جاده‌ی یخ‌زده

Dance on ice , my little fiction. I want to post it here for you. Please read and tell me your comment.

رقص روی یخ فصل دوم قسمت چهارم

خیلی دلم واسه اینکار تنگ شده بود. امیدوارم هنوز کسی باشه که این فیکشن رو بخونه و منم به عشقش ادامه بدم. کامنت بذارید لطفا🌻💚

دوستان قبلش بگم که کلا لحن داستان تغییر کرده من خیلی وقت بود که ننوشته بودم پس اگه مشکل و غلط تایپی داره از همین الان عذرخواهی من رو بپذیرید.


قسمت چهارم؛ 

سفری به ایالات متحده.

در عمارت آگراست: 

با اینکه چراغهای اندکی روشن بودن ولی به خاطر پنجره‌های بزرگ، نور مهتاب بود که روی وسایل پراکنده تابیده بود و اتاق رو روشن نگه میداشت. 

آدرین آرام و کمی مضطرب داشت چمدانش را مرتب می‌کرد. هر بار که هودی سرمه‌ای رنگش را تا می‌زد، زیر لب چیزهایی را نام می‌برد: «مسواک، حوله، ادکلن، دستمال...» صدایش کم و نگران بود، انگار می‌ترسید چیزی جا بگذارد. پاوربانک و ایرپادش را داخل چمدان گذاشت و نگاهی به اطراف انداخت.

روی تخت، لیلیا با موهای نارنجی‌اش در سکوت غرق طراحی بود. دفتری در دست و مدادی به آرامی روی کاغذ می‌کشید. هر چند دقیقه یکبار نگاهش رو به پسربلوند می‌دوخت؛ نگاه کنجکاو و کمی نگران، که می‌خواست بداند چه اتفاقی در جریان است.

صدای در با دو تقه‌ی محکم سکوت رو شکست. ناتالی وارد شد. ابروهایش بالا رفته بود و نگاهش مستقیم به آدرین بود. با لحن نیمه شوخی پرسید: «خب، دیگه چی! مگه می‌خوای مهاجرت کنی؟ کلا یه روز اونجایی! شایدم کمتر!»

لبخندی عصبی زد و گفت: «احساس می‌کنم فلج شدم.»

زن ژاپنی قدم برداشت و نگاهی به وسایل انداخت که روی زمین و تخت پخش شده بود:« نه انقدر سخت نگیر دیگه.» بعد مکثی کرد و پرسید: «به مرینت پیام دادی؟»

آدرین بدون اینکه از کمد بیرون بیاید جواب داد: «چرا بهش پیام بدم؟»

ناتالی سرش را تکان داد: «که داری می‌ری نیویورک.»

صدایش حالا جدی‌تر شده بود. آدرین خشکش زد، از کمد بیرون آمد و به او خیره شد: «نه هنوز... یعنی وقت نکردم.»

زن صندلی جلوی کامپیوتر را عقب کشید و نشست. «حتما باید بهش بگی. بالاخره باید بدونه.»

پسر سری تکان داد. ناتالی دوباره اسمش را صدا زد: «منو نگاه کن.»

سرش را به سمت او چرخاند. ناتالی آرام‌تر شد و شروع به حرف زدن کرد، اما نگاهش به دختر زنجبیلی که با دقت به صحبت‌ها گوش می‌داد، افتاد. با لحنی نیمه جدی گفت: «آنتن‌هات رو روشن کردی جاسوس کوچولو؟ برو اتاقت، زود باش!» لیلیا با لبخندی بامزه و ناراحتی ساختگی دفتر و مدادش را برداشت و آرام از اتاق بیرون رفت. صدای در که قفل شد، ناتالی دوباره به آدرین نگاه کرد.

عینک روی بینی‌اش را برداشت و پرسید: «گفتی با جت شخصی اسمیث می‌رید؟»

پسر سرش را تکان داد. نفسی عمیق کشید و ادامه داد: «به عنوان مادرت فقط یک چیز می‌خوام...»

