
کامنت یادتون نره نوهها!🥲🌻
قسمت پنجم
ارباب شکوفههای سیاه عاشق ملکهی ژاپنی
خورشید داشت آرومآروم از پشت بومای شهر سُر میخورد پایین. سایهها کش میاومدن رو سنگ فرشای کافه. بوی قهوهی تلخ و ظرفای کفآلود، توی هوا پخش بود. مرینت هنوز پای سینک ایستاده بود، با دستایی که بوی مایع ظرفشویی گرفته بودن.
نانسی، آخرین لیوانا رو از رو میز جمع کرد و همینطور که به پنجرهی بخار گرفته نگاه میکرد، گفت:«دیرت نشه ها، اگه میخوای بری، برو من هستم، بقیهشو خودم میشورم.»
مرینت نیمنگاهی انداخت، لبخند کمجونی زد:«نه، مشکلی نیست... دارم میرم، گفت یه ذره سرت رو خلوت کنم.»
نانسی اما سرش رو تکون داد و لبخند شیطونی چاشنی صداش کرد:«نه عزیز دلم، برو دیگه. قرارت با اون خانوادهی ساموراییه، یادت رفته؟»
مرینت نفسشو داد بیرون و آروم گفت:«حق با توعه.»
دستاشو خشک کرد، پیشبندشو باز کرد و بعد، با اون نگاههای همیشگیش، دنبال چیزی گم شده، تو جیباش گشت. هیچی نبود. رفت سراغ کیفش. زیر و روش کرد. بازم خبری نبود.
نانسی با اخم پرسید:«دنبال چی میگردی؟»
مرینت با کمی اضطراب گفت:«گوشیم! هر چی میگردم نیست!»
نانسی کمی فکر کرد، گفت:«اصلاً آوردی با خودت؟ من یادم نمیاد امروز دستت دیده باشم!»
و اونجا بود که مرینت یهو یادش اومد. صحنهی گذاشتن گوشی رو داشبورد ماشین پیتر، مثل یه فلاش تو ذهنش روشن شد. با کف دست محکم کوبید به پیشونیش:«وای، پیش پیتر جا مونده!»
آهی کشید، رو به نانسی پرسید:«ساعت چنده؟»
نانسی یه نگاهی به ساعت مچیش انداخت:«پنج و هفت دقیقهست.»
مرینت با یه خداحافظی کوتاه، از در کافه بیرون رفت.
+دیرم شد، دیرم شد...
-اشکال نداره مرینت، به موقع میرسی.چ.
+آخه میخواستم تو راه گوشیمم از پیتر تحویل بگیرم.
-اگه بخوای، میتونی تغییر شکل بدی و بری. ولی فقط این دفعه...
+حق با توعه تیکی...
مرینت پشت یه دیوار آجری ایستاد، اطراف رو چک کرد. مطمئن که شد کسی نیست، جملهی جادویی رو زمزمه کرد. نور قرمز و سیاه، مثل نفس توی هوا پیچید...
و لیدیباگ به سمت مقصدش پر کشید.
+«خونسرد باش، چیزی نمیشه... پسرکم، تو فوقالعادهای!»
فلیکس لبخند زد، ولی لبخندش لرزش داشت، پر از استرس. گفت:«خیلی خب، باشه... میدونم... ولی کوچیکترین خطا، میتونه سرنوشتمو کلاً عوض کنه.»
مرینت نزدیکش بود، داشت از بین دستهگل زرد، یکیو با دقت انتخاب میکرد. همونطور که اونو تو جیب کت فلیکس جا میداد، با لحنی پر از امید و برق تو چشم گفت:«پای عشق وسطه، چیزی خراب نمیشه.»
فلیکس با خندهای ناباور، گفت:«بابا گل چیه دیگه؟ تروخدا... مگه عروسیمه؟»
مادرش و مرینت با هم خندیدن. مرینت شونه بالا انداخت: «میگن خوششانسی میاره.»
پسر یه نگاه به گل انداخت، بعد گذاشتش تو جیب داخلی کت و گفت:«باشه، حالا میذارمش تو این یکی جیب...»
صدای خندهشون، ماشینو پر کرده بود. لحظه، برای چند ثانیه، فکر و خیال الکی از اونا دور شد.
