جاده‌ی یخ‌زده

Dance on ice , my little fiction. I want to post it here for you. Please read and tell me your comment.

رقص روی یخ فصل دوم قسمت اول

 

پوسترِ جدید و اوف. 

خیلی خوش اومدی به فصل جدیدِ زندگی مرینت و آدرین در فیکشن رقص روی یخ.

دوستتون دارم یه عالمه 

لایک و کامنت یادتون نره!

مقدمه: 

 

شبی که این داستان را شروع کردم ، نفهمیدم چرا و چگونه اما انگار غرق شده در خون، اشک و عرق نشستم و به صفحات کاهی دفتر خیره شدم. قلم روان‌نویس را به رقص درآوردم تا روی صفحه که مثل سالن رقص بود هنرنمایی کند. مردمک چشمان مشکی‌ام می لرزید و قلبم به تپش افتاده بود. وقتی به خودم آمدم دم‌دمهای صبح بود و صدای گنجشکان به سختی از اتاق زیرشیروانی شنیده میشد. صورتم را از کف چوبی اتاق برداشتم و دفتر قطورم را بستم. نمی‌دانستم چطور انقدر گذشت که متوجه‌ی گذر زمان نشدم. گاهی زندگی به همین منوال می‌گذرد ، طوری می‌گذرد که تو حتی متوجه‌ی گذر آن هم نخواهی شد.

در این روزهای خوبِ زندگی ، با خلقِ شخصیت های این داستان ، روح تازه‌ای به آدم‌های بی‌جان بخشیدم. آدم‌هایی که هرکدام داستانِ زندگی پر مشقت و پر از رمز و راز دارند. باید مردم را به کشف آن راز ها ترغیب کنیم تا جوانه‌ی سبز زندگی در قلب‌هایشان جوانه بزند و بیابانِ خشک وتاریکِ قلبِ آدم‌ها را به دشتی سرسبز و سرزنده تبدیل کند. 

دست من را بگیر ای شکوفه‌ی این دشت سبز و با من همراه شو تا تو را به ادامه‌ی این سفر پرخاطره و شگفت‌انگیز ببرم. تا این روز‌ها را یکنواخت نگذرانی عزیزِ من.

__________________________________

این داستان: خون
 

ساعت ۲ نیمه شب بود ، پسر بلوند ترجیح می‌داد به جای خواب و فکر و خیال های باطل ، سریالی ببینه تا شاید حواسش پرت بشه اما انگار که جسمش فقط مشغول تماشا بود و ذهنش پر از گمان ها، خیال ها و ترس‌ها بود. 

احساس خشکی در گلوش باعث شد به خودش بیاد. فیلم را توقف داد و انگشت‌هایش را محکم روی چشمانش فشرد. هدفون را از روی سرش برداشت و به سمت بیرون از اتاق قدم برداشت. هنوز صدای صحبت های کاراکتر های سریال در ذهنش بود. 

آباژور های کوچک، فضای خفقان عمارت را نور می‌بخشید؛ وارد آشپزخانه شد. بطری شیشه‌ای و آبی رنگ را از یخچال بیرون آورد و با پر کردن لیوان از آب ، گلوش رو تر کرد. 

کاش می‌تونست به مرینت حقیقت رو بگه، اما دوست نداشت ، دختر رو با افکار و مشکلات خودش مشغول کنه. کاش می‌تونست برگرده به قبل از شراکتش با ریچل. یا قبل از برگشتنش به پاریس یا حتی قبل از مرگ پدر و مادرش، کاش می‌تونست درون حفره‌ی آرامشش باقی بمونه و هیچ صدایی نشوه ، هیچ دردی حس نکنه و در آخر هیچ غمی رو نچشه. اما چه فایده که اینها همه براش آرزو شده‌بودند. غافل از اینکه وجود همه‌ی اینها حیات انسان را خواهد ساخت. 

تک سرفه‌ای کرد و از آشپزخانه خارج شد. قدم‌هایش را روی پله‌های سرد قرار دا‌د. اما با شنیدن صدایی ، لحظه‌ای ایستاد. به گوش‌هاش اعتماد نداشت که چی شنیده. اما وقتی در سکوت بیشتر گوش‌هاش رو تیز کرد ، مطمئن شد صدای شیون و زاری از اتاق لیلیا میاد. 

