری ازش نبود.
چرا بدون خبر رفته؟ ناگهان فکری عجیب به ذهنم خطور کرد. سریع رفتم سمت کمد لباسهام و کمی کنارشون زدم. کیسهی نایلونی پولها هنوز سرجاش بود.
نفسی عمیق کشیدم.
پلگ که پنیر بزرگش رو در دستش گرفته بود، پرسید:« فکر کردی دزده؟»
سری پایین انداختم و جواب دادم:« ن… نه. فق… فقط… این… اینکه بد… بدون… خد…خداحا..فظی رفته…»
_اوووو نکنه دوست داشتی بمونه پیشت ؟
سری تکون دادم و گفتم:« نم… نمیتونم ب.. بگم از ص… صحبت کردن ب… باهاش لذ… لذت نبردم…»
دوباره یادش افتادم. لوکا…
پسر جالبی بود ، اولین چیزی که به نظرم جالب اومد، سوالایی بود که ازم پرسید. برخلاف عموم مردم ازم نپرسید چرا لکنت زبون گرفتم. برخلاف بقیهی مردم از حرف زدن باهام خسته نشد…
در همین افکار بودم که چشمم به ساعت افتاد، ترجیح دادم بیخیال بشم. ساعت ۸ و نیم صبح بود و من باید ساعت ۹ میرفتم دنبال مرینت تا با هم بریم.
_ب… به هر…حا..ل پ… پل… پلگ من… اونق… قدری و… وقت… ن… ندارم ک… که به… او… اون فک… فکر کنم.»
بعد ادامه دادم:« مر… مرین… مرینت امروز… می…خواد من… منو بب… ببره سا… سال.. سالن مد.»
پلگ با یه حرکت پنیرش رو بلعید و گفت:« چقدر هم که از اونجا خاطرهی خوبی داری!» و کمی خندید.
مشخص بود که گونه هام سرخ شده:« ا… ام… میدوارم دی..دیگه هم… همچین… ات…اتفاقی نیف…ف… فته.»
به دلیل باران نمنمی که از دیشب زمین رو خیس کرده بود ، برای امروز یه شلوار مشکی و بافت نسکافهای و کتچرمی قهوهای روشن ، پوشیدم. کیف دوشی بزرگم رو از برگههای طراحیم پر کردم.
قصد رفتن داشتم که ناگهان ، چیزی باعث شد به ایستم.
سمت میز برگشتم و به آینه نگاه کردم. با جراتی که نمیدونم از کجا اومده بود ،در کمد رو باز کردم.
خط چشم برند بل رو برداشتم. مدتی بود که خریده بودمش اما تاحالا بیرون از خونه ازش استفاده نکرده بودم. چرا حالا نه؟
پس صورتم رو به آینه نزدیک کردم، دستام میلرزید ، اما خطی کوتاه دنبالهی چشمم کشیدم.
ثانیهای به چشمش خیره شدم. لبخندی رضایت بخش زدم و درحالی که قلبم تند تند میزد ، سمت در قدم برداشتم.
از پلههای چوبی پایین رفتم؛ در آپارتمان رو سمت خودم کشیدم که ناگهان با مردی درشت هیکل رو به رو شدم. انگار که یه سطل آب سرد ریختن روم. با چشمام به چشمان بیرحم و ترسناک مرد رو به رو شدم.
دستام به شدت میلرزید و قلبم تند تند میزد و انگار هرلحظه میخواستم بمیرم ، آب دهنم به سختی از گلوم پایین رفت و کمکم نگاهم رو پایین سوق دادم تا به زمین رسیدم.
صدای محکم مرد، قلبم رو به لرزه در میاورد:« کجا میری با این سر و وضع؟!»
لب زیریم رو محکم گاز گرفتم و حرفی نزدم.
مرد با تشر ادامه داد:« این چیه زدی به چشمت؟!» ترس وحشتناکم دوباره به سراغم اومدم. پای راستم رو به عقب گذاشتم. دلم میخواست همین الان از این موقعیت ترسناک بیرون بیام. کاش کسی بود که منو از اینجا میبرد بیرون، تا مجبور نباشم به یه قاتل روانی جواب پس بدم.
