جاده‌ی یخ‌زده

Dance on ice , my little fiction. I want to post it here for you. Please read and tell me your comment.

رقص روی یخ قسمت چهارم

قسمت چهارم : خداحافظی 


 

_راستش… دلم میخواست ببینمت یه سه روزی میشه ندیدمت و دارم کم کم نگران میشم میدونی… هروقت پیاممو شنیدی جوابمو بده چون باید یه ذره درد و دل کنیم, پس فعلا.

 

روی دکمه‌ی قطع پیغام فشار دادم و مقدار هوای زیادی که داخل ریه‌هام جا داده بودم رو بیرون فرستادم ؛ نمیدونم چرا و چطوری اما نگاهم که به ضبط صدا خورد با کنترل صدام برای گریه نکردن ، دکمه رو فشار دادم:« سلام خانمم ، راستش بابتش شرمنده‌م ، یه مشکلی… برای یکی از اعضای خانوادم پیش اومده بود… لازم بود که کنارش باشم نتونستم بهت زنگ بزنم… راستش خودمم میخواستم ببینمت حرف مهمی بهت بزنم…» کم کم بغض داشت به سراغم میومد:« روی بام نوتردام چطوره؟ امشب… منتظر پیامتم» حتی خودمم نمیدونستم چرا همچین قراری گذاشتم اون هم با اون حالم . نفسمو با بغض بیرون دادم. یه چیزی رو خوب میدونستم، قرار نیست به لیدی‌باگ راجع به این اتفاقات چیزی بگم ، حداقل تا چندوقت آینده. از دیروز با ناتالی یک کلمه هم حرف نزده بودم ، مطمئنا هضم این اتفاقات هم برای من و هم برای اون کمی سخته. من یکی تونستم باهاش کنار بیام ؛ شاید اون نتونه. «پنجه‌های گربه نهان» 

 با قدم های نرم نرمک مسیر اتاقم رو تا اتاق ناتالی طی کردم. دم در اتاق ایستادم ، قلبم توی سینه‌م گوپ گوپ میکوبید ، قطعا جرات اینکه باهاش چشم تو چشم بشم رو نداشتم ؛ بعداز کلی کلنجار با خودم بالاخره دو تقه به در زدم

بعداز چند ثانیه صدایی اومد:« بیا تو… » 

با باز کردن در ، با اتاقی که کاملا نامرتب و ترسناک شده بود رو به رو شدم و تعجب تنم رو در بر گرفت. 

ناتالی اینبار یک لباس خواب نازک آبی یخی به تنش خودنمایی میکرد پوشیده بود و موهای مشکی و قرمزش تا کمرش امتداد داشت. چشماش داد میزد که به شکل ترسناکی گریه کرده ؛ میشد راحت فهمید که منو مقصر میدونه.

بدون اینکه نگاهی بهش بندازم گفتم:« خب… ناتالی من… میخوام یه تصمیم خیلی مهم بگیرم… من…»
 

¶¶¶¶¶¶

 

کمی استرس داشتم بهم گفت میخواد حرف مهمی بهم بزنه.

بنظر میومد همه چیز مرتبه.

 

روی پشت بام نوتردام ، منتظرش ایستاده بودم ، چشمم به فضای پیک نیک طوری که چیده بودم خورد: سبد شیرینی ، دوتا بالش کوچولو ، فنجون و قوری و یه فانوس کوچولو. 

با شنیدن صدا به سرعت به عقب برگشتم:« سلام خاله سوسکه!» لبخند تلخی روی لبش بود که کاملا میتونستم حسش کنم اما باید بهش حق میدادم ، بنابراین سکوت کردم و به روش نیاوردم

____

 

_بالاخره نگفتی دلیل این مثلا پیک‌نیک چیه؟

صدای ضربان قلبم دیوونم میکرد ، لبخندی دستپاچه زدم و گفتم:« راستش… چطور بگم ، اول خبر بد اینکه جدی جدی دوباره میراکلس پروانه رو گم کردیم.» 

انگار یک لحظه خشکش زد:« گم شد؟… یعنی دست تو نیست؟» 

با شرمندی لبخندی زدم و ادامه دادم:« آره… امروز توی برج هرچی گشتم پیداش نکردم ، میترسم دست آدم نادرستی بیفته. اما به هرحال بقیه‌ی میراکلس ها رو بدست آوردیم با خودم فکر کردم شاید بهتره بابت جبران اشتباهات گذشته ، یه جشنی بگیریم یه شادی بکنیم بلکه یه ریکاوری بشیم دوباره ادامه بدیم ، دوتایی» 

درحالی که به ستاره‌ها که امشب به زیبایی توی آسمون میدرخشیدند نگاه میکرد ، لبخند محوی زد و جواب داد:« آره حتما ، ولی چرا یه جوری حرف میزنی انگار بار آخره داریم همو میبینیم ؟»

