جاده‌ی یخ‌زده

Dance on ice , my little fiction. I want to post it here for you. Please read and tell me your comment.

رقص روی یخ قسمت بیستم بخش سوم

درد بازوهام و شکمم رو به راحتی حس میکردم. یعنی کاملا احساس میکردم که بازوهام از جا کنده میشه. چشمام رو بسته بودم و با هربار پایین رفتن نفسی بریده میکشیدم. 


 

_ دویست و سی و دو ، دویست و سی و سه ، دویست و سی و چهار…


 

نگاه سنگین شخصی رو کنارم احساس میکردم که تا حدودی آزار دهنده بود. آب دهانم رو فرو بردم و زیر چشمی بهش نگاه کردم.  

با دقت به برگه‌ای که روی تخته شاسی‌ش جا خوش کرده بود نگاه میکرد و مشغول خلق شاهکار دیگه‌ای بود که هنوز بهم نشونش نداده بود. و همینطور که هرازگاهی به من هم نگاه میکرد ، از ظرف کوچکی که کنار دستش بود پاستیل های رنگی و کوچکی برمیداشت و با بانمک‌ترین حالت ممکن میخورد.


 

صدای آشنای تلفنم که کنار دختر بود ، باعث شد به سختی نفسی بکشم و بپرسم:« کیه؟» 


 

دختر درحالی که پاستیل توی دهانش رو می‌جوید نگاهی به موبایلم انداخت و گفت:« خانم اسمیث.»


 

با شنیدن این اسم ، رها شدن دستها و پاهام از روی زمین رو حس کردم. بدنم محکم روی زمین خورد. نفس نفس هام رو شروع کردم و از شدت خستگی ، صورتم رو روی زمین گذاشتم و تکون نخوردم. (گایز داشته شنا میرفته)


 

_ای وای آدرین خوبی!؟

این رو لیلیا گفت و با نگرانی تخته شاسی و مدادش رو کنار ظرف کوچک ، روی زمین گذاشت و سمتم قدم برداشت.


 

سرم رو سمتش برگردوندم و تو همون حالت لبخند شیرینی تحویلش دادم و بدون اینکه توی صورتم نگرانیم رو نشون بدم گفتم:« گوشیو بده من!» 

لیلیا سری به عقب چرخوند و از روی حوله‌ی آبی رنگ تا شده  روی یکی از وسایل باشگاه ، موبایلم رو برداشت و به دستم داد. 

با گرفتن گوشی توی دستام ، بدنم رو به سختی بلند کردم و روی زمین نشستم. 


 

با استرسی که توی صورتم آثاری ازش دیده نمیشد ، دکمه‌ی سبز رو فشردم و گوشی رو ، روی گوش راستم نگه داشتم.


 

_بله؟ 

صدای شادش از پشت تلفن تو گوشم پیچید:« سلام حالت چطوره؟» آب دهانم رو فرو بردم و بدون هیچ حسی لب زدم:« سلام. خوبم ممنون.»

ثانیه‌هایی به سکوت گذشت ، با کمی تمسخر گفت:« منم خوبم مرسی که پرسیدی.» و ادامه داد:« خواستم راجع به خیریه حرف بزنم.» 

قرار هفته‌ی گذشته که بنا به دلایلی کنسل شده بود ، به یادم افتاد:« بله. چه تاریخی افتاده؟» 


 

_ دو روز آینده.


 

با تعجب پرسیدم:« دو روز؟! کاش زودتر میگفتید من آماده نشدم هنوز!» 

با خنده گفت:« مشکلی نیست وقت داری کاراتو انجام بدی.»

دوباره پرسیدم:« با هواپیما قراره بریم؟؟»

کمی مکث کرد و جواب داد:« هواپیما که نمیشه گفت ، جت شخصی‌م رو برای پرواز آماده کردم.»

با شنیدن این جمله یه استرسی وارد قلبم شد. دوباره نگرانی البته شاید هم فکر و خیال باطل بود ، چون توی چند روز گذشته که بعضی روزا رفتم دفترش و حتی بعضی روزهایی که توی سالن تنها بودیم ، حرف هایی نامتعارفی بینمون رد و بدل نشد یا حداقل مثل دفعه‌های قبل قصد نکرد بدنم رو لمس کنه. ولی انقدری نگران بودم که دوباره شروع به کندن پوست لبم کنم.

بدون نشان دادش توی صدام و چهره‌م گفتم:« خب باشه. برام آدرس و ساعت پرواز رو ارسال کنید.» 

