
خیلی دلم واسه اینکار تنگ شده بود. امیدوارم هنوز کسی باشه که این فیکشن رو بخونه و منم به عشقش ادامه بدم. کامنت بذارید لطفا🌻💚
دوستان قبلش بگم که کلا لحن داستان تغییر کرده من خیلی وقت بود که ننوشته بودم پس اگه مشکل و غلط تایپی داره از همین الان عذرخواهی من رو بپذیرید.
قسمت چهارم؛
سفری به ایالات متحده.
در عمارت آگراست:
با اینکه چراغهای اندکی روشن بودن ولی به خاطر پنجرههای بزرگ، نور مهتاب بود که روی وسایل پراکنده تابیده بود و اتاق رو روشن نگه میداشت.
آدرین آرام و کمی مضطرب داشت چمدانش را مرتب میکرد. هر بار که هودی سرمهای رنگش را تا میزد، زیر لب چیزهایی را نام میبرد: «مسواک، حوله، ادکلن، دستمال...» صدایش کم و نگران بود، انگار میترسید چیزی جا بگذارد. پاوربانک و ایرپادش را داخل چمدان گذاشت و نگاهی به اطراف انداخت.
روی تخت، لیلیا با موهای نارنجیاش در سکوت غرق طراحی بود. دفتری در دست و مدادی به آرامی روی کاغذ میکشید. هر چند دقیقه یکبار نگاهش رو به پسربلوند میدوخت؛ نگاه کنجکاو و کمی نگران، که میخواست بداند چه اتفاقی در جریان است.
صدای در با دو تقهی محکم سکوت رو شکست. ناتالی وارد شد. ابروهایش بالا رفته بود و نگاهش مستقیم به آدرین بود. با لحن نیمه شوخی پرسید: «خب، دیگه چی! مگه میخوای مهاجرت کنی؟ کلا یه روز اونجایی! شایدم کمتر!»
لبخندی عصبی زد و گفت: «احساس میکنم فلج شدم.»
زن ژاپنی قدم برداشت و نگاهی به وسایل انداخت که روی زمین و تخت پخش شده بود:« نه انقدر سخت نگیر دیگه.» بعد مکثی کرد و پرسید: «به مرینت پیام دادی؟»
آدرین بدون اینکه از کمد بیرون بیاید جواب داد: «چرا بهش پیام بدم؟»
ناتالی سرش را تکان داد: «که داری میری نیویورک.»
صدایش حالا جدیتر شده بود. آدرین خشکش زد، از کمد بیرون آمد و به او خیره شد: «نه هنوز... یعنی وقت نکردم.»
زن صندلی جلوی کامپیوتر را عقب کشید و نشست. «حتما باید بهش بگی. بالاخره باید بدونه.»
پسر سری تکان داد. ناتالی دوباره اسمش را صدا زد: «منو نگاه کن.»
سرش را به سمت او چرخاند. ناتالی آرامتر شد و شروع به حرف زدن کرد، اما نگاهش به دختر زنجبیلی که با دقت به صحبتها گوش میداد، افتاد. با لحنی نیمه جدی گفت: «آنتنهات رو روشن کردی جاسوس کوچولو؟ برو اتاقت، زود باش!» لیلیا با لبخندی بامزه و ناراحتی ساختگی دفتر و مدادش را برداشت و آرام از اتاق بیرون رفت. صدای در که قفل شد، ناتالی دوباره به آدرین نگاه کرد.
عینک روی بینیاش را برداشت و پرسید: «گفتی با جت شخصی اسمیث میرید؟»
پسر سرش را تکان داد. نفسی عمیق کشید و ادامه داد: «به عنوان مادرت فقط یک چیز میخوام...»
دستش را گرفت و با نگاه پر از نگرانی گفت: «میدونم، تو هم میدونی، راچل اسمیث خطرناکه. ازش دور باش، تنها نرو.»
پسر نعنایی سرش را پایین انداخت. «مگه باهاش حرف نزدی؟»
ناتالی خندید، ولی ترس در صدا و نگاهش بود: «چقدر هم گوش میده...»