صدای ضربان قلب خودش در گوش‌هاش مثل زنگ صدا می‌داد. با قدم‌های تندش ، خودش رو به اتاق لیلیا رسوند. درحالی که سعی می‌کرد استرسش رو پنهان کنه؛ دستگیره‌ی در رو یه پایین حرکت داد. با دیدن صحنه‌ی روبه‌روش نفس در سینه‌‌اش حبس شد. 

دخترموقرمز گوشه‌ی اتاق نشسته و پاهاش رو توی خودش جمع کرده بود و هق‌هق گریه سر می‌داد. دختر تمام تلاشش رو می‌کرد که صدای گریه‌ش بیرون نره اما چندان موفق نبود. 

با دیدن لکه‌ی بزرگ قرمز روی ملحفه‌ی آبی کمرنگ ، رنگ از رخ پسر پرید. 

سریع سمت لیلیا رفت و با نگرانی صداش زد:« لیلیا. حالت خوبه؟» 

لیلیا صورتش رو بالا برد و چشمان و صورتِ غمزده‌ش رو نمایان کرد:« آدرین من… دارم می‌میرم.» 

آدرین هنوز شوکه بود ، با این حرف لیلیا به خنده افتاد. لیلیا با اینکار گریه‌ش بیشتر شد. 

پسر بلوند خودش رو جمع کرد و بازوهای دختر رو گرفت و گفت:« لیلیا ، آروم باش چیزی نیست خب؟» 

سپس انگشت شصتش اشک جاری از دیدگان دختر رو پاک کرد و ادامه داد:« آروم باش دختر کوچولو ، نفس عمیق بکش»

لیلیا با عجز و بدون توجه به توصیه‌ی آدرین گفت:« روی سنگ قبرم بنویسید خانواده‌ی جدیدش رو خیلی دوست داشت.» و گریه‌ش رو ادامه داد. 

آدرین نفس عمیقی کشید ، دستهای کوچک دختر رو گرفت و ادامه داد:« خیلی خب عزیزم. چیزی نیست همه‌چی مرتبه. و تو هم قرار نیست بمیری خب؟ تو قراره یه زن بالغ و بزرگ بشی.» 

_اینی که میگی یعنی چی؟» 

آدرین دوباره دمی گرفت و پرسید:« می‌خوای ناتالی رو صدا کنم؟» لیلیا با اشک سرش رو تکون داد. پسر بلوند از استرس یا شاید کمی ترس از اینکه نمی‌دونست چه کاری در اون لحظه از دستش برای اون دختر بر میاد فقط دستش رو پشت سر دختر گذاشت و لب‌هاش رو ، روی پیشونیش قرار داد. 

آدرین با اضطراب به اتاق زن ژاپنی رسید و چندین بار استخوان‌های چهارانگشت دست راستش را روی در کوبید و زن رو صدا زد:« ناتالی… ناتالی لطفا بیدار باش قضیه جدیه!» 

پس از دقایقی در باز شد و زن با لباس خواب آبی‌رنگش از در بیرون اومد و با نگرانی از آدرین پرسید:« چی شده؟ چخبره؟» ناتالی خیلی شوکه و نگران بود ، بنابراین آدرین برای راحت کردن خیال زن ژاپنی ، گفت:« نه نه ، اتفاق بدی نیفتاده فقط…» پسر نمی‌دونست چطوری می‌تونه منظورشو برسونه، چون مسلما قبلاً براش همچین موقعیتی پیش نیومده بود:« لیلیا…» 

_لیلیا چی شده؟

پسر دست‌هاش رو توی هوا تکون داد و گفت:« هیچی… فقط.» 

ناتالی با نگرانی و شکایت گفت:« زبون بسته بگو چی شده از نگرانی مُردم!» 

پسر نفسش رو بیرون داد ، چشمانش رو ، روی هم فشرد و گفت:« گل‌های قرمزِ لیلیا شکوفه زده.»

زن ثانیه‌ای درنگ کرد و سپس انگار که حالش دگرگون شد:« خیلی خب! صبر کن الان میام.» زن دوباره داخل اتاقش شد و پسر زیرلب گفت:« سریعتر بیا. لطفا.» 