حدود ده دقیقهای میشد که سهتایی وارد مهمونی شده بودن. صدای سازهای سنتی ژاپنی مثل یه نسیم یواش تو فضا میپیچید. نور زیادی تو سالن نبود؛ لوسترهایی که شمع تو دلشون میسوخت، فقط یه نور لرزون رو فرش و چهرهها مینداخت.
یه چیزی تو فضا سنگین بود. مثل وقتی که همه منتظر یه حکم باشن. خانوادهی اصیل تسوروگی، با نگاهی دقیق و بیرحم، تموم حرکات فلیکس و مرینت رو زیر ذرهبین گرفته بودن. انگار فقط دنبال یه بهونه میگشتن واسه رد کردنشون.
فلیکس هنوز نتونسته بود تو دل این خانواده جا باز کنه. اضطرابش، قرمزی فضای تاریک رو تهدید آمیزتر میکرد، یه جوری که نفسش سخت بالا میاومد.
کاگامی کنار مرینت نشسته بود. نه خیلی دور، ولی نه خیلی نزدیک به فلیکس. با دیدن دوبارهی دوست قدیمیش، چشماش برق میزد. با لبخند گفت:«اصلاً فکر نمیکردم امشب ببینمت، مرینت-چان!»
مرینت با اون لبخند ملایمش گفت:«فلیکس ازم خواست تو مراسم مهمش شرکت کنم... میدونی که، اولش میخواستم با آدرین بیام، ولی خب، اون نتونست.»
کاگامی سری تکون داد و آروم گفت:«آره، در جریانم. ولی همین که اینجایی، برام خیلی باارزشه.»
مرینت باز لبخند زد. گفت:«خیلی خوشحالم که داری ازدواج میکنی!»
کاگامی، با خندهی آرومی، زیر لب گفت:«ممنونم... ولی هنوز که خبری نیست.»
مرینت چشمک زد و گفت:«ولی من میتونم با جرأت بگم: پادشاه و ملکهش حتماً به هم میرسن!»
دوتاشون ریز خندیدن و نگاهشون از گوشهی سالن لغزید روی فلیکس، که وسط جمع نشسته بود، ساکت و کمی عصبی.
چند دقیقهای گذشت. همه پشت میز نشسته بودن. لیوانها و دسرها بین مهمونا رد و بدل میشد.
اما یه مرد درشتهیکل که عموی کاگامی بود، اون بالا، سر میز نشسته بود و چشم از فلیکس برنمیداشت. خودش گفته بود که جای پدر کاگامی رو گرفته، و چیزی تو صورتش بود که نشون میداد از اون آدما نیست که با دل راه بیان.
سکوت سالن با صدای زنی که کنارش نشسته بود، شکست:«تاداشی کجاست؟ فکر میکردم عاشق دسریه که امشب داریم.»
کاگامی آروم و با احترام گفت:«گفت داره خودش رو برای یه چیز مهم آماده میکنه.»
زن سری تکون داد و گفت:«پس یکی واسش نگه داره.»
اما چیزی ذهن کاگامی رو قلقلک میداد. نگاهش مدام از یهطرف سالن به طرف دیگه میدوید. چرا کسی حرفی نمیزد؟ چرا همه از موضوع اصلی فرار میکردن؟ حتی مامانش که همیشه وسط همهچی بود، اون شب یه گوشه ساکت نشسته بود و حتی با خالهشم پچپچ نمیکرد.
سکوت، مثل یه پتوی خفهکننده، رو همه پهن شده بود. فقط صدای برخورد قاشق و لیوان میاومد... و صدای قلب فلیکس، که دیگه داشت به دیوارهی قفس میزد. انگار حتی مزهی دسر رو حس نمیکرد.
تا اینکه
یه صدا فضا رو پاره کرد:«همگی گوش بدید!»
سر همه برگشت سمت منبع صدا.
+«اوه، تاداشی... بالاخره پیدات شد؟»
اما پسر ژاپنی، انگار نه انگار. بیتوجه به حرف زنعموش، جلو اومد. صدای قاطعش، پر از اخطار بود:«میخوام یه چیز مهم رو روشن کنم.»
