جاده‌ی یخ‌زده

Dance on ice , my little fiction. I want to post it here for you. Please read and tell me your comment.

رقص روی یخ فصل دوم قسمت اول بخش سوم

_تو هیچوقت با پدرم حرف نزدی..‌.

_چی؟ 

آدرین از حرفی که زده بود به خودش اومد و به سرعت اصلاح کرد:« اممم گفتم که خیلی ایده‌ی خوبیه اتفاقا.» دستپاچه بود. انگار که روحش از این لحظه بیرون رفته بود و حالا برگشته بود. نمی‌دونست چه مدت توی خاطرات گذرونده. 

مرینت پرسید:« پس موافقی بریم دیگه؟ » 

آدرین یه یادِ لیلیا کوچولو افتاد. خواهر موقرمزش که توی برهه‌ای ترسناک یا شاید پر نومیدی از زندگیش به سر‌می‌برد. 

بهش قول داده بود. 

نیم نگاهی بهش کرد و سپس به مخاطب پشت تلفن گفت:« شرمندم مرینت. من امروز قول دادم پیشِ لیلیا بمونم. یعنی خواهر کوچیکم. خونه تنهاست.» 

مرینت که اون دختر موقرمز با چشمان آبی و قد کوتاه رو ، به خوبی به یاد می‌آورد ، لبخندی زد و کمی به فکر فرو رفت. ثانیه‌هایی بعد گفت:« خب مشکلی نیست اگه بخوای می‌تونی بیاریش.» 

زویی با کف دست محکم به پیشانیِ خودش ضربه زد و زیرلب گفت:« معلوم هست داری چیکار می‌کنی؟» 

_مطمئنی؟ یعنی مشکلی نیست؟

به گمان پسر شاید مرینت می‌خواست باهاش تنها باشه برای همین این سوال رو پرسید.

مرینت بی‌توجه به دختر بلوند برگشت و به آدرین پاسخ‌ داد:« البته چه مشکلی. من خوشحال می‌شم دوباره ببینمش.»

پسر کمی مکث کرد و سمت لیلیا چرخید:« لیلی. دوست داری امروز بریم بیرون؟ با مرینت بستنی بخوریم؟» 

لیلیا که اسم مرینت براش خیلی آشنا بود، با شنیدنش خیلی ذوق کرد. خودشم نمی‌دونست چرا اما حس خوبی که از مرینت دریافت می‌کرد باعث می‌شد که بخواد دوباره ببیندش و البته که دوست داشت دوست‌دختر آدرین ، باقی بمونه. پس سرش رو تکون داد و با فریاد اعلام موافقت کرد. 

پسر تک خنده‌ای کرد و به مرینت گفت:« شنیدی صداشو؟»

مرینت خندید و گفت:« آره.» و سپس ادامه داد:« یه ساعت دیگه می‌بینمتون.» 

و آدرین تایید کرد. 

 

وقتی زویی از قطع شدنِ تلفن مطمئن شد ، فریاد زد:« اصلا معلوم هست داری چه غلطی می‌کنی؟ من دارم میگم دوتایی برید بیرون که وقت بیشتری با هم بگذرونید ، چرا مهمون دعوت می‌کنی خره!» 

مرینت بی توجه تلفنش رو کنار گذاشت و پشت میزِ اتو برگشت. 

زویی ادامه داد:« حیف که امشب مصاحبه‌س وگرنه باهات می‌اومدم از دور ببینم چیکار داری می‌کنی.» 

مرینت که انگار تازه یادش افتاده باشه، گفت:« خوب شد گفتی ، رفتی اونجا بپرس مصاحبه فردا ساعت چند پخش می‌شه ببینیم.» 

زویی اخمی کرد و گفت:« حالا نمی‌خواد بحثو عوش کنی تو برو از دیتت لذت ببر ، مصاحبه پیشکش.» 

و مرینت چشم غره‌ای رفت و مشغول اتو زدنِ کت شد.

 

¶¶¶¶¶¶¶¶

آدرین همینطوری که توی فکر بود باید سعی می‌کرد تکون نخوره تا دخترک موقرمز ازش نقاشی بکشه. 

اون با خودش فکر می‌کرد که شاید خیلی خوب باشه که وقتی با مری رفت بیرون باهاش حرف بزنه و چیزی که دیشب می‌خواست بهش بگه. اما مقدمه چینی قطعا کارِ سختی برای پسر بود. حس می‌کرد از پسش برنمیاد. 

_ چی ذهنت رو مشغول کرده؟ 

پسر از افکارش بیرون اومد و به لیلیا خیره موند. البته که لیلیا منتظرِ جوابی نبود. و فقط خواست مطمئن بشه که آدرین حواسش بهش هست:« تو حتی از من هم آشفته‌تری.» آدرین فقط سرش رو پایین انداخت. دخترک مو قرمز تخته شاسی‌ش رو کنار گذاشت و سمت کمدش رفت. آدرین به حرکاتش خیره شد و منتظر موند تا ببینه دختر دنبال چی می‌گرده. کمی که گذشت لیلیا با یه دستبند از کمدش بیرون اومد و سمت برادرش رفت. بدون هیچ حرفی آستینِ تیشرتش رو بالاتر برد و مشغول بستن اون بازوبندِ بافت به بازوی آدرین شد. 

پسر بلوند نگاهی با دقت به لیلیا کرد و سپس به بازوبند که با نخ کوبلن بافته شده بود و زرد و مشکی بود. وقتی لیلیا بستنِ بازوبند رو تموم کرد نگاهی رضایت‌آمیز و خوشحال به آدرین کرد. 

آدرین با چشماش از خواهرش پرسید که:« این چیه؟» 

و لیلیا با صبر توضیح داد:« برای اینه که استرست کمتر بشه. خانم مین‌هو‌ا توی یتیم خونه اینو برام بافت. همیشه با همه همینقدر مهربون بود. بهم گفت هربار که دوباره اضطراب اومد به سراغم لمسش کنم. کمکم می‌کرد بهتر بشم.» و سپس نگاهش رو به زمین دوخت و زیرلب گفت:« اون زن واقعا فرشته بود. بعد از اینکه هم‌اتاقیام به خاطر علاقه‌ای که بهش داشتم پرتش کردن از پله‌ها پایین و بره تو کما دیگه ندیدمش.» 

آدرین که محو داستان این بازوبند و زنِ کره‌ایِ داخل یتیم خونه شده بود ، لب زد:« واقعا بابتش متاسفم.» و سپس برای اینکه دختر رو از اون فضا بیرون بیاره گفت:« ولی خودت نیازش نداری؟» 

لیلیا بلند شد تا سمتِ تخت شاسیِ روی تخت برگرده و گفت:« نه. می‌بینی‌که تو کمد بود. دلیلش هم اینه که از وقتی از یتیم خونه اومدم خونه‌ی شما ، کمتر مضطرب می‌شم و پنیک می‌کنم. الان دیگه حالم خوبه.» 

و آدرین لبخندی رضایتمندانه به خواهرش تقدیم کرد. 



 

رابطه‌ی خواهر برادری فقط این نیست که باید هم‌خونش باشی .درسته که خون، خواهر و برادر را به هم پیوند می‌دهد اما ، آن دو را پیوند و آوندی قوی‌تر به یکدیگر متصل کرده بود. عشق.  شاید فقط ۳ سال باهم زندگی کرده بودند. شاید اوایل اصلا یکدیگر را خانواده‌ی خود نمی‌دانستند ولی الآن ، حتی شیشه‌ی عمرشان  یکی‌است.


 

ساغر ۱۴۰۳/۴/۲۶