------------------

زن به آرامی سمت دختر رفت و با شادی ، اونو در آغوش گرفت، سپس گفت:« اوه ، عزیزم، آروم باش من اینجام. همه چی مرتبه. اتفاقی نیفتاده.» و بعد دستش رو گرفت تا بلندش کنه:« بیا لیلیا.» و دختر همچنان که به اشک‌هاش ادامه می‌داد ، همراه زن به حمام اتاقش رفت. 

در بین راه ناتالی باهاش صحبت می‌کرد تا آرامش کنه:« آروم باش ، این طبیعیه.» 

دختر جیغ زد:« این کجاش طبیعیه؟! من دارم از پایین خونریزی می‌کنم!» 

و آدرین که صدای دختر رو شنید ، زبونش رو ، روی لبش کشید، چشماش رو ، روی هم فشرد و ریز خندید و نفس حبس شده‌ش رو آزاد کرد. 

بعداز چند دقیقه دختر ، درحالی که سرش رو پایین انداخته و قدم‌های کوتاهش رو سمت تختش بر می‌داشت ، نگاهش به تخت افتاد که ملحفه‌‌ی خوشرنگش ، جاش رو به پارچه‌ی تیره‌ی نرمی داده بود.  چشمش رو سمت سبد پلاستیکی چرخوند که از پتوی موردعلاقش پر شده بود. آدرین به آرامی سمت دختر قدم برداشت. و جهت راحت کردن خیال خواهرش ، دستش رو فشرد و گفت:« فردا می‌گم آنیا برات بشوردش ، باشه؟» 

و لیلیا بینیش رو بالا کشید و سرش رو تکون داد. 

ناتالی لب باز کرد و سکوت ترسناک اتاق نیمه تاریک را شکست:« خیلی خب لیلیا ، دیگه بخواب و به هیچی فکر نکن ، فردا باهات حرف می‌زنم و قول می‌دم همه چیزو برات توضیح بدم ، قبوله؟» و لیلیا با چشمان آبی روشن اشکین به معنای مثبتی سر تکون داد و زیرلب گفت:« قبوله.» 

آدرین قصد رفتن کرد اما قبلش نگاهی به لیلیا کرد که می‌دونست ذهنش هنوز مشغوله پس، تن ظریف دختر رو به آغوشش دعوت کرد. به آرامی دم گوشش زمزمه کرد:« می‌خوای امشب پیشت بمونم؟» 

و دختر با همون تن صدای پایین، پاسخ داد:«نه!» 

پسر به نرمی از دختر جدا شد و لیلیا هم بدون هیچ حرفی سمت تختش کرد تا سعی کنه بخوابه. خیلی نگران و سردرگم شده بود و شاید بهتر بود کسی پیدا می‌شد تا باهاش حرف بزنه قبل از اینکه با افکار ترسناک تا فردا صبح خودش رو خرد کنه. 

¶¶¶¶


 

_ترسیده بودی ؟ 

پسر نگاهی به زن انداخت و گفت:« ترس؟ نه بابا، فقط نمی‌دونستم چیکار کنم.» 

ناتالی با خنده نفس عمیقی کشید. آدرین ابرویی بالا انداخت و پرسید:« چرا اینقدر خوشحالی الان؟ خودتم می‌دونی اون تا صبح قراره گریه کنه دلیل خوشحالیت رو درک نمی‌کنم.» 

ناتالی با خنده‌ی دوباره جواب داد:« چون مادر نیستی منو درک نمی‌کنی. برای یک مادر هیچ چیز قشنگتر از پریود شدن دخترش نیست.»

آدرین نگاهش رو به زمین دوخت و سرش رو تکون داد. ناتالی با لحن جدی ادامه داد:« اتفاقا داشت دیر می‌شد ( لیلیا ۱۴ سالشه) پارسال رفتم پیش دکتر ، بهم گفت نمی‌شه با دارو کاریش کرد. وقتی ازش آزمایش گرفت گفت ، باید امیدوار باشیم که مشکل جدی نباشه. من واقعا نگران بودم. ولی الان خوشحالم که همه چیز سرجاشه.» 

آدرین کمی فکر کرد و گفت:« هنوزم همچین دلیل منطقی‌ای نیست ولی قبول می‌کنم.» و لبخندی تلخ تحویل ناتالی داد. 

دلش می‌خواست به این زن که تنها سرپرست و درگاه زندگیش ، یا حتی بشه گفت مادرش در این سالها  ، راجع به سفر ناگهانیش اطلاع بده ، اما واقعا براش سخت و استرس زا بود.