این حجم از غیر معمول صحبت کردن من ، براش باعث تعجب شد:« ارسال کنید؟؟! خیلی رسمی حرف میزنی آگراست ، چیزی شده؟» 

با انکار گفتم:« نه… مشکلی نیست.» یهو لحنش عوض شد و با خنده‌ای تصنعی گفت:« مامانت پیشته؟» 

با تعجب گفتم:« ببخشید؟»

سریع گفت:« هیچی. این دو روز هم روز کاری حساب نمیشه نمیخواد بیای شرکت کارا رو میسپارم دست یکی از بچه‌ها. موفق باشی.» 

و قطع کرد و من زیر لب فحش خیلی بدی نثار زن کردم و حوله‌ی کوچک رو از دست لیلیا گرفتم و به دور گردنم کشیدم. قطرات کوچک و بزرگ از صورتم و گردنم پایین میچکید و موهای طلاییم مرطوب شده بود. 


 

_دویست و چهل و دو تا شنا رکوردت شد! البته اگه تلنفت زنگ نمیخورد ، بیشتر هم میرفتی.

 زبونم رو به لبم کشیدم که باعث شد پیرسینگم رو حس کنم و به شدت به فکر فرو رفتم. چطوری به مرینت بگم با یه زن غریبه میخوام برم مسافرت کاری اونم تو جت شخصی! البته که مرینت آدم خیلی حساسی نبود ، لااقل تا ۴ سال پیش که اینطور بود اما میدونستم ممکنه ناراحت بشه. فک کردن به این این قضیه هم به مشغله‌هام اضافه شده بود ، عالیه!


 

نگاهی به ساعتم کردم ، با دست چپ دکمه‌ی کنارش که باعث روشن شدن صفحه‌ش میشد رو فشردم و با دیدن ساعت ، بدون توجه به بدن‌دردی که داشتم بلند شدم تا برم طبقه‌ی بالا دوش بگیرم.


 

¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶



 

_دیر اومدی مشکلی پیش اومده؟


 

اینو مرینت گفت که به مدت ۱۰ دقیقه جلوی در خونه منتظر پسر اسپانیایی بود. 

پسر با شنیدن این سوال ، درحالی که اتفاقات امروز صبح ، از جلوی پلک‌های بستش رد شد ، جواب:« ن…نه ف..ف…فقط خواب م…مو… موندم.» و خنده‌ای دستپاچه کرد.


 

دختر که چشمش روی خط چشمش قفل شده بود بالاخره با خنده گفت:« چقدر قشنگ شدی! بهت میاد!» 

و پیتر خجالت زده نگاهش کرد.

هر دو به مسیرشون تا سالن اوت‌کوتوغ اسمیث ادامه دادن.


 

پیتر سرش رو پایین انداخته بود اما میتونست به جرات بگه لباسی که مرینت امروز پوشیده بود به تنش خوش می‌درخشید: بلوزی آبی آسمانی با پارچه‌ی چهارخانه‌ی سفید مشکی که تبدیل به پیشبندی شده بود که به دامن ختم میشد. و بلندی‌ش به قدری بود که ساق پاهای سفید دختر قابل دیدن باشه.


 

_فک نمیکردم به این چیزا علاقه داشته باشی! 

مرینت پرسید و منتظر جواب شد.

_خ…خب عل.. علاقه ک… نه…و…ولی یه و..و..وقتایی


 

امیدوار بود دروغی که راجع به علاقش به آرایش صورت به دختر گفته بود ، پشت ابر بمونه.

اون واقعا از زمان تولد خیلی چیزا دوست داشت تجربه کنه که با سرکوب شدن توسط پدرش دیگه فقط از دور به رویاهاش نگاه میکنه.


 

__________________


 

دختر به دو مرد درشت هیکل و کم مویی که عینک‌دودی و کت‌و شلوار یکدست به تن داشتند گفت:« من دیروز با منشی خانم اسمیث صحبت کردم و بهم گفت ، بیام ببینمش.» 

یکی از مردان ، بدون تغییر حالتی در صورتش، دستی روی ایرپادش گذاشت و گفت:« دیاگو یه دختره و پسره اومدن میگن با خانم اسمیث قرار داشتن.» 

مرد بعداز اندکی گوش دادن به حرفهای شخص پشت تلفن ، مرینت رو مخاطب قرار داد و گفت؛« میتونید برید، خانم اسمیث توی دفترشون منتظرتونن.» و کمی کنار رفت تا دختر و پسر جوان ، بتونن برن داخل و خودش هم پشت سر هردو رفت.


 

مرینت پرسید:« جادویی نیست!؟ اینجا واقعا قشنگه! موافقی پیت؟»

پیتر که قبلا هم پاش به دلایلی به اینجا باز شده بود لب زیریش رو گاز گرفت فقط سرش رو تکون داد و با قدم های ممتد مسیرش رو تا دفتر اون زن ، ادامه داد. 

دختر بلوبری سری به نشانه‌ی تشکر از مرد بادیگار ، تکون داد و بعداز دنبال کردن مسیر رفتنش ، سمت در چرخید. 