پدرم قدمهاش رو به داخل آپارتمان گذاشت.
آروم لب زدم:« م… من…» مرد با تندی دستهاش رو جلو برد و بدنم رو به داخل آپارتمان هل داد:« مگه نگفتم از این غلطا نکن؟! مگه دختری؟ پس بیا فردا هم لباسای دخترونه بپوشی بری خونهی مردای دیگه ، بهشون سرویس بدی؟ آره مایهی ننگ خانواده بشی؟! منو مامانت فقط یادت دادیم شبیه زنها حرف بزنی؟ شبیه زنها لباس بپوشی؟»
حالم واقعا بد بود ؛ اون چطور پدری بود که راجع به پسرش اینطوری حرف میزد. پردهی اشک دیدم رو تار کرده بود. لبهام میلرزید. واقعا نمیخواستم گریه بکنم اما انگار دست خودم نبود.
پدرم دست راستش رو بالا برد تا محکم به صورتم سیلی بزنه. محکم چشمام رو روی هم فشردم. منتظر شنیدن صدای برخورد دست مرد به صورتم بودم؛ اما در انتظار موندم.
به آرومی پلکهام رو از هم فاصله دادم که دست دیگری رو ، روی مچ دست پدرم دیدم. به پشت در نگاه کردم ، چهرهای آشنا دیدم. پسری که شب گذشته با دوچرخه باهام تصادف کرده بود ، رو دیدم که با نگاهی بی حس به مرد میانسال خیره شده بود.
پدرم نگاهی به لوکا کرد و گفت:« چیه؟ چیکار داری میکنی؟»
لوکا پیرسینگ لبش رو با زبون لمس کرد و گفت:« بهش دست نزن!»
کلارک دستش رو از دست پسر جوان که هودی مشکیش و شلوار کارگو مشکی پوشیده بود ، بیرون کشید و با غضب گفت:« به تو چه چیکارشی؟»
لوکا با همون صورت بی حس و ترسناک جواب داد:« کسی که نمیذاره بهش آسیب بزنی»
پدرم که سرش درد میکرد ،واسه دعوا با لوکا با خندهای عصبی گفت:« آها پس پیتر هرزهی توعه مگه نه؟!»
من با خجالت سرم رو پایین انداختم. میتونستم راحت درد دوبارهی قلبم رو حس کنم. واقعا دلم میخواست از خجالت گریه کنم و آب بشم توی زمین. واقعا دوست نداشتم این آدم جدیدی که باهاش آشنا شدم ، این حرفای خجالت آور رو از پدرم بشنوه. میتونستم خیس بودن چشمام رو حس کنم.
صدای لوکا طنین راهرو شد:« حرف دهنتو بفهم مرتیکه!»
اما کلارک با لحنی حرص درار ادامه داد:« خب پس معلوم شد با کی قرار داره خودشو اینشکلی درست کرده!»
دستام رو مشت کرده بودم و میفشردم. و فقط به گفت و گوی دو نفر گوش میسپردم. دلم میخواست از درون بمیرم.
و لوکا فقط از عصبانیت دوست داشت با کلارک دست به یقه بشه. ناگهان در بین مشاجرهی هردو ، چشماش رو بستم. و همین روی هم فشردن پلکهام باعث جاری شدن اشکهام شد.
دهانم رو باز کردم و با فریادی که در راهرو طنین انداز شد ، گفتم:« ب…برو!» و سرم رو بالا بردم با پدرم چشم تو چشم شدم:« گ… گف… گفتم از این… اینجا… ب…برو!»
حرفم با خندهی عصبی پدرم قطع شد:« برم که به هرزگیت ادامه بدی؟ نکنه ناراحتی مشتریت بپره!»
لوکا دندان قروچهش رو متوقف کرد و بالاخره ، یقهی مرد رو گرفت، با تمام قدرت به بیرون از ساختمان ، در خیابان پرتش کرد. مرد میانسال با پاهاش تعادلش رو حفظ کرد؛ خواست حرف دیگهای بزنه که صدای تلفنش مانعش شد. نفسی کشید و تلفنش رو از جیبش بیرون آورد.