دستش را گرفت و با نگاه پر از نگرانی گفت: «می‌دونم، تو هم می‌دونی، راچل اسمیث خطرناکه. ازش دور باش، تنها نرو.»

پسر نعنایی سرش را پایین انداخت. «مگه باهاش حرف نزدی؟»

ناتالی خندید، ولی ترس در صدا و نگاهش بود: «چقدر هم گوش میده...»

حس کرد نمی‌تواند حقیقت را اعتراف کند. آن ترس همیشه توی وجودش بود، ترسی که با وجود خودش کلنجار می‌رفت.

ناگهان زن ژاپنی ادامه داد: «به سامون می‌گم باهات بیاد.»

آدرین سریع سرش را بالا برد و گفت: «نمی‌خواد. مگه ۱۲ سالمه؟»

ناتالی لب پایینش را گاز گرفت و با غمی که در صدا و چهره‌اش موج می‌زد گفت: «می‌دونم بالغی، اما اون زن سالم موندنتو تضمین نمی‌کنه.»

پسربلوند یاد حرف‌هایی که پیش‌تر در دفتر زده بود و وقتی راچل روی پایش نشسته بود افتاد؛ تحقیرهایی که هنوز تازه بودند. نمیخواست کس دیگه‌ای جز خودش اونا رو بشنوه.

با شجاعتی که تازه پیدا کرده بود گفت: «چیکار می‌تونه بکنه؟ زورش به من نمی‌رسه.»

ناتالی فقط به چشم‌هایش خیره ماند.

‌پسر ادامه داد: «همه چیز تحت کنترله.»

زن نفسی کشید و گفت: «باشه، اما محض رضای خدا مراقب باش. هر اتفاقی افتاد بهم خبر بده، حتما باشه؟»

دست‌هایش را روی شانه‌های ناتالی گذاشت و خودش را پایین‌تر آورد تا هم‌قدش شود. با لبخندی نرم گفت: «قول می‌دم، قول گربه‌ای.»


جایی در خیابان تئودور:

درد مثل خاری در عمق تنش لانه کرده بود. نفسش سنگین می‌شد و دست‌هایش بی‌قرار می‌لرزیدن. رنگ‌ها را ول کرد و قلمو را با تردید روی صورتش کشید. اشک‌ها آرام از گونه‌اش سر خوردند، با رنگ‌ها قاطی شدند، مثل رود کوچکی از خطوط درهم و خیس. اما دستش دیگر توان نگه داشتن قلمو را نداشت؛ رها شد، افتاد، و پیتر هم روی زمین نشست.

چشمانش تار بود. از میان هق‌هق‌های خفه، یاد دست‌های پدرش افتاد، تازیانه‌ای که روی پوستش جا گذاشته بود، لحظه‌ای که سعی کرد گریه نکند اما حالا اشک‌هایش همه چیز را می‌شست.

نگاهش روی رد قرمز کهنه‌ای ماند که هنوز روی ساعدش بود. خشم و درد با هم گلویش را می‌فشردند. اما بعد، لرزان بلند شد، انگار با هر نفسی خودش را مجبور می‌کرد. رنگ‌ها را دوباره برداشت. جلو آینه ایستاد و زیرلب لرزان گفت:

– «م...م… من... می‌تونم... ن… ن.. نقاشی... بکشم.»

صدایش شبیه خواهشی بود از خودش، از جهان.

پلگ که تمام این مدت گوشه اتاق با اضطراب نگاهش می‌کرد، بالاخره به سمتش آمد. صدایش آروم اما جدی بود:

– «پیتر، نفس عمیق بکش. همه‌چیز درست می‌شه.»

اما پیتر انگار نشنید. دست‌های رنگی و خیسش را روی صورت آینه‌ای گذاشت و کشید، رگه‌های رنگ روی شیشه پخش شد. صدایش شکست:«م… ن…ن…نمیت…تونم.»

پلگ نزدیک‌تر شد، دست‌های کوچکش را روی بازویش گذاشت:«البته که میتونی می‌تونی! ولی الان استراحت کن. نگاه کن به دستات، زخمی‌ان. داری به خودت آسیب می‌زنی.»

