قسمت دوم: کتکلیزم
هنوز توی فکر و شوک این بودم که آدرین واقعا اون حرفا رو از ته دلش نگفته ، اون به هیچ وجه آدمی نبود که بخواد انقدر عصبی سر دوستاش داد بزنه و دلیلش فقط میتونست مرگ پدرش باشه که انقدر شوک بهش وارد کرده بود.
ساعت ۳ صبح بود و هنوز کسی نخوابیده بود. پیرهن مشکیم که آستین های تور دوزی شده توسط خودم جلوهی خاصی بهش میداد هنوز تنم بود و روی مبل توی حال نشسته بودم ، انگار خونه یه ماتم عحیبی گرفته بود. آلیا اومد و کنارم نشست:« مرینت آروم باشیا اصلا چیزی نیست بهش فک نکن درست میشه تو امیدت رو از دست نده .» راجع به چی حرف میزد؟ فکر میکردم من از دستش ناراحتم؟ خب نمیتونستم بگم شوکه و دلخور نشدم ولی بهش حق میدادم شرایط سبب این حالش شده بود:« نه آلیا این حرفو نزن! آدرین توی شرایط عصبی خوبی نیست؛ من خودمم نباید اون حرف رو بهش میگفتم فقط نمک روی زخمش میپاشیدم.» آلیا سرش رو تکون داد و گفت:« امشب پیشت میمونم چون بالاخره خودتم انتظار همچین برخوردی نداشتی.» چرا همه فکر میکردن من یه دختر بچهی راهنماییم که سریع به خاطر یه حرف بهم میریزه که انقدر نگرانم بودن؟ /
_آلیا! من حالم خوبه ، حالا مگه چی شده که انقدر حساس شدی؟ تو برو خونه استراحت کن ، جدا از اون بالاخره حرف دلمو بهش زدم ، تازشم فردا کلی کار دارم باید با سوهان حرف بزنم تا یه کاری برای اون حلقههای عجیب غریب پیدا کنم.» حرف از حلقه شد دوباره یاد مونارک افتادم ، ته دلم یه پروانه پرواز میکرد از این بابت خوشحال بودم و از یه طرف حرص میخوردم که چرا معجزهآسای پروانه رو از دست دادم… /
_ خب آخه… میدونی چی میگم که بالاخره هرکی این جوابمو از دوســـتــپــســرشــ بشنوه یه ذره بهم میریزه…/
_ من خوبم باشه؟ حالا برید من یه ذره بخوابم دوباره فردا یادم میره. /
با لبخندی آروم دست نینو رو گرفت و بعداز خداحافظی از پدر و مادرم از در بیرون رفتند. با قرار گرفتن دست گرم لوکا روی شونم باهاش چشم تو چشم شدم:« توروخدا تو فکر نکنی من الان میخوام با آدرین بهم بزنمو نمیدونم اینا!» لوکا با صورتی کاملا خنثی نگاهم کرد:« چرا همچین چیزی میگی؟» /
_ چون آلیا زده به سرش فکر میکنه من سر یه حرف مسخره من با دوســتــپــســرم بهم میزنم» /
_ببین مری اون نگرانته طبیعیه… /
_آره ولی یه ذره بیمورده./
_راستی!»صداشو کمی پایینتر آورد:« تونستین همهی معجزهآساها رو برگردونید؟» /
لبخندی تلخ زدم و گفتم:« آره ولی بجز همون دوتایی که استاد فو گم کرده بود.»
بعد از کمی سکوت لوکا دوباره گفت:« ولی تو که میدونی طاووس دست فلیکسه!» جواب دادم:« آره ولی نمیتونم ازش بگیرم ، بیشتر نگران میراکلس پروانهم راستش وقت نکردم کل برجو بگردم که شاید پیداش کنم و الان قلبم داره میاد تو دهنم که نکنه یکی دیگه برش داره ، مثل میراکلس زنبور.»
لوکا سری تکون داد و بعداز ب+و+س+ی+دن سرم ازم خداحافظی کرد و رفت. منم خودمو به طبقهی بالا رسوندم تا کمی بخوابم و امروز رو کلا داخل تقویم ثبت نکنم… با یه آرامشی خودمو روی تخت انداختم و خستگی رو به دست ملحفه سپردم. کم کم پلکام سنگین شد…
¶¶¶
با صدای باز شدن در بدون نگاه لیوانمو روی میز گذاشتم، دیگه انگار ترسی از اینکه کسی بفهمه نداشتم.