روی گوش چپش گذاشت. نگاه هردومون رو منتظر گذاشت. با شنیدن حرفهای شخصی که پشت تلفن بود ، لبخندی مریض به لبش نشست.
نگاهی به هردومون کرد و به شخص پشت تلفن گفت:« خیلی خب خودمو میرسونم.» و تلفن رو قطع کرد. منو مخاطب قرار داد و گفت:« بعدا به خدمتت میرسم ، پسرهی هرزه!» و به سمتی از خیابون دوید. لوکا دنبال کردن مرد رو پیشه گرفت اما سریع دستش رو گرفتم و با عجز گفتم:« ل.. لطف… لطفا نرو… ول… ولش کن.»
لوکا به چشمام نگاه کرد و سپس به مسیر پدرم. نفسی عمیق کشید:« خیلی خب باشه.»
و سمت من که روی پله های جلوی خونه ایستاده بودم ، برگشت و پرسید:« چقد ازت طلب داره اون مرتیکه ؟»
اون فکر میکرد کلارک طلبکاره؟ خب چیزی جز این هم به نظر نمیرسید، چون رفتار اون مرد اصلا شبیه پدر نبود.
دستی به زیر پلکم کشیدم و نگاهم رو از پسر قدبلند گرفتم. روی پلهها نشستم و جواب دادم:« طل…طلب.کار نی.. نیست.»
_رئیسته؟ یا یه همچین چیزی؟
با بغض خفهشدم لبهام رو تکون دادم:«پ…پدرمه.»
لوکا با چشمان درشت شده بهم نگاه کرد. میشد تعجب زیاد رو توی چشماش خوند. (ساغر:بیچاره از دیشب که با تو آشنا شده هر پنجدقیقه داره اپیلاسیون میشه😂😐)
پوفی کشید و کنارم نشست:« بابتش متاسفم.»
_م…من مت… متاس… متاسفم که ا.. او..ن حر…فا رو… ش…شنی..دی.»
لوکا که از شدت کنجکاوی نمیتونست جلوی خودش رو بگیره دوباره پرسید:« ببخشید میپرسم. مادرت کجاست؟»
دوباره اون غم وحشتناک به سراغم اومد. از اینکه داستان زندگی مزخرفم رو برای کسی تعریف کنم متنفر بودم اما انگار با تعریف کردنش برای لوکا مشکلی نداشتم ولی واقعا نمیخواستم جلوش گریه کنم.
نبود مادرم و احساس ناامنی ، هرروز با من همراه بود. واقعا خسته شده بودم. اما نایی برای گله کردن نداشتم بهش عادت کرده بودم.
درد از همون سن بخشی از وجودم شده بود مثل یک بوته ی رز درونم ریشه کرده و حالا گلهاش رو بالا آورده بودم ؛ سوزش ریه ها و و قلبم رو به خاطر خارها احساس میکردم چیزی برای درمان وجود نداشت کسی نبود تا دستم رو بگیره و بهم دلداری بده ، حمایتهای خانوادهم رو نداشتم باید مثل یک آدم بالغ برخورد میکردم و حواسم همیشه جمع میبود.
_تو… تو…هف…هفت سالگی ج…ج…لوی چششش… مام از…دس…دستش دادم.»
لوکا به من که سرم رو بین دستام گرفته بودم نگاه کرد و با ترحم گفت:« تو واقعا زندگی سختی داشتی. خیلی خوبه که تا اینجا همهی سختیها رو تحمل کردی. این…»
انگار سردرگم بود چون نمیدونست چیکار باید بکنه یا چه رفتاری داشته باشه.
به چند ثانیه نکشید که خودم رو بین دستان پسر پیدا کردم، درحالی که موهای قوهای رنگم رو نوازش میکرد. واقعا توی شوک عجیبی قرار گرفته بودم و البته خجالت زده. نفسی کشیدم و عمیق به فکر فرو رفتم. همیشه از این مدل روابط فیزیکی خجالت میکشیدم یا حتی ترس داشتم از اینکه کسی رو در آغوش بگیرم.
