جاده‌ی یخ‌زده

Dance on ice , my little fiction. I want to post it here for you. Please read and tell me your comment.

رقص روی یخ قسمت بیست‌ویک

قسمت بیست و یک (قسمت آخر فصل اول) قضاوت

 

ترس از قضاوت شدن ؛ ترسی که ممکن است همیشه به همراهمان باشد. اما مهم ما هستیم که چطور کنترلش می‌کنیم.  شاید کنترل کردن این ترس سخت است اما غیرممکن هم نیست. گاهی وقت‌ها آدم ها هستند که به ما حس ناکافی‌بودن می‌دهند ، این آدمهای سطحی نگر با افکاری خاک خورده فقط می‌آیند ، شما را با اطلاعات ناقص ، قضاوت میکنند ، زندگی را به شما زهرمار می‌کنند و بعد هم می‌روند. با اینکه آنها می‌روند اما شما تا آخرین دقیقه با آن قضاوت همراه خواهید بود ؛ مگر آنکه "رهایش کنید"

..

 

_تادااااااا! چطوره؟! دوستش داری مگه نه؟!

اما پسر همانجا ایستاد ، بدون هیچ حرفی ، بدون هیچ تغییر حالتی فقط خیره موند. خون در رگ هاش یخ زد. قلبش جوری در سینه‌اش می کوبید که میخواست میله‌های زندان قفسه‌ی سینه‌اش رو بکشنه تا بیرون بیاد. 

 

مرینت با تعجب به پسر خیره شد ، ابرویی بالا انداخت و پرسید:« پیتر، چیزی شده؟» 

لب‌های پسر شروع به لرزیدن کرد. کلی حرف برای گفتن داشت ، شاید تشر زدن، فریاد کشیدن سر دختر اما سکوت کرد و پلکی طولانی زد.

بالاخره بعداز ۲ دقیقه پسر سکوتش رو شکست:« ت…تو… چی…چیکار ک…کردی.» 

لبخند از روی لب های صورتی دختر پرید:« خ… خوشت نیومده؟» لبهاش رو با زبون تر کرد و منتظر جواب پسر شد.

پسر چشمان کهربایی‌اش رو بست و نفسی که حبس شده بود بیرون فرستاد. 

مرینت نمیدونست باید چه جوابی به پسر بده ، شرمنده و نگران به پسری که بدون هیچ حرفی به مانکن خیره شده بود ، نگاه میکرد و منتظر حرفی از طرف او بود:« ببین من فقط میخواستم بهت کمک کنم قرار بود سوپرایز باشه ، میخواستم خوشحال بشی.» 

پیتر آب دهانش رو به سختی فرو برد و بالاخره گفت:« و.. و…ولی من… ای.. اینو ن… نم…نمیخوام.»

مرینت با چشماش پسر رو برانداز کرد و پرسید:« چرا؟ من فکر میکردم تو دوست داری…» 

دستان ظریف پسر میلرزید. 

 

اون همیشه ترس از این رو داشت که بقیه‌ طراحیاش رو ببینن؛ اون همیشه مخفیانه و بدون اینکه کسی باخبر بشه ، کارهاش رو انجام می‌داد وحشت از قضاوت شدن ، طردشدگی و آدم‌های اطرافش سبب ایجاد این حس مزخرفی که همیشه داشت ، شده بودن.

حمله‌ی عصبی‌اش شروع شده بود ، اما سعی میکرد با کشیدن نفس های عمیق ، تپش قلب بی‌قرارش رو کنترل کنه. پرده‌ای از اشک دیدش رو تار کرد. 

¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶

_خب پس عامل خشمت مرینته… خیلی خوبه بهترین طعمه‌ی موجود…» 

پروانه‌ی سفید کوچک رو بین دست‌هاش گرفت و پس از تزریق طلسم به پروانه و بنفش‌رنگ شدنش ، لبخندی زد و دستهاش رو از هم فاصله داد:« پرواز کن آکومای من! برو و قلب ضعیفش رو بهبود ببخش!» 

پروانه‌ی بنفش رنگ ، بال زد و بال زد تا به انگشتر نقره‌ای در انگشتان کشیده‌ی پسر رسید. 

صاحب معجزه‌آسای پروانه که از برقراری ارتباط با قربانی جدیدش ، لبخند رضایت بر لبش بود ، به آرامی لب زد:« سلام چیتا! من کریستالیسم ، اومدم کمکت کنم تا با ترسات روبه رو بشی از همه‌ی کسایی که رویاهات رو سرکوب کردن انتقام بگیری. هرکس که باعث تحقیرت شده.» 