پیتر نفس‌بریده، سرش را پایین انداخت. آب دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان و ترک‌خورده گفت: «ا... اگه... نتونم... ... ن... ن… نقاشی... بکشم... چی؟»

پلگ به چشم‌های کهربایی خیسش خیره شد، نرم گفت:

– «معلومه که می‌تونی. قربون اون چشمات برم.»

پسر ساعد کبودش را با دست دیگرش گرفت، انگار می‌خواست درد را مخفی کنه، اما صدایش می‌لرزید:

– «ا... اون... همینو... م… می‌خواد. اگه... ت…ت.. تسلیم بشم... اون... ب... ب... خواستش... م…می‌رسه.»

پلگ کمی محکم‌تر گفت:

– «ولی اگه ادامه بدی، به خودت آسیب می‌زنی!»

لحظه‌ای اتاق در سکوتی خفه غرق شد. صدای زنگ در که بلند شد، پیتر از جا پرید. نگاهش با وحشت به آیفون تصویری افتاد. لوکا بود. با همان موهای بسته و لبخند مطمئن.

پیتر بی‌اختیار دوید، دستمالی برداشت و رنگ‌ها را از صورتش پاک کرد. به دستانش نگاه کرد، رد زخم و کبودی هنوز بود. نفسش گرفت. باید سریع آماده می‌شد.

صدای زنگ دوباره بلند شد. دکمه را زد. به اتاق برگشت، تی‌شرت کوتاهش را درآورد و بلوز آستین‌بلندی پوشید که ساعدش رو بپوشونه.

وقتی بیرون آمد، لوکا با آن نگاه شیطنت‌آمیز منتظر بود.

– «هی پسره!»

پیتر با تردید زمزمه کرد:

– «س... سلام...»

لوکا خندید، قدمی جلو آمد، همان نگاه مطمئن و شیطون:

– «شیطون! چیکار می‌کردی انقد دیر در رو باز کردی؟»

پیتر با استرس سعی کرد لبخند بزنه:

– «م... من... ف…. ف.. فقط...»

– «بابا داشتم شوخی می‌کردم! لازم نیست توضیح بدی!»

لبخند لوکا کمی از ترس پیتر کم کرد. اما ذهنش هنوز پر بود. بعد از مکثی کوتاه، با صدایی لرزان پرسید:

– «چ... چی... ت…تورو ک…کشوند اینجا؟»

لوکا شانه بالا انداخت و خودش را روی کاناپه رها کرد:

– «گفتم شاید امشب تنها باشی. گفتم بیام ببینمت.»

لحنش ساده بود، اما صمیمیتش توی هوا موج می‌زد.

پیتر نگاهی به آشپزخانه کرد:

– «چ... چیزی م…میخوری؟»

– «نه، ممنون.»

چند لحظه سکوت. لوکا اما دوباره لبخند زد:

– «راستی، گفتی خوردنی... از اون خوراکی‌ها لذت بردی؟»

پیتر گیج نگاهش کرد. لوکا با سر اشاره کرد:

– «همون کیسه‌ای که دیروز آوردم.»

یادش افتاد. رفت، نایلون رو برداشت. لوکا پرسید:

– «چرا نخوردیشون؟»

– «ف.. فکر کردم... جا گ…گ…گذاشتی‌شون.»

لوکا خندید:

– «نه بابا، برای تو آورده بودم.»

– «م… م…ممنون.»

چند لحظه سکوت. نگاه لوکا روی او سنگینی می‌کرد. بعد بلند شد، قدم زد، خانه را وارسی کرد و گفت:«بیا امشب یه فیلم می‌ذاریم، با هم می‌بینیم. خوراکی هم می‌خوریم. نظرت؟»

پیتر حس کرد قلبش تند می‌زنه. نگاهش افتاد روی لوکا. یاد همه چیز افتاد: خط چشم کشیدنش، پانسمان کردن پاش، دفاع کردن ازش، خریدن تنقلات. برایش ارزشمند بود. کسی تابه حال این حجم محبت بهش نپرداخته بود. حالا می‌فهمید این پسر چطوری به دلش راه پیدا کرده .لبخندی کوتاه و خجالتی زد.