به آرامی لب زد:« ناتالی من…» 

زن از رفتن منصرف شد و سمت پسر برگشت:« چی شده بروندو؟» 

 چقد وحشتناکه یه پسرِ بالغ ، تنها و وحشت‌زده از زنی‌ که فکر می‌کرد آدم خوبیه. توی این جامعه‌‌ی ننگین ، کی بهش اهمیت می‌داد؟ کی حق بهش می‌داد؟ یا همه بهش می‌گفتن تو نادانی که همچین موقعیتی رو قبول نکردی ، اون که فوق‌العادس قبولش کن و… نه این درستش نیست. اون پسر الان بی‌پناهه و ترسیده. در این سالها سرپرستش پیر و شکسته شده. نکنه به خاطر اون دوباره بشکنه؟

پسر با نگاه خیره‌ی زن، حرفش رو قورت داد و گفت:« نه… هیچی. شب بخیر.» 


 

¶¶¶¶¶


 

صبح روز بعد ، ناتالی درحالی که لباس‌هاش اعم از کت و شلوار خاکستریِ اتو زده‌اش رو به تن کرده بود و آیپدی که حاوی اطلاعات  بود به دست داشت ، وارد آشپزخانه شد تا بعداز صبحانه خوردن بره سرکار. 

ناتالی منشی رئیس شرکت کامیون سازی بود. البته که برای ناتالی این عجیبه اما اون می‌دونست که اگه تو خونه بمونه دیوونه می‌شه و کار پاره وقت کفاف حوصله‌ی زن رو نمی‌داد. آدرین همیشه با کار کردن ناتالی مخالف بود و ناتالی هم با تشر زدن و یادآوریِ اینکه ناتالی جای مادرشه و آدرین حق تصمیم‌گیری برای او رو نداره باعث شده آدرین دیگه حرفی نزنه . 

در آشپرخونه‌ی زیرپله رو باز کرد و با پسر بلوند توی آشپزخانه‌ رو به رو شد.

با تعجب پرسید:« تو ، خونه چیکار می‌کنی؟ مگه امروز نمیرفتی شرکت؟» 

آدرین ظرفی که حاوی مایعی غلیظی به رنگ شکلاتی بود رو به دست داشت و پیش بندی مشکی بسته بود که از ریختن مواد غذایی روی لباسش جلوگیری کنه. 

قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ، هتی ، لب باز کرد و با ناله گفت:« خانم به خدا قسم، من چندبار بهشون گفتم نیان شما دوست ندارید اما خودشون اصرار کردن.» 

آدرین لبخندی شیطنت آمیز به لبش دعوت کرد و گفت:« هتی ، خودم بهت گفتم می‌خوام اینکارو انجام بدم و گفتم نمی‌خواد از ناتالی بابت این اتفاق عذرخواهی کنی دختر. برو به کارات برس من چیزیم نمیشه.» 

هتی با جدیت گفت:« درسته ولی آقا کسی موقع بریدن موز دستش رو نمی‌بره!» ناتالی لبخندی به لبش راه داد و به آدرین که به دقت حواسش به محتویات ظرفِ خاکستری بود و موادش رو مخلوط می‌کرد، لبخندی ژگوند تحویل هر دو داد. 

بعداز اینکه ناتالی قهوه‌ی مخصوصش رو از زن خدمتکار گرفت ، پشت میز نشست و آدرین که پشت بهش مشغول درست کردن چیزی بود، رو مخاطب قرار داد:« جواب منو ندادی، چرا هنوز نرفتی سرکار؟» 

آدرین بالاخره لب باز کرد تا سوال ناتالی رو جواب بده:« راستش امروز اصلا حس و حالِ کار کردن نیست ، کلِ امروزو می‌خوام پیش لیلیا بمونم.» 

ناتالی ، ذره‌ای از قهوه‌ی داغش رو مزه‌ کرد و دوباره پرسید:« مشکلی پیش نمیاد نمی‌ری شرکت؟  به ریچل اسمیث گفتی؟» 

با شنیدن این اسم ، لحظه‌ای درنگ کرد و سپس جواب داد:« آره مشکلی نیست.» 