یه مانیتور بزرگ آورد، بعد به زبان ژاپنی ادامه داد:«وقتشه رازشو فاش کنم.»
نگاهش دقیق و بیرحم، قفل شد رو فلیکس.
کاگامی، با چشمای گشاد، به برادرش زل زده بود. یه چیزی تو دلش شروع کرده بود به بیقراری.
فلیکس حس بدی داشت. خیلی بد. دلش مثل برگ لرزید. آروم سمت مرینت برگشت، دنبال یه نگاه امن.
تاداشی یه کنترل برداشت. با دست دیگهش به مرینت اشاره کرد و گفت:«این پسره دروغگوئه. اون کاگامی رو با دروغ گول زده. با این دختره داره بهش خیانت میکنه. اصلاً از قصد با خودش آوردتش که رد گم کنه.»
یه لحظه سکوت، بعد همهمهی بر سالن چیره شد.
کاگامی از جاش پرید:«معلوم هست چی داری میگی؟»
تاداشی، با یه لبخند خشک و اخم ترکیبشده، گفت:«الان خودت میفهمی.»
یه دکمه رو زد. مانیتور روشن شد. عکسها یکییکی ظاهر شدن. تاداشی توضیح داد:«دیروز تعقیبش کردم. نتیجهشو میبینید...»
خانوادهی تسوروگی کمکم ساکت شدن، فقط صدای تصاویر و پچپچ خالهها به گوش میرسید. نیوکا، خالهی کاگامی، کنار خواهر نابیناش نشسته بود و داشت براش تعریف میکرد رو مانیتور چی دیده میشه.
تصاویر، یکی بعد از اون، نشون میدادن که فلیکس و مرینت برای خرید لباس باهم رفته بودن. نگاه همه پر از تعجب شده بود. فلیکس خشکش زده بود. به صفحهی مانیتور خیره بود و یه دستش روی سینهش بود، فشار میداد، انگار بخواد قلبشو نگه داره که از جا نپره.
مرینت، صورتش گر گرفته بود. انگار شعله کشیده باشن روش. آملی، فقط زل زده بود به میز، مثل یه مجسمهی ساکت، انگار دیگه جونی برای حرفزدن نداشته باشه…
تا حالا تو عمرم اینقدر خجالت نکشیده بودم، فلیکس! حتی نمیدونستم چی بهشون بگم. همشون با اون چشمای بادومیِ ترسناکشون زل زده بودن بهمون... قسم میخورم هرکاری هم بکنی، من دیگه پامو اونجا نمیذارم.»
زن انگلیسی، با نفس بریده و کلافه، سرش رو گذاشت رو فرمون ماشین. پلکاشو بست، انگار که میخواست با تاریکی زیر پلک، اون تصویر مسخرهی مهمونی رو پاک کنه.
فلیکس هم کنارش نشسته بود، ساکت، مثل مجسمه. فقط چشمهاشو بسته بود و پای راستش رو بیاختیار، تند و عصبی تکون میداد.
دلش میخواست بلند شه، به دیوار مشت بکوبه، یه چیزی رو بشکنه... خودش رو بشکنه.
تو کمتر از یه روز، از خبرنگار اول شبکه تبدیل شده بود به یه پشتمیزنشین ساده. مهمونی خواستگاریش؟ یه افتضاح تمومعیار.
و بدتر از همه... نمیدونست حالا که این بلا سرش اومده، اصلاً میتونه هنوز به ازدواج با دختری که دوستش داره امیدوار باشه یا نه.
از اعماق وجودش از اون پسرهی ژاپنی متنفر بود.
مرینت نگاه پُر مهر اما آغشته به دلسوزیشو به فلیکس انداخت:«خانم گراهام، تو رو خدا، این داد و بیدادها فقط حال فلیکس رو بدتر میکنه. باید بهشون یه ذره زمان داد... بعداً که آروم شدن، باهاشون صحبت میکنید. منم اگه بخواین، خودم باهاشون حرف میزنم. مطمئنم کاگامی باور نمیکنه اینارو. اون ما رو میشناسه، میدونه چی به چیه.»