لوکا همان موقع نگاهش به آینه افتاد.

– «او اثر هنری جدیده؟ حالا چرا رو آینه؟»

پیتر با خجالت نگاهش را دزدید:

– «آ... آره... س... سبک جدیده... ه... هنوز ک…. ک… ک…کامل نیس…ست.»

لوکا به وسایل نقاشی خیره شده بود. پسر اسپانیایی برای لحظه‌ای عقب کشید اما بعد ایستاد. صدایش لرزان، آرام، مثل اعترافی خجولانه در دل شب:«م... میشه... م‌… مدل ن…نقاشی من بشی؟»

خانه در سکوتی گرم و مرطوب فرو رفت. بوی رنگ، صدای نفس‌های کوتاه، برق آرام چشمانی که دنبال جواب بودند. و در این فاصله کوتاه، چیزی بینشان شکل گرفت؛ چیزی شبیه اعتماد، شبیه آرامش.

//

«ـ حواست باشه خوب بکشیا!»

«ـ تـ... مطمئنی می‌خوای اینجوری... بکشمِت؟»

«ـ معلومه! نکنه برات سخته؟» این را گفت و با شیطنت، چشم در چشم کهربایی پیتر دوخت.

پیتر دستپاچه، پشت بوم نقاشی سنگر گرفته بود و سعی می‌کرد نگاهش به نگاه نافذ لوکا گره نخوره. با صدایی لرزان زمزمه کرد:

«ـ نـ... نه، سـ... سخت نیست... فـ... فقط... تو... پ…پ..پیرهنت رو... نـ... نداری...»

لوکا که از همان ابتدا متوجه آشفتگی پسر اسپانیایی شده بود، با لبخندی موذیانه قدمی جلو اومد:«ـخجالت نکش.»

پیتر ناخودآگاه عقب رفت. نگاهش پایین بود، خیره به زمین. قلبش تند می‌زد، مثل پرنده‌ای که در قفس سینه‌اش به دیوار می‌کوبید.

«ـ نـ... نـ... نه، خـ... خجالت نـ... نمی‌کشم...»

اما لحنش، لکنتش، همه چیزش چیز دیگری می‌گفت.

لوکا که دیگر دلش به حال خجالت‌های پیاپی پیتر سوخته بود، سرش را عقب برد و با خنده‌ای نرم گفت:«ـ می‌دونم بابا، شوخی کردم.»

نفس حبس‌شده‌ی پیتر بالاخره رها شد. به سمت بوم نگاه کرد؛ بوم سفیدی که قرار بود چهره‌ی کسی را به تصویر بکشد که مدام دلش را به هم می‌ریخت.

چطور ممکن بود این پسر، با این همه سادگی و شوخی، تا این اندازه روی دلش تاثیر بگذارد؟

مدتی گذشت و دیگر صدایی بینشون رد و بدل نشد. پیتر سراپا تمرکز شده بود. دستش هنوز تیر می‌کشید، اما بی‌تفاوت بود. نقاشی از ته دلش می‌جوشید، و در دلش فقط یک خواسته بود: آنچه از لوکا در دل داشت، روی بوم نشان دهد.

چه اهمیتی داشت که تتوی روی تن لوکا چقدر پیچیده‌ست؟ یا این‌که موهای بلندش با چه رنگی بهتر درمیاد؟ او فقط می‌خواست لحظه‌ای را که لوکا مقابلش نشسته بود، ثبت کند؛ با تمام جزئیاتش.

برای پیتر، نقاشی صرفاً هنر نبود؛

نقاشی بخشی از خودش بود. بخشی که بی‌صدا فریاد می‌کشید، بخشی که پرستشش می‌کرد.


جایی در فرودگاه: 

صبح روز بعد، اون‌جور که باید، روشن نبود.

نه از نظر هوا، نه از نظر حال.