پیتر با دستانی لرزیده ، با زانوهاش سقوط کرد و روی زمین نشست. سرش رو بین دستاش گرفت. صورت کریه پدرش از جلوی چشمان کهربایی‌اش گذشت. شعله‌ی انتقام درونش ، گر گرفت.

پلگ که به شدت ترسیده بود ، سعی کرد کاری کنه. پیتر صدای مرینت که اسمش رو فریاد میزد رو به سختی میشنید. پلگ به سرعت وارد انگشتر شد تا آکوما رو پس بزنه و موفق هم بود.

کریستالیس که ارتباطش رو با پسر قربانی از دست داده بود ، چشمانش رو روی هم فشرد و سرش رو با دستاش گرفت:« چطور ممکنه ؟!» 

مرینت کنار پسر اسپانیایی زانو زد و دستاش رو روی شونه‌هاش قرار داد و گفت:« پیتر من متاسفم. خواهش میکنم یه دقیقه به حرفم گوش بده..!» 

مرینت با دیدن پرواز پروانه‌ی سفید رنگ چشمانش درشت شد به آرومی لب زد:« امکان نداره…» 

پیتر که هنوز توی شوک بود، فقط به نقطه‌ای خیره شده بود. ناگهان مرینت به این اندیشید که تنها کاری که میتونه بکنه ، در آغوش کشیدن پسره. 

مرینت که پیتر رو بین بازووانش قرار داده بود ، میتونست ضربان وحشتناک قلبش رو احساس کنه:« پیت آروم باش آروم…» 

قطرات شور اشک از گونه‌هاش پایین ریخت و در نهایت بلوز مرینت رو مرطوب کرد. خیلی ترسیده بود ، نمیتونست تصور کنه داشت مهمترین ارزشش یعنی نگروکت بودن رو از دست میداد. اینکه آکوماتایز میشد بدترین اتفاقی بود که میتونست بیفته. 

پسر کاملا گیج شده و سرگردون بود. فقط نیاز به غرق شدن در دریای مهر و محبت مادری داشت که فقط برکه‌ای کوچک ازش رو با خودش حمل میکرد اما چه حیف که ماهی در برکه خبر ندارد از دریا. انگار که فقط میخواست کسی کنارش باشه تا بهش بگه: تا آخرش کنارتم پسر حتی اگه تصمیمات عجیبی واسه خودت و زندگیت بگیری من هستم که ساپورتت کنم. کسی که کاملا بهش اعتماد داری و تو رو دوست داره. 

به نظرتون اون میتونست همچین کسی رو توی زندگیش پیدا کنه؟؟

_________

_ بیا بزن روشن شی!»

دستهاش رو سمت بطری آیس‌پک برد و اونو سمت خودش هدایت کرد. فکرش بشدت مشغول بود:« مم..ممنون.» 

مرینت کنار پیتر روی نیمکت نشست و بالاخره لب باز کرد و گفت:« من واقعا بابت این وضعیت پیش اومده متاسفم. میدونی مشکل اینه که میخوام کمکت کنم اما همش دارم گند میزنم.» 

پیتر به نیم‌رخ پشیمان دختر خیره شد و گفت:« ن… ن..نه این… این چه… ح…ح.حرفیه. م…م..مشکل ا..از ت..ت.تو نیس. م…م…مشکل از م..منه. ک..ک..کسی ن… نمیتونه ک…کمکم ک…کنه.» 

دختر با نگاهی معصوم به چشمان کهربایی پسر خیره شد و گفت:« اوه پیتر. همچین حرفی نزن تقصیر تو نیست من ندونسته یه کاری کردم. ولی من فکر میکردم از اینکه طرحت دیده بشه خوشحال بشی فکر میکردم دوست داری. مثل هر طراح با استعداد دیگه‌ای.» 

پیتر به آرامی لب زد:« د..د..دوست د..ددارم ا..اما م..می..ترسم.» 

_از چی؟

_ن..ن..نظ..نظرا…ت ب..ب..بقیه.

_ولی اون طرح واقعا تحسین برانگیز بود. متفاوت اما منحصر به فرد. 

سپس از توی کیفش ، دستمالی بیرون آورد و سمتش گرفت:« مثل خودت.»

دستمال رو ازش گرفت و چشم های خیسش رو باهاش پاک کرد:« م..م.. مرسی و..و.ولی ای..این ف…فقط نظر ت..توعه.» 

_ولی اگه اونا این طرح رو قبول کردن ، یعنی فقط نظر من نبوده!