فلیکس با یه مکث آروم سمتش برگشت:«اوه... این اصلاً تقصیر تو نیست که بخوای بابتش عذرخواهی کنی... این من بودم که تو رو وارد این دردسر کردم. باعث شدم الکی متهم بشی...»
مرینت پوزخندی زد:«نه بابا، ولش کن... برام مهم نیست.»
و دستشو گذاشت رو شونهی پسر.
فلیکس یه لبخند بیجون تحویلش داد، لبخندی که بیشتر از اینکه پنهونکنندهی غم باشه، خودش داد میزد از تو داره فرو میریزه.
+«ازت ممنونم دخترم.»
مرینت لبخندی زد:«خواهش میکنم، من که کاری نکردم.»
بعد دوباره به فلیکس نگاه کرد، که دستشو گذاشته بود روی پیشونیش، مثل کسی که میخواست سر دردش رو با فشار انگشتهاش خفه کنه.
بعد در ماشین رو باز کرد و با یه خداحافظی کوتاه، به سمت خونه حرکت کرد.
اما آملی هنوز ماشین رو روشن نکرده بود. یه نفس عمیق کشید، انگار که میخواست شروع یه گفتوگوی جدید رو توی دل شب به راه بندازه.
به فلیکس نگاه کرد، آروم و خسته:«من دارم برمیگردم لندن.»
پسر چشمهاش رو به مادرش دوخت:«چی؟»
زن ادامه داد:«من بخاطر آدرین اومدم... بعدشم بخاطر خواستگاری ناخوشایندت موندم. ولی الان دیگه باید برم. داییت مریضه... واقعاً حالش خوب نیست، به کمکم نیاز داره.»
پسر نفسش رو کشید و آروم گفت:«درسته...»
آملی پرسید:«تو باهام نمیای؟»
فلیکس لب زد:«شغلم... کسی که دوستش دارم... خونه و زندگیم، همهش اینجان. نمیتونم رهاشون کنم.»
زن دست پسرش رو گرفت و گفت:«میدونم سخته... اما منم به تصمیمت احترام میذارم. حق با مرینته.اگه دوباره تونستی دل خانوادهی دختره رو بهدست بیاری، باشه... ولی تا وقتی نتونستی، تا وقتی تو چشمشون منفوری... من دیگه به اینجا برنمیگردم.»
فلیکس نفس حبسشدهشو بیرون داد، بیکلام، از ماشین پیاده شد.
مادرش صداش زد، اما اون بیاینکه برگرده گفت:«میخوام تنها قدم بزنم، برم خونهم.»
زن انگلیسی چیزی نگفت. فقط موند و نگاهش کرد، چون میدونست الان پسرش نیاز داره دز سکوت، خشمشو خالی کنه.
پسر، بیهدف توی خیابونای نیمهتاریک پاریس قدم میزد.
هر نفسی که میکشید، مثل این بود شغلهی آتیش رو بیشتر کنه.
دندونهاشو رو هم فشار داد، مشتاشو گره کرد... ناخناش داشت به کف دستش فرو میرفت.
دیگه نتونست تحمل کنه. پیچید تو یه کوچهی خلوت.
عصبی و بیاختیار، شروع کرد مشت زدن به دیوار:«همش تقصیر اون پسرهس... دلم میخواد با دستای خودم خفهش کنم...»
درد، بالاخره مجبورش کرد بشینه.
افتاد روی زمین.
نفسهاش داغ بودن، کوتاه، سنگین.
قلبش؟ یهچیز وسط زمین خوردن و جیغ کشیدن.
یه صدای دور… یه زمزمهی خیلی دور:«یه حس فوقالعادهس، نه؟ چی قویتر از عشقیه که جلوشو گرفتن؟ من کیم که مانع رسیدن پادشاه به ملکهش بشم؟…»
پروانهی سفید، بین دو دست زن، بیقرار تکون میخورد.
اون زن خندید. لبهاش تکون خوردن، انگار داشت وردی رو زمزمه میکرد:
«پرواز کن پروانهی کوچیک من… برو به این پادشاه، قدرتی بده که لیاقتشو داره… تا ملکهشو پس بگیره.»
-ارباب، من کریستالیسم، میخوام بهت قدرتی بدم که بتونی ملکهات رو پیش خودت برگردونی، حکومت خودت رو داشته باشی و از خانوادهی ملکهات انتقام بگیری.»