نور خاکستریِ کسلِ پنجره فقط یادآوری می‌کرد که یه روز دیگه شروع شده؛ نه لزوماً یه روز خوب.

آدرین، کنار پنجره ایستاده بود و به چیزی نگاه می‌کرد که شاید اصلاً نمی‌دید. لیوان قهوه‌اش روی میز سرد شده بود، درست مثل اون حسی که تو دلش افتاده بود.

سفر پیش‌روش، یه قرارداد بود. نه فقط کاری؛ یه قراردادِ بی‌صدا با غرور خودش. می‌رفت، چون نمی‌خواست «ضعیف» به نظر برسه. چون بلد بود وانمود کنه.

ولی ته دلش، می‌دونست که قراره توی این مسیر، یه چیزی از خودش کم بشه.

شاید اعتماد. شاید عزت‌نفس. شاید یه تیکه کوچیکی که هنوز باور داشت خودش تصمیم می‌گیره.

با بی‌حالی لباس‌هاش رو پوشید: یه کت سرمه‌ای ساده، شلوار خاکستری تیره، پیراهن آبی ملایم. نه خیلی رسمی، نه خیلی بی‌خیال.

یه استایل محتاط، درست مثل حال خودش.

وقتی رسید فرودگاه، مثل همیشه دوربین‌ها روشن بودن. بادیگارد قد بلندش، راه رو برای ورود خبرنگارهای معمولی بسته بود. فقط اونا که از مجله‌های خاص و دعوت‌شده بودن، تونسته بودن از مانع رد شن. بقیه بیرون وایساده بودن، با لنزهایی که هر لحظه دنبال یه حرکت اشتباه می‌گشتن.

راچل درست وقتی وارد صحنه شد که انگار همه منتظرش بودن.

با یه لباس مشکی بلند که یه طرفش آستین داشت و طرف دیگه‌ش کاملاً باز بود، طوری که استخوان ترقوه‌هاش کامل پیدا بود. موهای قهوه‌ایش رو پشت گوشش زده بود و اون گردنبند نقره‌ای که برقش بی‌دلیل توجه رو می‌گرفت، رو گردنش مثل امضا بود.

لبخندش... همون لبخندی بود که آدمو به اشتباه می‌ندازه. نه خیلی صمیمی، نه خیلی رسمی. یه‌جوری که نمی‌فهمیدی داره بهت احترام می‌ذاره یا مسخره‌ت می‌کنه.

ـ «سلام آقای آگرست.»

آدرین فقط سرش رو به نشونه‌ی سلام تکون داد. نه می‌خواست صمیمی باشه، نه جنگ‌طلب. فقط می‌خواست کار تموم شه.

راچل دستش رو به سمت مردی با قد کوتاه و موهای کم‌پشت برد و گفت:

ـ «دیگو رو که میشناسی منشی‌ منه و لیسانس خلبانی داره.»

دیگو فقط یه "سلام رسمی" گفت و عقب ایستاد.

چند لحظه سکوت شد. بعد، همون‌طور که داشت جلوی دوربین‌ها با خونسردی لبخند می‌زد، راچل رو به آدرین کرد و گفت:«کسیو با خودت نیاوردی؟»

حرفش خیلی ساده به نظر می‌رسید، ولی تهش یه طعنه‌ی سنگین قایم شده بود.

پسر بلوند یه نفس عمیق کشید، مستقیم تو چشماش نگاه کرد و گفت:«نه.»

زن یه نگاه به بادیگارد پشت سرش انداخت و گفت:

ـ «چمدون آقای آگرست رو هم لطفاً بذارید توی جت. نیم ساعت دیگه پروازه.»

بعد، مثل کسی که داره نقشه‌ی بعدی رو آماده می‌کنه، موهاش رو به‌آرومی پشت گوشش زد، کمی خم شد و با صدایی آروم که فقط آدرین بشنوه، گفت:

ـ «باید برای مردم سخنرانی کنیم.»