انگار جدی جدی این اسم برای آدرین مثل یه وحشت نهفته شده بود. حتی نمی‌دونست باید چطوری باهاش برخورد کنه؛ هربار که این اسم به گوشش می‌خورد به یاد روزی می‌افتاد که اومد توی دفترش ، دقیقا همون روز لعنتی که سعی کرد لمسش کنه. واقعا وقتی یادش می‌افتاد حالش بد می‌شد. می‌بینید که چطور میشه به یه اسم اینطور فوبیا داشت؟ 

بعداز دقایقی سکوت ،آدرین بدون توجه به خدمتکار از روی دستور تهیه‌ای که داخل گوشیش داشت ، مشغول پخت پنکیک شکلات و موزِ موردنظرش بود. 

 ناگهان ناتالی نگاهی به ساعت هوشمند توی دستش کرد و گفت:« فقط آدرین یه کاری انجام بده لطفا.»

وقتی توجه پسر از پنکیکِ روی گاز بهش جلب شد، از جا بلند شد و ادامه داد:« لطفا اگه لیلیا بیدار شد باهاش حرف بزن.» 

پسر همچنان که توی حال خودش بود و کفگیری در دستش بود ، معترضانه گفت:« یعنی چی؟» 

_لطفا آدرین ، من کلی به آقای وین زنگ زدم که امروز رو بهم مرخضی بده ولی نتونستم گفت اتفاقا امروز مهمه فلان. تو که امروز نمی‌ری شرکت بمون ، باهاش صحبت کن ، براش توضیح بده.» 

آدرین کفگیرش رو ، روی میز گذاشت و گفت:« بابا آخه من داداششم، چی بگم بهش؟!» 

و ناتالی در حالی که از در بیرون می‌رفت ، گفت:« همه چیو سپردم به خودتا!» 

و آدرین رو تنها گذاشت. 

پسر بلوند سمت اجاق گاز برگشت و زیرلب گفت:« کم درگیری داریم…» 

¶¶¶¶

دوبار به در کوبید و دختر رو صدا زد:« لیلیا؟» و سپس در رو باز کرد ، دختر زیر پتو گمشده بود و هنوز خواب بود یا شاید ترجیح می‌داد تو تختش بمونه .

آدرین ، سینی‌ای که به دست داشت رو ،روی میز قرار داد و به سمت لیلیا که در رخت خواب بود ، قدم برداشت.

دستی روی جسم دختر که زیرپتو بود قرار داد و به آرامی لب زد:« لیلیا چان! نمیخوای بیدار بشی؟ کلاس زنگ اولتو هم از دست دادیا!» 

اما هیچ جوابی از دختر دریافت نکرد. بنابراین پتوی ابریشمی مشکی رنگ رو کنار زد. در کمال تعجب دختر مو قرمز را دید که دیدگانِ اقاینوسیش را گشوده بود:« تو بیداری؟»

 ولی سکوت دختر نشانه از حال بدش بود. 

_لیلی من می‌دونم الان حال خوبی نداری؛ حق داری ولی من نمی‌ذارم توی این مود بد و ترسناک بمونی.» 

دختر دستان کوچکش رو ، روی چشماش گذاشت و گفت:« آدرین ، بذار من تنها باشم ، ولم کن.» 

پسر بلوند کاملا درک می‌کرد که لیلی الان حس و حال سردرگمی داره و ترجیح می‌ده نه با کسی حرف بزنه نه حتی کسی رو ببینه. 

اما آدرین می‌خواست که دختر رو به قبلیش برگردونه. 

همون دختر پر انرژی‌ای که همیشه واسه‌ی انجام کارها ، اللخصوص بیدار شدن از خواب و رفتن به مدرسه اشتیاق داشت. 

بنابراین نگاهی به سینی‌ای که آورده بود انداخت و با خنده گفت:« ولی من اگه جای تو بودم دست رد به سینه‌ی پنکیک شکلاتیِ پخته شده توسط برادرم ، نمیزدم.» 

با شنیدن این جمله ، چشمانش را به پسر دوخت و گفت:« جدی میگی؟» و آدرین که کمی امید از راضی کردن خواهرش گرفته بود با آب و تاب گفت:« آره. تازه روش تیکه‌های موز و توت فرنگی داره. سفارشی برای خودت.» همین جمله کافی بود تا دختر بلند بشه و لبخند گرسنه‌ش رو نمایان کنه. 

 

برای خوندن ادامه‌ی داستان ، اینجا کلیک کنید