پسر با چشمهایی مثل تیغِ شمشیر، جواب داد:«آری... ملکهی زیبایم را به قلعه برخواهم گردانید. سربازان را به صف کنید!»
جادوی سیاه و بنفش ردایی شاهانه انداخت روی دوشش، تاجی زرین گذاشت روی سرش و شمشیری آهنی براش ساخت. چشمهاش رنگ عوض کرد، خشم توی دلش به شمشیرش جان داد.
از کوچه پرید بیرون که لشکرش پشت سرش راه بیفتن. هرکی به چشمهای او نگاه میکرد، نوری عجیب توی چشماش میافتاد. اونایی که این نور رو گرفتن، زرههای آهنین و کهن تنشون میشد و تبدیل میشدن به سربازای وفادارِ لرددارکبلوم.
(Lord darkbloom: ارباب شکوفههای سیاه)
هیاهو و گریهی مردم، دختر بلوبری رو از از اتاق به بالکن کشوند. با ناباوری گفت: «این چه سمیه این موقع شب؟»
سریع ورد جادویی رو زمزمه کرد و بعداز قرار گرفتن لباس چرم قرمز، دوید دنبال شرور.
«همهش تقصیر توئه!» کاگامی سر برادرش داد کشید: «حالم ازت بههم میخوره!»
تاداشی، خونسرد و بیاحساس، مستقیم تو چشماش نگاه کرد:«نجاتت دادم از دست یه خیانتکار.»
حرفش هنوز تموم نشده بود که کاگامی محکم هلش داد و کوبوندش به دیوار:«خفه شو! فلیکس شریفترین مردیه که توی عمرم دیدم!»
اما صدای پیرزن باعث شد فضا برای لحظهای ساکت بشه.
+«کاگامی، اینطوری با برادرت حرف نزن. اون لطف بزرگی بهت کرده.»
قامت مادربزرگ شیمان نمایان شد. کاگامی با اخم یقهی برادرش رو ول کرد و سمت اون برگشت.:«چه لطفی آباچَن؟ (مادربزرگ به ژاپنی) اون کل زندگیمو به باد داد!»
مادربزرگ فقط گفت: «اون مرد، خوب نبود عزیزم.»
کاگامی که حالا کاملاً از کوره در رفته بود، بدون اینکه در بزنه، در اتاق مادرش رو باز کرد.
مادر و عمویش سرگرم حرف زدن بودن.
-«این نمایش مسخره رو تمومش کنین!»
هیهاشی سرش رو بلند کرد: «چی شده؟»
و بالاخره کاگامی با صدای بلند گفت:«من اون پسر رو دوست دارم! اونم منو دوست داره. اگه ازش خوشتون نمیاومد، چرا آبروش رو بردید؟ مامان، واقعاً لازم بود جاسوس دنبالش بفرستی؟! اون با شرافتترین آدمیه که میشناسم... من خودم میتونم تصمیم بگیرم با کی ازدواج کنم!»
بدون مکث، از اتاق بیرون زد و در رو محکم کوبید. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که زنهایی با لباسهای بلند و قدیمی سر رسیدن.
چشمهاشون سفید بود، انگار ذهنشون تحت کنترل کسی بود. همه باهم گفتن:«ملکه پیدا شد.»
و بعد بدون مقدمه بازوهای کاگامی رو گرفتن و شروع کردن به کشوندنش.
لیدیباگ از دور پرید جلو، سعی کرد کمکش کنه، اما انتظار نداشت این ندیمهها بلد باشن بجنگن. هرچقدر هم که تلاش کرد، تعدادشون زیاد بود و قدرتش کافی نبود.
تا اینکه یه جفت دست از پشت، بازوهاش رو گرفت و به بالا کشید. صاحب اون دستها کسی نبود جز همکار وفادارش.
نگروکت با لبخند کجی بهش گفت:«وقتی پای شرورها وسطه، بدون نقشه جلو نرو! این سوال دوم گزینش من بود، یادت هست؟»
دختر با لپهای گلانداخته، دستش رو کشید عقب:«درسته... ولی خب، انتظار نداشتم ندیمهها آموزش دیده باشن!»