نفس پسر به‌طرز عجیبی توی سینه‌اش گیر کرد. حس می‌کرد هر لحظه ممکنه از لای این نقش بازی‌کردن‌ها بیرون بزنه و داد بزنه:«من دلم نمی‌خواد اینجا باشم!»

ولی فقط سر تکون داد. همون‌جور که همیشه بلده سکوت کنه.

از لحظه‌ای که پای آدرین و راچل به سکو رسید، دوربین‌ها روشن بودن. انگار هر حرکتی که می‌کردن، قراره به خورد مردم داده بشه. خبرنگارها، عکاس‌ها، حتی آدم‌های معمولی با موبایل، همه مشغول ضبط بودن.

پسر بی‌حرکت کنار زن ایستاده بود، روی سکویی نه‌چندان بلند اما کافی برای اینکه بالاتر از جمعیت دیده شن. راچل، درست مثل همیشه، جلوی همه بی‌نقص ظاهر شد. شونه‌هاش صاف، سینه جلو، لبخندش... از اون لبخندها که به‌زور هم نمی‌شه ازشون متنفر شد:«از همتون بابت حضور گرمتون، ممنونم. باعث افتخاره که توی این مراسم خیریه برای کودکان بی‌گناه شرکت کنم، همراه شریک عزیزم.»

صدای تشویق‌ها برای چند لحظه حرف‌هاش رو قطع کرد.

پسر نعنایی همچنان ساکت بود، لبخندش رو تمرین کرده بود اما تو دلش یه مشت به صورت زن میکوبید.

راچل بعد از ساکت شدن جمعیت ادامه داد:«تمام هدایایی که برای بچه‌ها فرستادین، با خودمون می‌بریم. تا به دنیا نشون بدیم مردم فرانسه چقدر دل‌رحم و مهربونن.»

همزمان به پشت هواپیما اشاره کرد که کارگرها داشتن جعبه‌های کمک رو بار می‌زدن. بعد با اون لحن نرم ولی موذیانه برگشت سمت آدرین، یه نگاه گذرا انداخت و گفت: «نمی‌خوای چیزی بگی؟»

پسر بلوند فقط خیره نگاهش کرد، چند لحظه گذشت تا به خودش بیاد. ذهنش جای دیگه بود، شاید با اون حسی که انگار از داخل گِل‌ گرفته باشن:«اِمم... بله. منم واقعاً خوشحالم که اینجا هستم، و از اینکه شما مردم خوب برای بدرقه اومدین، ممنونم.»

لبخند زورکی‌اش رو به جمعیت تحویل داد، اما تهش زهر داشت.

زن آمریکایی با صدای بلند رو به جمعیت گفت: «ازتون خداحافظی می‌کنیم. درسته که تنها می‌ریم، ولی همتون رو تو قلب‌مون می‌بریم.» (لایلا راسی فصل ۴ ریسک)

تشویق‌ها دوباره اوج گرفتن.

هردو به‌سمت پلکان جت حرکت کردن. آدرین قدم‌هاش سنگین بود، هر پله براش حکم فشار دادن یه زنجیر به گلوی خودش داشت.

قبل از اینکه به در ورودی هواپیما برسن، صدای زنی توجهشون رو جلب کرد.

ـ «خانم اسمیث! آقای آگرست! من خبرنگار مجله‌ی خصوصی نووار هستم، می‌تونم یه عکس دونفره بگیرم؟»

راچل یه قدم رفت بالا، طوری که اختلاف قدی‌ش با آدرین کمتر بشه. با صدایی پایین، جوری که فقط اون بشنوه، گفت:

ـ «نمی‌خوای دستتو بذاری دور کمرم؟»

پسر اول بهش نگاه کرد، بعد چشماش جمعیت رو اسکن کرد. انتخابی نداشت. آروم دست چپش رو دور کمر زن حلقه کرد، حس سردی لباس مشکی زن روی پوستش نشست. جوری که انگار یه تکه یخ رو لمس کرده باشه.

راچل کوتاه لبخند زد.

عکاس لحظه رو ثبت کرد.

همه‌چی همون‌قدر مصنوعی بود که باید.