بالاخره پیتر لبخند تلخی زد و بعداز مکثی گفت:« ف..فک‌..فکر ک..کنم ح..ح.حق با ت..توعه.» 

و مرینت هم لبخندی زیبا تحویلش داد.

 

وقتی با سیاه شدن دستمالش مواجه شد ، انگار تازه یادش افتاد. چشماش درشت شد. دستش رو زیر پلکش گذاشت و با ناراحتی لب زد:« او…نن…نه من…خ..خ.خرابششش… ک..کردم.» 

_ولی انصافا بهت میومد.

و پیتر فقط سرش رو پایین نگه داشت. و مشغول پاک کرد رد سیاهی روی چشماش شد.

 بعد مرینت نگاهی به ساعت دور گردنش کرد و گفت:« گردش امروزمون کوتاه‌تر از چیزی شد که به نظر می‌رسید پس اگه کاری نداری برم ، دوستم برای جمع و جور کردن اسباب اثاثیه‌ش منتظرمه. باید برم کمکش کنم.» 

پیتر سرش رو بالا برد. نیم نگاهی به دختر بلوبری کرد و بعد به آیس‌پک توی دستش چشم دوخت:« آ..آ.اره ت..ت.تو برو م..من… خ..خ.خودم م..می..میرم خو…خو..خونه.» لبش رو با زبون تر کرد و ادامه داد:« ب..ب..ببخش..شید ا..ام.. امروز و..وقتت گ…گرفتم.» 

مرینت سریع سرش رو سمت پسر چرخوند و گفت:« نه بابا این حرفو نزن. اصلا این طور فکر نکن همه چی مرتبه!» 

 

مرینت از روی نیمکت بلند شد و قدم‌های کوتاهش رو تا کافه‌ی اِلارز گذاشت.

و پیتر؟ پیتر فقط نشست و به صدای سکوتِ پارک گوش سپرد. دیگه توانی برای گریه کردن نداشت پس ترجیح داد با عادت همیشگی نشخوار فکری خودش رو خفه کنه:« چرا همیشه گند میزنی به همه چی! خسته شدم ازت. تو داری با دست خودت رویاهات رو به آتیش میکشی! چرا انقد از همه می‌ترسی؟ لیاقتت همینه که بابات جلوی آدم غریبه اینطوری باهات حرف بزنه . همیشه باید بذاری حقتو بخورن. یه بار هم که یه نفر کار خوبی برات انجام میده اینطوری بی‌لیاقتی‌ت رو نشون بدی، خرابش کنی.» 

در همین افکار بود که پلگ سرش رو از کیف دوشی پسر بیرون آورد و پرسید:« پیتر، نمیخوای برگردی خونه؟» 

و پیتر زیر لب جواب داد:« ن…نه…م..من دی..دیگه به او..اون ج..ج‌جهنم ب..بر ن..نمی.. گردم.» 

_ به هرحال نمیتونی تا آخر بشینی اینجا که.» 

_ د…د.دلم م..م..میخ…خ…خواد ب…ب..بمیرمممم. ا..ا..الان ن… ن..نه را..ه پ..پ..پس دارمممم ن..نه را…ه پ… پیشش. ن..نهایت… م..م…میرم خ…خون..ه د..د…دوباره ا…از ب..با..بام ک..کتککک م..می..میخورم.» 

و پلگ که مثل همیشه کاری از دستش برنمیومد فقط سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد. این همدردی براش بشدت سخت بود.

شاید ، درد ، تباهی ، غم ، انزوا و آسیب واژه‌هایی بودن که از بدو تولد به همراهش زاده شدن …

 از روزی که از رحم امن و تاریک مادر خارج شد جون گرفت و مثل یک بوته ی رز سفید شروع به رشد کرد تمام اون واژه ها با وجود متلاشی شده ش همراه بودن . وجودی که کم کم پر شد از تیغهای برنده که دور وجود مضمحلش پیچیدن و براش یک دیوار نامرئی بنا کردن.

شاید به این دلیل به طور دایم ترجیح داد به جای اعتراض و فریاد روی لب هاش مهر خاموشی بزنه تا نقطه ضعفی دست کسی نده تا باعث ویرانی لبخندها و حال خوش آدمهای مهربان اطرافش نشه! اما چندان موفق نبود.

¶¶¶

 

از زبان بلوند فرانسوی:

 

هنوز موهام خیس بود و قطرات آب از موها و بدنم پایین میچکید. همچنان که حوله‌ی سفید رنگ بلند رو دور کمرم بسته بودم ، از حمام وارد اتاق شدم و قدم‌های سنگینم رو بر کفِ سردِ اتاق گذاشتم.