نگروکت اطراف رو نگاه کرد، بعد شونهی لیدیباگ رو گرفت و سرش رو خم کرد تا تو دید نباشه.
لرددارکبلوم به کاگامی نزدیک میشد. نگاه متعجب دختر به مردی بود که حالا جلوی ندیمهها ایستاده بود.
ان للب باز کرد، صداش بوی سلطنت داشت:«ملکهی زیبای من، وقت بازگشتت به سلطنت فرارسیده…»
کاگامی با چشمانی گشاد شده، نفسش رو حبس کرد.«تو... تو کی هستی؟»
او با لبخندی که درونش تاریکی موج میزد گفت:«عاشقترینِ عاشقانت.»
چشمهای بادومی کاگامی از ترس لرزید.«فلیکس؟»
در همین لحظه، سربازهای زرهپوش، آملی را که در بندشون بود به زور کشوندن جلو.
زن فریاد زد: «دستای کثیفتونو بکشین کنار!» اما هرچه تقلا کرد، بینتیجه بود.
فلیکس آکوماتیز شده، با دیدن مادرش لبخندش پررنگتر شد.«میهمانان ضیافت در حال تکمیلاند...»
سپس به ندیمهها فرمان داد:«ملکهام را برای جشن عروسی آماده سازید.»
بعد با قدمهایی پرصلابت به سمت کلیسای نوتردام رفت و فریاد زد:«تمام مردم فرانسه، میبایست در جشن ازدواجم حضور داشته باشند!»
و زیر لب اضافه کرد:«همچنین خانوادهی ملکهام...»
لیدیباگ که هنوز خشکاش زده بود گفت:«اون فلیکسه!»
نگروکت نگاهش کرد:«چی گفتی؟»
لیدیباگ کمی مکث کرد، سعی کرد طبیعی باشه:«اممم... آشناست. چندباری نجاتش دادم.»
پسر فقط سری تکون داد.
دختر فکر کرد و گفت:«راجع به عروسی حرف میزد. فکر کنم بدونم کجا دارن میرن.»
بعد سریع بلند شد:«دنبالم بیا.»
یویوش رو به میلهی بالای ساختمون زد و به سمت عمارت تسوروگی حرکت کرد. نگروکت هم دنبالش پرید.
خوشبختانه، اونا زودتر رسیدن. سریع وارد خونه شدن و سعی کردن اعضای خانواده رو جمع کنن.
لیدیباگ نفس عمیقی کشید و گفت:«اینجا دیگه امن نیست؛ یه شرور دنبالتونه!»
هیهاشی با غرور جواب داد:«هیچکس نمیتونه از این دژ رد شه.»
نگروکت با جدیت گفت:«شما نمیدونید با چی طرفید. اون دخترتون رو گروگان گرفته. الانم داره میاد اینجا... میتونه همهتونو تحت کنترل دربیاره.»
لیدیباگ ادامه داد:«میخواد زورکی باهاش ازدواج کنه. باید جلوشو بگیریم... قبل از اینکه کل پاریس تبدیل به پادشاهی قرون وسطی بشه. به کمکتون نیاز داریم!»
اما خیلی دیر شده بود.
سربازها با شکستن دیوار وارد شدن. تعدادشون زیاد بود.
ترس، مثل سایه روی تن خانوادهی ژاپنی افتاد.
لرددارکبلوم سوار بر اسب سیاه، با خشم وارد شد. با دیدن دو قهرمان، فریاد زد:«این قهرمانان حقیر را در بند کشید!»
سربازها به سمت لیدیباگ و نگروکت حملهور شدن. اون دو با تموم قدرت دفاع میکردن تا از خانواده محافظت کنن.
اما سربازها، که از خشم فلیکس نیرو میگرفتن، دیوار دفاعیشون رو شکستند. خانوادهی تسوروگی اسیر شد.
در آخرین لحظه، قبل از اینکه تاداشی هم دستگیر بشه، لیدیباگ یویوش رو دورش پیچید و اونو سمت خودش کشید.
او و نگروکت با سرعت از عمارت بیرون زدن.
-«فکر کنم گممون کردن.»
