قسمت سوم: کتنوار و مایورا
واقعا حس میکردم قلبم دیگه نمیزنه ، میتونستم بفهمم که چشمام دیدشونو به تاریکی میده ، انگار دیگه چیزی نمیشنیدم ، انگار صدای محیط جاشو به یه زنگ گوش خراش میده.
وقتی اومدم خونه با دیدن عکس بزرگ من و پدرم که به دیوار سالن قاب شده بود ، سستی زانوهام رو حس کردم و دوباره روی زمین سالن درازکش افتادم…
ناتالی و یکی از خدمتکارا با ترس و لرز اومدن سمتم و من فقط به صدای محیط گوش سپردم:« آدرین بلند شو ، توروخدا میتونی وایسی؟ چه اتفاقی افتاده؟»
¶¶¶¶
_ کتکلیزم!!
_نههههه کتنوار این کارو نکن!
صدایی وحشتناک طنین انداز شد:« اینبار دیگه نه!»
_کفشدوزک مواظب باش!
….
با باز کردن چشمام با چشمای ترسون پدر و مادر روبه رو شدم:« عزیزم حالت خوبه؟» صدام در نمیومد و نفس نفس میزدم ، بابام یه لیوان آب بهم داد تا کمی سرحال بیام، صورتم عرق کرده و چشمام میسوخت. مادرم ادامه داد:« چیزی نیست عزیزم چیزی نیست کابوس دیدی…» دلم میخواست از ته دل فریاد بزنم این کابوس نیست اما…
____
_گمش کردییییییی! وای تو بی لیاقت ترین نگهبانی هستی که تاحالا دیدم دختر تو خیلی نزدیک بود تا اشتباه وانگفو رو جبران کنی!
_بله قربان ولی از طرف یه نیروی ناشناس بهمون حمله شد
_وای از دست تو باید بریم پیداش کنیم
_آره راستی انگار که مونارک تمام معجزهآسا ها رو تبدیل کرده به یه مشت حلقهی عجیب و در عین حال اشنا…
_اونو میتونیم یه کاری کنیم ، کتاب گریمور (طلسم) رو داری؟
_البته
_خب پس خوبه ، الان فقط باید میراکلس پروانه رو پیدا کنیم
_چشم!
_راستی اون پسر گربهایه رو نمیبینم پیشت؟
_اممم راستش من خودمم نمیدونم کجاس ۳ روزه غیبش زده ، خاموش بودن تلفنشم یعنی ۳ روزه تبدیل نشده و اصلا نمیدونم چرا ولی نگران نباشید خودم از پسش بر میام.
چهرهی خشمگین استاد سوهان کمی آرومتر شده بود، ولی باز هم میشد فهمید که از دستم عصبانیه و البته طبق قوانین معجزه آسا نگهبان نباید معجزهآسایی رو گم کنه ،اما خب اون یه حادثه بود . باور کنین قشنگ یادمه میراکلس پروانه رو توی دستام داشتم اما قبل از اینکه از سمت یه فرد ناشناس با یه تیرکمون منجنیقی تیر بهم شلیک بشه ، کتنوار با هول دادن من به یه سمت دیگه ازم محافظت کرد اما معجزهآسا از دستم افتاد پایین برج ایفل…
¶¶¶
سکوت ترسناکی توی خونه حکم فرما بود و من از شدت شوک حرف نمیتونستم بزنم . واقعا دلم میخواست که حرفای دکتر حقیقت نداشته باشه ولی مدام مثل یه سنگ توی سرم کوبیده میشد:« علت مرگ سکته ی قلبی نبوده… امکان داره یه چیز غیر عادی اونو به این روز انداخته باشه»
سرم از درد رو به اتفجار بود تمام اتفاقات این سه روز حالمو داشت به هم میزد اما حالا که چی؟ باید به ناتالی میگفتم و باهاش حرف میزدم چون قطعا دکتر اشتباه نمیکرد.
وقتی در باز شد قامت ناتالی که کتوشلواری مشکی بر تنش خودنمایی میکرد در آستانهی در ظاهر شد .
از استرس حتی نمیدونستم چطوری شروع کنم!
چهرهش غمگین بود و خستگی ازش میبارید:« ببین پسرم ، تو الان توی شرایط حساسی هستی پس باید خیلی مراقب خودت باشی ، مدرسه رو ول نکنی ، از بقیهی زندگیت لذت ببری ، ولی اینکه هرروز حال خودتو با خاطراتت توی این خونه بهم بریزی اصلا بهت کمکی نمیکنه….»
حرفشو قطع کردم و درحالی که هر لحظه متوقف شدن ضربان قلبمو میشنیدم، پرسیدم:« ناتالی… پدرم… چرا رفت؟…»
ناتالی لبخند غمگینی زد و روی تخت کنارم نشست:« اوه پسرم ، میدونی… خیلی حرص میخورد، حرص زندگیشو ، حرص پسرش ، حرص همسرش ، همینا باعث سکته ی قلبش شد ، دو سه روز میشد که میگفت قلب درد داره دکتر هم رفتیم ولی خب گفتن چیزی نیست اما… سکته که خبر نمیکنه..» چشماش پر از اشک شده بود و مشخص بود تحمل از دست دادن آدمی که چندسال کنارش بوده ،دوستش ، رئیسش و شاید روزی بهش علاقه داشت رو نداره. اون الان خیلی تنهاست و بهترین دوستاش رو از دست داده ، مادرم ، پدرم… و حس میکنم اینطور پیش بره منو هم از دست میده:« امروز رفتم پیش… دکتر بابا… فرگوسن؟ آره..» چشمای متعجب جاشو به چشمای اشکنینش داد ، لرزش چشماش بیشتر شد و خیره بهم منتظر بود تا حرفی بزنم:« من میدونم تو و پدرم…» هر لحظه امکان داشت دوباره از حال برم اما دلو به دریا زدم ، چشمامو بستم و گفتم:« من میدونم بابام و تو ، مونارک و مایورا بودید!» با باز کردن چشمام میتونستم تغییر زیادی توی صورتش ببینم. با ناباوری لب زد:« نه… چطـ… آخه…» اما انگار فهمید انکار کردنش کاری رو از پیش نمیبره:« چطوری فهمیدی؟» به محض بیرون اومدن این حرف از دهنش ، تصویر جسد پدرم که کل جسمش رو خاکستر گرفته بود از پشت پلکام رد شد ؛ حرفای دکتر:« وقتی آوردنش کل وجودش از این خاکستر پر شده بود اما وقتی روش آزمایش کردیم فهمیدیم یه چیز خاص و عجیبیه… غیر عادیه…» با یادآوری دوبارهی اثرات کتکلیزم که به مونارک زده بودم اون حس تنفر از خودمو بهم تزریق کرد.
_ چون… منم کتنوارم…
و دیگه فقط صدای نفس نفس هاش شنیده میشد…
پشیمانی سودی نخواهد داشت…
ساغر ۱۴۰۲/۵/۱۲