با صدای ترسونش گفت:« آدرین! دوباره به حرفم گوش ندادی گفتم الکل بی الکل!»
لبخندی از روی بیخیالی زدم و گفتم:« دیگه داری زیادی سخت میگیری ناتالی،» چشمام کمی تار شده بود :« الان این تنها همدم منه… بیا توهم مسلما الان یه احساس تنهایی بدی داری ، قابل درکه…. هه هه…»
با اخمی گفت:« ببین من کاملا تورو درک میکنم ولی اینطوری پیش بری ممکنه یه بلایی سر خودت بیاری! اون از اون که بدون هیچ حرفی ماشینو ورداشتی رفتی ، اینم از این»
پوزخندی زدم و گفتم:« دیگه چه اهمیتی داره؟»
با خشم جواب داد:« آدرین این حرفیه! چرا فکر میکنی یه زندگی بی معنی داری ؟ اتفاق بوده افتاده برای هرکس ممکنه بیفته تو نباید زندگیتو بی اهمیت بگیری! به خودت بیا دوباره زندگی کن درسته بالاخره سخته ولی بازم دلیل نمیشه خودتو از بین ببری!»
میتونستم صدای ضربان قلبش از خشم رو از همین فاصله هم بشنوم. میتونستم بفهمم که کمی ترسیده ولی دلیلش رو نمیدونستم…
نفسی عمیق کشیدم و گفتم:« خیلی خب باشه… » در بطری رو بستم و با چشمای خمار نگاهش کردم.
تا صبح از سردرد خوابم نبرد هرلحظه آرزوی مرگ خودمو میکردم تا اینکه چشمم به حلقم خورد. یه لحظه فکرای زیادی به ذهنم حجوم آورد ؛ بنابراین سعی کردم افکار دیگه رو جایگزین فکر کردن به پدرم بکنم. چند وقت پیش داشتم به این فکر میکردم که اگه مونارک رو شکست بدیم آخرش چی میشه؟! هیچوقت نتونستم واسهی این سوالم جوابی پیدا کنم و هنوز هم جوابی پیدا نکردم ، وقتی فهمیدیم که معجزهآسای پروانه رو توی برج ایفل گم کردیم دوباره نگرانی توی قلبم گشت میزد ، مغزم هرلحظه امکان داشت منفجر بشه! داشتم به این فکر میکردم که کاش همین الان حافظم پاک بشه از هرچی راجع به لیدیباگ ، مونارک ، میراکلس ، خاطراتم با بابام ، مرینت و دوستام… هرلحظه امکان داشت مرگو جلو چشمام ببینم…
______________
صدای آشنای تلفن همراهم رو بعداز ۲ روز خاموش بودن شنیدم. شمارهی دکتر معالج پدرم بود
واقعا نای حرف زدن با کسیو نداشتم و دلم میخواست بدم به ناتالی جواب بده اما… نمیدونم چرا خودم تلفنو جواب دادم:« بله؟»
_آقای آگراست جوان؟
_بله خودم هستم و شما آقای فرگوسن؟
_بله راستش میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم توی دو روز گذشته با خانم سانکوور تماس گرفتم ولی ناموفق بود.
ناگهان نگرانی عجیبی وجودمو گرفت.:« چیزی شده جناب؟»
_مربوط به آزمایش پدرتون قبل از مرگه…
صدای نفس های نامنظمم کل اتاق رو گرفته بود ، دکتر ادامه داد:« باید بیایید پزشکی قانونی تا باهم راجعش صحبت کنیم موضوع مهمیه»
مگه میشد؟ چرا ، چرا من؟ مگه من چه گناهی کرده بودم؟ من… چرا به این روز افتادم؟ چرا باید از خودم بدم میومد؟ چرا حالم از خودم بهم میخورد ؟ چرا داشتم هرلحظه صدای قطع شدن نفسام رو میشنیدم؟ *و کلی سوال بدون جواب*
گاهی میفهمی که چه اشتباه ترسناکی انجام دادی اما دیگه خیلی دیر شده
ساغر ۱۴۰۲/۵/۱۰