داخل جت، فضا با نرمی خفه‌کننده‌ای ساکت بود. نور گرم، صندلی‌های چرم کرمی، کف‌پوش براق، گلدونهای سبز و عطر ملایم چوب سدر. ولی برای آدرین، جت بیشتر شبیه قفسی بود با پنجره‌هایی رو به دوربین.

روی اولین صندلی که دید نشست. بالاخره یه لحظه وقت برای خودش داشت. گوشی‌اش رو درآورد و سریع شماره‌ی مرینت رو گرفت.

پیغام همیشگی: «مرینت هستم، پیغام بذارید. بیپ!»

پسر نفسش رو بیرون داد.

ـ «لعنت بهش... الان وقتش نیست.»

راچل روبه‌روش نشست، پاهاش ضربدری، دست‌هاش توی هم گره خورده، نگاهش خیره و مرموز.

ـ «به کی زنگ می‌زنی؟»

جوابی نیومد. پسر خیره به کف جت.

راچل لبخندش رو کش‌دار کرد، با لحنی که بوی نیش می‌داد گفت:

ـ «به مامانت بگو این‌قدر نگران نباشه. همه‌چی تحت کنترله.»

آدرین می‌خواست بگه:

"همین که تویی، خودش دلیل نگرانیه."

اما چیزی نگفت. فقط یه لبخند زورکی به صورتش چسبوند و نگاهش رو دزدید.

در همین حین، همون خبرنگارِ مجله‌ی خصوصی با اجازه‌ی راچل داشت از فضای داخلی عکس می‌گرفت. تو دنیای خودش بود، با کلاه کپ سفید، درحالی که همه به بلند شدن هواپیما نزدیک می‌شدن.

زن پای راستش رو ریتم‌دار به کف جت می‌کوبید. یه تیک عصبی که نشون می‌داد ظاهر خونسردش، فقط یه نقابه. انگشت‌هاش می‌لرزیدن، نگاهش توی کابین می‌چرخید، ولی به آدرین نگاه نمی‌کرد.

آدرین چشم ازش برنداشت.«تو خوبی؟»

راچل یه لحظه خشکش زد. ولی سریع جمع کرد. با لب‌های نیمه‌خشک گفت:«آره فقط... از لحظه‌ی اوج گرفتن هواپیما بدم میاد. شوهرم همیشه قبل پرواز دستمو می‌گرفت...»

چشماش کمی برق زد. اشک؟ شاید. شاید هم فقط یه ترفند دیگه: «این اولین پروازیه که بدون اون می‌رم.»

نفس‌هاش کوتاه و منظم شد.

آدرین نمی‌فهمید چرا، اما دلش یه لحظه لرزید. یه‌جور ترحم، یا شاید یاد خودش افتاده بود.

بی‌اختیار، دست راستش رو گذاشت روی دست زن.

پوستش سرد بود.

انگشتر نقره‌ای راچل، مثل حلقه‌ی یخ، به بند انگشت‌های آدرین چسبید.

راچل با تعجب نگاهش کرد. خیره به دست پسر. لبخند زد.

آروم، اما پیروزمند.

هواپیما از زمین جدا شد، مردم پایین کوچیک شدن.

زن خبرنگار، هنوز از توی لنز، مسیر پرواز رو دنبال می‌کرد.

زیرلب زمزمه کرد:

ـ «به سلامت، آدرین آگرست...»


خانه‌ی دوپن‌چنگ:

 دختر بلوبری با بوی خوش نون شیرین و صدای تیکی از خواب بیدار شد. به سختی میتونست چشم‌هاش رو باز کنه، گویی بیش از حد انتظارش در خواب بوده. دنبال تلفنش گشت، روشنش کرد و با خودش گفت:« چرا زنگ نخورده؟» همونجا بود که فهمید ساعت از ۹ گذشته و دیرش شده‌. سریع بلند شد و سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه. با کمی نگرانی، پس از شست و شوی صورتش ، با کمک کوامی قرمز رنگش وسایلش رو داخل کیف ریخت و سپس لباسهای فرمش رو به تن کرد. 