+«زیاد طول نمیکشه پیدامون کنن. باید سریع نقشه بریزیم.»
دختر نگاهی به تاداشی انداخت:«احتمالاً تو رو هم برای نقشهمون لازم داریم.»
تاداشی با تعجب به اون دو خیره شده بود.
لیدیباگ دستش رو از فاضلاب بیرون آورد و با آینهاش نگاهی به شهر انداخت.
سپاه دارکبلوم پاریس رو محاصره کرده بودن.
فلیکس، حالا در قلب کلیسا، بر تخت سلطنت نشسته بود.
دختر نگاهی به همکارش و بعد به تاداشی انداخت.
لبخند زد و گفت:«فکر کنم یه ایدهی خیلی احمقانه دارم.»
لرددارکبلوم قدمزنان به سمت محراب کلیسا رفت، با نگاهی مغرور و پر از رضایت گفت: «پدر... خشنودم که در این روز خجسته، تو را در کنار خود میبینم. ملکهام را برای مراسم مهیا میکنند. بزودی، عروسی آغاز خواهد شد.»
پدر روحانی، با لباسهایی بلند و چشمانی کاملاً سفید که گویی هیچ چیزی نمیدید، فقط سرش را به آرامی تکان داد و زمزمه کرد: «بله، ارباب.»
همینطور که به سمت جایگاهش حرکت میکرد، سکوت وهمآلودی فضای کلیسا را پر کرده بود. نگاه ارباب به سمت خانوادهی تسوروگی چرخید. توموعه، شیمان، هیهاشی و نیوکا روی صندلی نشسته بودند. چند سرباز با زرههای سیاه و شمشیرهایی آماده، اطرافشان ایستاده بودن، انگار فقط منتظر یه اشاره بودن تا حمله کنن. ترس توی چشمهای خانوادهی تسوروگی موج میزد و فلیکس، شرورتر از همیشه، از این صحنه لذت میبرد.
یهدفعه یکی از سربازها در کلیسای نیمهروشن ظاهر شد و گفت: «ارباب، لیدیباگ و تاداشی تسوروگی رو دستگیر کردیم.»
چشمان فلیکس برق زد. آروم به سمت در رفت، از پلههای باریک پایین اومد. مثل شکارچیای که طعمهش رو گیر انداخته. مقابل دختر ابرقهرمان ایستاد، لبخند شیطانیای زد و گفت: «بالاخره به تله افتادی… راه فراری نیست.»
چشماش به تاداشی افتاد. بدون اینکه لحظهای تردید کنه، به سربازها دستور داد: «ببریدش کنار خانوادهش بنشیند.»
وقتی پسر بچه رو بردند، فلیکس نگاهی موشکافانه به لیدیباگ انداخت و با طعنه گفت: «حیوان دستآموزت کجاست؟»
لیدیباگ بیاحساس جواب داد: «ولم کرد... ترسید.»
ابروهای فلیکس بههم گره خورد، زیر لب زمزمه کرد: «من به معجزهی هر دوتون نیاز دارم…»
بلندتر ادامه داد: «به نفعشه ظاهر بشه. دوست داشتم معجزهت رو همین حالا ازت بگیرم... اما حیفه اگه شاهد عروسی باشکوه من نباشی.»
سربازها لیدیباگ رو به سمت سالن اصلی بردن، درست همزمان با اینکه نگروکت خودش رو از دیوار پشت کلیسا بالا کشید، با چنگ و دندون، به سختی خودش رو به پنجرهی اتاق ملکه رسوند. پنجرهای که به اتاق طبقهی بالا باز میشد، جایی که کاگامی با لباس عروس، درست مثل پرندهای در قفس، به انتظار ایستاده بود.
پسر بهآرومی به پنجره زد. کاگامی که دستی پشت شیشه دید، سری به سمت ندیمهها چرخوند و گفت: «چند لحظه تنهام بذارین، لطفاً.»
ندیمهها با هم گفتن: «بله، ملکه.» و بیصدا از اتاق رفتن.
پنجره باز شد. نگروکت با نفسی سنگین گفت: «یه نقشه داریم واسه نجاتت. فقط باید هماهنگ باشیم...»
برای ادامه اینجا رو بمال!