دو تقه به در زد و پس از شنیدن صدای جواب زن که اجازه‌ی ورودشون رو صادر کرده بود ، مرینت به پیتر اشاره کرد که اول اون بره اما پیتر ترجیح داد بانوی جوانی که همراهش بود رو به داخل رفتن دعوت کنه.


 

این اتاق دقیقا همونطور بود که به یاد می‌آورد. زن پشت میزش نشسته بود و کت‌و دامن چرم مشکی و جذب پوشیده بود.

دستهاش رو ، روی میز گذاشته و به در خیره شده بود. منشی‌اش که مرد کمی چاق و کوتاه قد اما خوشتیپ و جذاب بود ، کنارش ایستاده بود و کت‌و‌شلوار زرشکی به تن داشت.


 

راچل آدامس مشکی رنگ توی دهانش رو باد کرد و با لبخندی دلربا به دختر و پسر جوان نگاه میکرد. زیر لب گفت:« ببین امروز کی اومده اینجا!» 

از پشت میز بلند شد و با نگاهی خیره به پیتر بهش نزدیک شد. به چشمان طلایی پسر اسپانیایی چشم دوخته بود. لب‌هاش رو از هم فاصله داد:« صورتت خیلی برام آشناست بخصوص چشمات!...» پیتر از استرس نمیتونست به چشمهای ترسناک زن نگاه کنه. زن پرسید:« کجا دیدمت؟» 

پیتر به یاد دفعه‌ی قبل افتاد. نکنه راچل  فهمیده بود؟ امکان نداشت ولی… از ترس و فشار واقعا حرف زدن براش سخت‌تر شده بود. نفسش رو ثانیه‌ای حبس کرد و گفت:« م…م..من فک…ن..ن…نمیکنم دی…دیده ب… با… باشمت…تون.» مکثی کرد و دوباره تصحیح کرد:« ش..ش…شما من…منو دی…دی…دیده باش…شید.»

مرینت تمام این مدت سکوت رو پیشه گرفته بود و حرفی نمیزد. 

حالت صورت زن تغییر کرد و پرسید:« دقیقا چیکار داشتین؟» راچل به پشت آن دو و رو به میزش برگشت و همچنان که سمت میز قدم برمیداشت ، منتظر جواب دختر شد.

مرینت جواب داد:« من قرار بود، دوستم رو بیارم تا سالن طراحی رو ببینه چون به طراحی علاقه داره و دوست داره یه طراح بشه! و من با خودم گفتم کی بهتر از شما؟ با منشی‌تون تماس گرفتم و بهم گفت دوست دارید بیام تا خودتون باهام صحبت کنین؛ مشکلی ندارید؟» 

راچل به قاب عکس برج ایفل روی دیوار نگاهی انداخت و با لبخند گفت:« مرینت جان معلومه که من دست رد به سینه‌ی دوست عزیزم نمیزنم! البته که میتونی…» 

مرینت با خنده و تعجب گفت:« انتظار نداشتم… شما اسم منو میدونید؟ آخه یادم نمیاد بهتون گفته باشم!» 


 

راچل لب زیریش رو گاز گرفت و گفت:« تو، دوست دختر آدرین آگراستی دیگه مگه نه؟» 

مرینت کمی تعجب کرد ، انتظار این جمله رو اصلا نداشت. لب باز کرد و گفت:« خب… آره… میشه گفت آره.»


 

راچل ادامه داد:« اون خیلی از تو تعریف میکنه ولی باید اعتراف کنم از عکست قشنگتری ، مثل یه تیکه جواهر…» 


 

مرینت گفت:« اممم نظر لطفتونه ممنون. فکر نمی‌کردم از من بهتون گفته باشه.» راچل چرخید و موهاش رو به پشت گوشش هدایت کرد و گفت:« تو مردا رو نمیشناسی.» کمی مکث کرد و ادامه داد:« 

_ من دوباره ازدواج ناموفق داشتم و دیگه مردا رو خوب میشناسم.اخلاقشون همینطوریه ، تو روت نمیگن چقد دوستت دارن ولی پشت سرت کلی تعریف میکنن ازت.» 

پیتر که مثل همیشه ترجیح میداد شنونده باشه ، سکوت کرد و حرفی نزد. براش این موضوع جای سوال داشت اما چیزی نگفت. 

راچل پشت میز برگشت و گفت:« میتونید برید به بازدیدتون برسید ، فقط… با خودتون دوربین نبرید داخل کارگاه!» 

مرینت سر تکون داد و قبل از خروج از در هر دو جوان از زن تشکر کردند. 