حس کرد نمیتواند حقیقت را اعتراف کند. آن ترس همیشه توی وجودش بود، ترسی که با وجود خودش کلنجار میرفت.
ناگهان زن ژاپنی ادامه داد: «به سامون میگم باهات بیاد.»
آدرین سریع سرش را بالا برد و گفت: «نمیخواد. مگه ۱۲ سالمه؟»
ناتالی لب پایینش را گاز گرفت و با غمی که در صدا و چهرهاش موج میزد گفت: «میدونم بالغی، اما اون زن سالم موندنتو تضمین نمیکنه.»
پسربلوند یاد حرفهایی که پیشتر در دفتر زده بود و وقتی راچل روی پایش نشسته بود افتاد؛ تحقیرهایی که هنوز تازه بودند. نمیخواست کس دیگهای جز خودش اونا رو بشنوه.
با شجاعتی که تازه پیدا کرده بود گفت: «چیکار میتونه بکنه؟ زورش به من نمیرسه.»
ناتالی فقط به چشمهایش خیره ماند.
پسر ادامه داد: «همه چیز تحت کنترله.»
زن نفسی کشید و گفت: «باشه، اما محض رضای خدا مراقب باش. هر اتفاقی افتاد بهم خبر بده، حتما باشه؟»
دستهایش را روی شانههای ناتالی گذاشت و خودش را پایینتر آورد تا همقدش شود. با لبخندی نرم گفت: «قول میدم، قول گربهای.»
جایی در خیابان تئودور:
درد مثل خاری در عمق تنش لانه کرده بود. نفسش سنگین میشد و دستهایش بیقرار میلرزیدن. رنگها را ول کرد و قلمو را با تردید روی صورتش کشید. اشکها آرام از گونهاش سر خوردند، با رنگها قاطی شدند، مثل رود کوچکی از خطوط درهم و خیس. اما دستش دیگر توان نگه داشتن قلمو را نداشت؛ رها شد، افتاد، و پیتر هم روی زمین نشست.
چشمانش تار بود. از میان هقهقهای خفه، یاد دستهای پدرش افتاد، تازیانهای که روی پوستش جا گذاشته بود، لحظهای که سعی کرد گریه نکند اما حالا اشکهایش همه چیز را میشست.
نگاهش روی رد قرمز کهنهای ماند که هنوز روی ساعدش بود. خشم و درد با هم گلویش را میفشردند. اما بعد، لرزان بلند شد، انگار با هر نفسی خودش را مجبور میکرد. رنگها را دوباره برداشت. جلو آینه ایستاد و زیرلب لرزان گفت:
– «م...م… من... میتونم... ن… ن.. نقاشی... بکشم.»
صدایش شبیه خواهشی بود از خودش، از جهان.
پلگ که تمام این مدت گوشه اتاق با اضطراب نگاهش میکرد، بالاخره به سمتش آمد. صدایش آروم اما جدی بود:
– «پیتر، نفس عمیق بکش. همهچیز درست میشه.»
اما پیتر انگار نشنید. دستهای رنگی و خیسش را روی صورت آینهای گذاشت و کشید، رگههای رنگ روی شیشه پخش شد. صدایش شکست:«م… ن…ن…نمیت…تونم.»
پلگ نزدیکتر شد، دستهای کوچکش را روی بازویش گذاشت:«البته که میتونی میتونی! ولی الان استراحت کن. نگاه کن به دستات، زخمیان. داری به خودت آسیب میزنی.»
پیتر نفسبریده، سرش را پایین انداخت. آب دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان و ترکخورده گفت: «ا... اگه... نتونم... ... ن... ن… نقاشی... بکشم... چی؟»
پلگ به چشمهای کهربایی خیسش خیره شد، نرم گفت:
– «معلومه که میتونی. قربون اون چشمات برم.»
پسر ساعد کبودش را با دست دیگرش گرفت، انگار میخواست درد را مخفی کنه، اما صدایش میلرزید:
– «ا... اون... همینو... م… میخواد. اگه... ت…ت.. تسلیم بشم... اون... ب... ب... خواستش... م…میرسه.»
پلگ کمی محکمتر گفت:
– «ولی اگه ادامه بدی، به خودت آسیب میزنی!»