اما وقتی این دوست جدید منو در آغوش گرفت تا دوباره عطر مردونهش رو استشمام کنم ، حس خوبی داشتم. حس امنیت از پسری که جلوی پدرم از من دفاع کرد و باعث شد شجاعت باور کردن خودم رو داشته باشم. چشمام رو بستم. دستام رو محکم به زیر پلکم کشیدم. دلم میخواست بین دستای پسر فرانسوی بمونم ، اما
صدای تلفن، حال خوبم رو خراب کرد. با بیمیلی از لوکا جدا شدم و تلفن رو از جیبم بیرون آوردم و به دستم منتقل کردم.
با دیدن شمارهی مرینت، چشمام درشت شد.
دکمهی سبز رو فشار دادم و گوشی رو ، روی گوش راستم نگه داشتم. سعی در خفه کردن بغض لعنتیم داشتم:« ب…بله؟»
مرینت پرسید:« همه چی مرتبه؟ تا چند دقیقه دیگه بیام دنبالت؟»
نگاهی به لوکا انداختم و به مرینت پشت تلفن گفتم:« مم.. من… خو… خودم می..یام.»
مرینت لحنش تغییر کرد و گفت:« خیلی خب منتظرتم!»
تلفن رو قطع کردم و به لوکا گفتم:« ب..باید… بر…م»
بلند شدم تا مسیری که قصد داشتم رو شروع کنم اما لوکا گفت:« صبر کن پیت!»
ایستادم و منتظر حرفش شدم
_بیا بریم بالا!
فقط بی حرف نگاهش کردم ، اما طبق گفتهش ، به طبقهی بالا رفتم ، در رو باز کردم و به داخل خانه رفتم:« ف…فقط من… دی…رم می..شه.»
لوکا کیسهی نایلونیای که دستش بود، روی میز آشپزخانه گذاشت و گفت:« خط چشمت کو؟»
دوباره مبهم بهش زل زدم. چرا همچین چیزی ازم میخواست؟ سریع متوجه شدم که به خاطر گریه و دست کشیدن به پلکم ، گوشهی چشمم سیاه شده.
در کمد رو باز کردم و درحالی که ماژیک چشم رو توی دستم داشتم ، نگاهی به صورت افتضاحم از داخل آینه انداختم. قصد کردم که با دست گوشهی چشم سیاه شدهم رو پاک کنم که جسم لوکا رو در آینه دیدم.
ناگهان دستش رو روی صورتم گذاشت و سمت خودش برگردوند. انتظارش رو نداشتم. شروع به پاک کردن خط چشمم کرد. آب دهنم رو به سختی فرو بردم و سعی کردم باهاش چشم تو چشم نشم.
ماژیک خط چشم رو از دستم گرفت و با دقت و بدون هیچ حسی در صورتش ، مشغول کشیدن خط چشم برای من شد.
نمیدونستم چرا ضربان قلبم صد برابر شده بود. میتونستم بفهمم صورتم قرمز شده و دمای بدنم به طرز عجیبی بالا رفته. شاید چون به این تماس های فیزیکی عادت نداشتم. یعنی این چیزا برای بقیهی مردم عادی بود؟ البته که بوده برای منی که همیشه منزوی و دور از آدما زندگی کردم ،نظراتم رو همیشه برای خودم نگه داشتم ، از تماس فیزیکی دور موندم و ترجیح دادم نامرئی باشم غیر عادی بود.
بعداز چند دقیقه ، لوکا دست از چشمام کشید و با لبخندی کنج لبش پرسید:« ببین دوستش داری؟»
با خجالت نفسی در سینهم حبس کردم و سمت آینه برگشتم. ناخودآگاه لبخند رضایت روی لبهام نشست.
دلم میخواست از شدت خوشحالی گریه بکنم ؛ آب دهنم رو قورت دادم و جلوی اشکام رو گرفتم. سرم رو سمتش برگردوندم ، به چشماش نگاه کردم و سری تکون دادم:« عا…شقشم… مم.. ممنون.»
و بعد از نگاه به ساعت گفتم:« م…من دی..رم شده!» و به سمت در رفتم. لوکا هم همراهم اومد. و وقتی به جلوی در رسیدیم ، ازش خداحافظی کردم و با استرس و ذوقی که داشتم به سمت خیابان ویکتور هوگو حرکت کردم.
¶¶¶¶¶¶¶