به محض بسته شدن در دفتر ، لبخند راچل محو شد و صورتش پر از نفرت شد. بالاتنه‌اش رو ، روی میز هدایت کرد و با دندان قروچه‌ گفت:« دختره‌ی حرومزاده! تازه برنامه‌هام شروع شده!» و لبش رو با زبونش تر کرد.


 

__________________________________


 

هر دو جوان ، موبایلهاشون رو به مامور درشت هیکلی که دم در بود تحویل دادن و بعداز بررسی شدن با فلزیاب ، وارد کارگاه شدن. 

پیتر با ذوق و شوق و دقت زیاد مشغول نگاه به طراحی ها و تحسینشون بود. 

اما هنوز حس کنجکاوی عجیبی نسبت به گذشته‌ی مرینت و آدرین داشت. براش عجیب بود که راچل اسمیث که میخواست با آدرین آگراست باشه ، چرا اینطور با مرینت برخورد کرد؟ 

نگاهی به نیم رخ دختر بلوبری کرد که با چشمان اقیانوسیش به طرح‌های نیمه کاره در کارگاه نگاه میکرد اما میشد موج غم و سرخوردگی رو در اون اقیانوس دید. 

پس بالاخره کنجکاوی بهش غلبه کرد و همچنان که به صورتش خیره شده بود گفت:« م…من نمی…نمیدونس…س..ستم آ… آ… آدرین…ن آ… آ.. آگراس…ست دو… دو… دوست پ… پ… پسرته.» 


 

مرینت نگاهی به چشمان و بعد به لبهاش کرد و گفت:« ام.. داستانش طولانیه و مربوط میشه به چند سال پیش.» 

مرینت دوست داشت از گفتن گذشته‌اش به پسر صرف نظر کنه اما حس کرد از اینکه پسر اسپانیایی رازش و اتفاقاتی که براش با خانواده‌ش افتاده رو براش بازگو کرده ، پس اون هم میتونست به پسر برای درمیون گذاشتن رازهاش اعتماد کنه. 

پس لب باز کرد و همچنان که به زمین چشم دوخته بود لب زد:« ما بچه‌‌تر که بودیم، بهم علاقه‌‌مند شدیم. ولی برای یه مدت طولانی آدرین توی فرانسه زندگی نمیکرد. این یه جورایی باعث دور شدنمون شد. هم از لحاظ فیزیکی هم روحی…» 


 

_شا…ش..شاهزا..ده‌ی ف…ف…فرانس..سوی ش…شاه…شاهدخت رو د…د…در برج تن..تنها گ…گذاشت. گ…گل‌های ر..رز  ر… رشد کردن و… ب…ب…بالاخره ر..راه ورود ب… به ق…قل..قلب د..دختر رو پی.. پیدا کردن


 

پیتر اینو گفت و به زمین چشم دوخت. 


 

مرینت که حس همزاد پنداری زیادی با این جمله که از کتابی قدیمی بود احساس کرد ، به سختی آب دهانش رو قورت داد و در دلش گفت:« بهترش اینه که کفشدوزک ، گربه کوچولوشو گم کرده…» 


 

اما حرفی به پیتر نزد. پیتر لب هاش رو از هم فاصله داد و گفت:« ی…ی..یعنی… ا… الان ب…باه..همید؟» 


 

مرینت ناگهان سرجاش ایستاد . نمیدونست چه جوابی بده ، کمی به دورو بر نگاه کرد. پیتر که حس میکرد مرینت ، بابت پرسیدن این سوال، معذبه ، سریع بجث رو عوض کرد و دوباره گفت:« و…و…ولی خ…خب اون ب‌..باید خیلی خو… خو…خوشش…شانس ب…باشه که…ک…ک…کسی م…مثل تو رو ت… تو… ز…زندگ…زندگیش داره.» 

مرینت لبخند دندان نمایی زد. ناگهان پیتر خشکش زد. خیره به مانکنی که لباس های تنش هنوز نصفه بود ، ماند:« ا…اوو…اون.» 

آروم سمتش قدم برداشت. سمت مرینت برگشت:« ای…این… ای..نجا چی..چیکار می..کنه؟» 

مرینت مسیر نگاه پیتر رو دنبال کرد و وقتی چشمش روی مانکن ثابت بود به خودش اومد که باعث درشت شدن چشماش و پوشاندن دهانش با دستش شد.



 

و شاهزاده‌ی فرانسوی ، شاهدخت رو در برج تنها گذاشت و

؛ گل‌های رز رشد کردند و بالاخره راه ورود به قلب دختر رو پیدا کردند. اتاق پر از قطرات خون تازه‌ی شاهدخت بود. و اینبار پسر روستایی به وضوح میدید که کاری از دستش بر نمیاد تا شاهدخت رو نجات بده حتی با یک بوسه…


 

ساغر ۱۴۰۲/۱۲/۱۰