ابتدا سمت اسپیکر روی میز رفتم و با چرخوندن دکمه به سمت چپ ، آهنگ up and down از دوجاکت رو کمتر کردم.

قبل از اینکه سمت کمد لباس ها برم از روی میز، لیوان بلندی که حاوی موهیتو و پرتقال بود رو برداشتم و با نی ، کمی مزه‌ش کردم. 

 دفترآبی کمرنگی که یقین داشتم توی کمد کوچک پایین میز کامپیوتر جای خوش کرده رو برداشتم و با خودنویسی که کنارش بود به میز منتقلش کردم. روی صندلی نشستم و مشغول نوشتن در صفحات وسطش شدم.

 همیشه اینکار بهم حس آرامش می‌داد. باعث میشد افکارم رو مرتب کنم یا حداقل وقتی روی برگه میدیدمشون بنظرم خیلی سهمگین نمی‌اومدن. 

«تمام فکر و ذکرم شده پرواز دو روز آینده و مطمئنم تو این دو روز خواب به چشمام نمیاد. نمیتونم بگم نترسیدم ولی خیلی هم نگران نیستم. شاید بشه گفت نسبت به این قضیه خنثی شدم. موضوع اصلی اینجاس که چطوری به مرینت بگم و حتی ناتالی! 

ناتالی ماجرای راچل رو میدونه و اگه اینو بفهمه قطعا داستان درست میشه. دلم میخواد که خودم برم. اینکه تو یه جا با اون زن تنها باشم بهم اصلا حس خوبی نمیده. البته از آخرین نزدیکیمون مدت زیادی میگذره اما باز هم… دارم دیوونه میشم عالیه.»

 

همینطور چشمم روی نوشته‌هام قفل شده بود ، صدای زنگ موبایل بود که منو به خودم آورد. سری سمت تخت چرخوندم. از پشت میز بلند شدم و موبایل رو برداشتم. با دیدن اسم شخص ، لبخندی مرموز به لب‌هام نشست.

دکمه‌ی سبزرنگ رو فشردم:« الو سلام چطوری ؟ کارا چطوره ؟» به حرفهای مرد پشت تلفن گوش سپردم و بعداز چند ثانیه گفتم:« الان داری میری اونجا ؟» دوباره کمی گوش دادم. نیم نگاه به ساعت روی دیوار انداختم و توی ذهنم یک ساعت آینده رو تصور کردم:« خیلی خب من یه ساعت دیگه خودمو میرسونم.»

 و بعداز خداحافظی تلفن رو قطع کردم. سرجاش گذاشتم و سمت کمد لباس‌های رسمی‌ام رفتم تا یکی از اونها رو برای امروز انتخاب کنم.

 

¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶

زن نگاهی به دوربین انداخت و رو به مردی که کنارش نشسته بود پرسید:« تاحالا بهت گفته بودم خیلی کارت درسته؟» 

مرد پلک‌هاش رو روی هم گذاشت و با لبخند جواب داد:« بله بانو جز خوبی چیزی از شما ندیدم.» 

لبخند از روی لب های زن پاک شد و ابروهاش کمی درهم رفت:« فقط من نفهمیدم پسره چش بود؟» 

_راستش بانو، من هم نمیدونم ولی هرچی بود به ضرر ما تموم نشد.

_کاملا درسته.» و قهقهقه‌ای کوتاه زد.

ناگهان مردی وارد اتاق شد و بدون درنگ گفت:« خانم اسمیث! یه خانمی اومده بسته‌ای براتون آورده.» زن همچنان که قلم و چشمش را روی کاغذ ثابت نگه داشته بود جواب داد:« خب برو تحویل بگیر دیگه!» 

مرد که موهای مشکی و پوستی سبزه داشت و کت‌وشلوار مشکی پوشیده بود گفت:« اخه گفتن میخوان حتما ببیننتون ، توی حیاط پشتی.» 

بعداز شنیدن کلمه‌ی حیاط پشتی ، زن سرش رو بالا آورد و به چشمان مشکی مرد نگاه کرد، سپس نگاهی به صورت دیاگو انداخت و با لحنی دستوری گفت:« برو حواستون به 

 دوربینا باشه من میرم.» 

و بدون برداشتن وسایل خاصی ، درحالی که آدامسش رو باد میکرد ، قدم‌هایی کوتاه با پاشنه بلند رو تا حیاط پشتی گذاشت.

____