هوا هنوز خنک بود و آفتاب به‌سختی از لای ابرهای خاکستری رد می‌شد. همینطور که سعی میکرد عجله کنه اما بادقت قدم برداره از در شیرینی فروشی به بیرون رفت و طبق همیشه با پسر اسپانیایی روبه رو شد. 

سلام و صبح بخیری سریع بهش گفت و سعی کرد قدم های تندتری برداره، اما با صدای پیتر متوقف شد. سریع گفت:« پیتر من دیرم شده، اگه میشه واسه یه وقت دیگه.»

اما پسر اسپانیایی همینطور که جعبه‌ای در دست داشت، به آرومی گفت:« س…س.سوار م..م…ماشین شو… م…م…م…میرسون…نمت.» 

مرینت نگاهی به ساعت روی دیوار مغازه و سپس به پیتر کرد. پسری که صورتش رنگ پریده تر از همیشه بود و چشم‌هاش خسته. گویی تمام شب رو با کابوس گذرونده. از سر کنجکاوی برای حال پیتر هم که شده گفت:« پیشنهاد بدی نیست. باشه.» و سمت ماشین رفت. 

پیتر نفس عمیقی کشید و لبخندی کم جون بهش تقدیم کرد با اینکه میدونست نخواهد دید. 

سریع جعبه ها رو پشت ماشین گذاشت و خودش پشت فرمون جا خوش کرد. 

دختر فرانسوی با دقت به نحوه‌ی رانندگی پیتر نگاه میکرد. 

اما وقتی پسر متوجه‌ی نگاه سنگینش شد، سرش رو سمتش چرخوند. مرینت هم نگاهش رو دزدید و سعی کرد با نگاه به آینه حواسش رو از پیتر پرت کنه:« اوه قیافه‌ی منو ببین. مشتری رستوران وحشت میکنه. سپس توی کیفش دنبال رژ لبش گشت. پس از چند دقیقه که احساس کرد رنگ و رو به صورتش برگشته،  گوشی‌ش رو از جیب شلوارش درآورد، پیاماش رو چک کرد؛ به تماس از دست رفته‌ای که از جانب آدرین داشت، نگاه کرد. بنابراین باهاش تماس گرفت. اما بعداز اینکه فهمید، تلفنش خاموشه، موبایل خودش روی داشبورد گذاشت. جلوتر رفت، دوباره از آینه نگاهی به خودش انداخت و زیر لب گفت:

:«این موها انگار با من لج کردن امروز...»

پیتر با لبخند نگاه به موهای ابریشمی دختر انداخت و آروم گفت:« ام… ام…اما بنظرم… م..م…موهات خیلی ق..ق..قشنگن.» 

دختر بلوبری با خجالت نگاهش کرد و گفت:« ممنون نظر لطفته.» 

چند لحظه بعد، پیتر بی‌هوا پرسید:«ر…راستی اگه یه ر… ر…روز وقت داشتی، می… م… میذاری م… م…موهات رو بکشم؟»

مرینت با تعجب پرسید:«برای چی موهامو بکشی؟» 

پیتر لبخندی مهربون زد و گفت:« م…م…منظورم... نقاشیه. یه ط…ط..طرحی دارم تو ذ…ذ..ذهنم، اما یه م… م.. مدل واق..واقعی لازم داره.»

مرینت، بی‌اینکه زیاد کنجکاوی کنه، فقط سر تکون داد و گفت:« آره البته چرا که نه. البته امروز من تا ساعت ۷ خونه نیستم. ولی بعدش هروقت خواستی بیا نقاشیمو بکش!» 

پسر اسپانیایی دوباره با بی‌حالی لبخند زد. 

وقتی ماشین توقف کرد، مرینت با عجله گفت:« مرسی.» و در رو بست ، سپس دوید سمت در پشتی رستوران.

پیتر هم بی‌درنگ رفت، درگیر رسوندن جعبه‌های شیرینی به کافه‌های سطح شهر.

 

برای ادامه اینجا رو بمال