لحظهای اتاق در سکوتی خفه غرق شد. صدای زنگ در که بلند شد، پیتر از جا پرید. نگاهش با وحشت به آیفون تصویری افتاد. لوکا بود. با همان موهای بسته و لبخند مطمئن.
پیتر بیاختیار دوید، دستمالی برداشت و رنگها را از صورتش پاک کرد. به دستانش نگاه کرد، رد زخم و کبودی هنوز بود. نفسش گرفت. باید سریع آماده میشد.
صدای زنگ دوباره بلند شد. دکمه را زد. به اتاق برگشت، تیشرت کوتاهش را درآورد و بلوز آستینبلندی پوشید که ساعدش رو بپوشونه.
وقتی بیرون آمد، لوکا با آن نگاه شیطنتآمیز منتظر بود.
– «هی پسره!»
پیتر با تردید زمزمه کرد:
– «س... سلام...»
لوکا خندید، قدمی جلو آمد، همان نگاه مطمئن و شیطون:
– «شیطون! چیکار میکردی انقد دیر در رو باز کردی؟»
پیتر با استرس سعی کرد لبخند بزنه:
– «م... من... ف…. ف.. فقط...»
– «بابا داشتم شوخی میکردم! لازم نیست توضیح بدی!»
لبخند لوکا کمی از ترس پیتر کم کرد. اما ذهنش هنوز پر بود. بعد از مکثی کوتاه، با صدایی لرزان پرسید:
– «چ... چی... ت…تورو ک…کشوند اینجا؟»
لوکا شانه بالا انداخت و خودش را روی کاناپه رها کرد:
– «گفتم شاید امشب تنها باشی. گفتم بیام ببینمت.»
لحنش ساده بود، اما صمیمیتش توی هوا موج میزد.
پیتر نگاهی به آشپزخانه کرد:
– «چ... چیزی م…میخوری؟»
– «نه، ممنون.»
چند لحظه سکوت. لوکا اما دوباره لبخند زد:
– «راستی، گفتی خوردنی... از اون خوراکیها لذت بردی؟»
پیتر گیج نگاهش کرد. لوکا با سر اشاره کرد:
– «همون کیسهای که دیروز آوردم.»
یادش افتاد. رفت، نایلون رو برداشت. لوکا پرسید:
– «چرا نخوردیشون؟»
– «ف.. فکر کردم... جا گ…گ…گذاشتیشون.»
لوکا خندید:
– «نه بابا، برای تو آورده بودم.»
– «م… م…ممنون.»
چند لحظه سکوت. نگاه لوکا روی او سنگینی میکرد. بعد بلند شد، قدم زد، خانه را وارسی کرد و گفت:«بیا امشب یه فیلم میذاریم، با هم میبینیم. خوراکی هم میخوریم. نظرت؟»
پیتر حس کرد قلبش تند میزنه. نگاهش افتاد روی لوکا. یاد همه چیز افتاد: خط چشم کشیدنش، پانسمان کردن پاش، دفاع کردن ازش، خریدن تنقلات. برایش ارزشمند بود. کسی تابه حال این حجم محبت بهش نپرداخته بود. حالا میفهمید این پسر چطوری به دلش راه پیدا کرده .لبخندی کوتاه و خجالتی زد.
لوکا همان موقع نگاهش به آینه افتاد.
– «او اثر هنری جدیده؟ حالا چرا رو آینه؟»
پیتر با خجالت نگاهش را دزدید:
– «آ... آره... س... سبک جدیده... ه... هنوز ک…. ک… ک…کامل نیس…ست.»
لوکا به وسایل نقاشی خیره شده بود. پسر اسپانیایی برای لحظهای عقب کشید اما بعد ایستاد. صدایش لرزان، آرام، مثل اعترافی خجولانه در دل شب:«م... میشه... م… مدل ن…نقاشی من بشی؟»
خانه در سکوتی گرم و مرطوب فرو رفت. بوی رنگ، صدای نفسهای کوتاه، برق آرام چشمانی که دنبال جواب بودند. و در این فاصله کوتاه، چیزی بینشان شکل گرفت؛ چیزی شبیه اعتماد، شبیه آرامش.