تک خنده‌ای کردم و گفتم:« نهه! اصلا این چه حرفیه ما تا آخرش پیش همیم ، تا وقتی… » اما انگار دیگه نمیدونستم چه کلمه‌ای جملم رو کامل میکنه:«نمیدونم تا کی ولی امیدوارم اگه یه روزی تموم شه ، خوب تموم بشه » 

یه لحظه انگار چشماش برق زد ، اشکهای توی چشماش از گونه‌ش سر خورد و پایین رفت…

ناگهان هول شدم نمیدونستم چی بگم. این اولینبار بود که گریه‌اش رو میدیدم و نمیدونستم چیکار باید بکنم؛ فقط دستامو روی شونه‌هاش گذاشتم و به خودم نزدیکترش کردم:« کت نوار آروم باش ، یه هو چه اتفاقی افتاد؟» سعی کردم با شوخی حالش رو بهتر کنم:« تو که بیشتر از من انگار بار آخره همو میبینیم» اما انگار تاثیری نداشت و فقط حالشو بدتر کرد ؛ سعی در خفه کردن صدای هق‌هقش داشت:« منو ببخش که گریه میکنم من نباید گریه کنم میدونم من…» 

_چی؟ چرا همچین حرفی میزنی؟! اشکال نداره ، بعضی وقتا دلت میخواد گریه کنی مشکلی نیست

_آخه من… نمی‌خواستم به عنوان یه پسر فکر کنی من تکیه گاه خوبی نیستم…

خودمو ازش جدا کردم و توی چشماش زل زدم:« این حرفا یعنی چی؟ تو هم آدمی دیگه ، من اصلا قضاوتت نمیکنم ، تو تا همیشه تکیه‌گاه من میمونی. اینم بدون،  تو آغوش من کسی قضاوتت نمیکنه ، تو آغوش من کسی بهت نمیگه حق نداری گریه کنی چون پسری 

اما انگار با این حرفم حالش بدتر شد ، صدای گریه‌ش بالا گرفت و خودشو توی بغلم جا کرد:« نه… نه…نمیتونم…» 

با دست آروم سرش رو نوازش کردم ، نمیدونستم چیکار کنم اما انگار حرف زدن قرار بود بدترش کنه پس فقط نشستم و به صدای گریه‌ش گوش دادم‌.

____

_راستش بازم شرمنده اگه اون کارو کردم.

_ نه این چه حرفیه ، اشکال نداره ، به هرحال می‌دونم دلیلش چیه.

با ترس لب زد:« میدونی؟» 

لبخند محوی زدم و جواب دادم:« آره… خودت توی پیامت گفتی برای یکی از آشناهات یه مشکلی پیش اومده ، که تو این سه روز نتونستی تبدیل بشی ، یعنی حتما اتفاق مهمی افتاده دیگه مگه نه؟» 

درحالی که هنوز چشماش از اشک خیس بود جواب داد:« آره…» 

نگاهی به ساعت کرد و گفت:« راستش من فکر کنم باید برم… قول دادم زود برگردم خونه… به خاطر اون مورد خاص…»

 کاملا درکش میکردم بنابراین:« آره البته‌…» 

انگار که از چیزی که میخواست بگه نا مطمئن بود:« فقط میدونی من یه هدیه برات دارم» انتظار این حرفو نداشتم. لبخندی با ذوق زدم و گفتم:« اووو جدییی؟ کاش به منم میگفتی زشته من چیزی برات نگرفتم.» 

سریع گفت:« نه‌‌… این حرفو نزن ، میخواستم فقط یادگاریشو داشته باشی»

درحالی که صبرم تموم شده بود گفتم:« خب نمیخوای بدیش؟» 

کت‌نوار نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:« من میرم بعداز خداحافظیم ، چشماتو ببند و تا ۱۰ بشمر ، بعدش… اون جعبه رو میبینی؟» با انگشت به کنار ستون اشاره کرد که یه جعبه اونجا بود. سرم رو تکون دادم ، ادامه داد:« میتونی بری اون جعبه رو باز کنی» کمی تعجب کردم این دیگه چه شوخی‌ای بود؟

با یه خنده‌ی شیطانی گفتم:« اووو فهمیدم ، ماره؟» 

خندید و گفت:« کاش مار بود»

_سوسک؟

_نه مگه من انقدر بیشعورم؟

_بهم نمیگی؟

_خودت باید بازش کنی ولی بهت اطمینان میدم چیز ترسناکی نیست.

بنابر اعتمادی که داشتم چشمام رو بستم . صداشو شنیدم:« خب خداحافظ , حالا میتونی بشمری.»

نفس عمیقی کشیدم و از شدت ذوق شروع به شمردن کردم:«۱ ، ۲ ، ۳  ،… ۹ ، ۱۰» چشمام رو باز کردم و درحالی که لحظه شماری میکردم جعبه رو باز کنم ، قدم هامو به سمتش برداشتم.

کمی ترسیده بودم ، اما عزمم رو جذب کردم و در جعبه رو باز کردم:« این دیگه چیه؟» 

توی جعبه یه جاکلیدی گربه‌ای ، حلقه‌ی کت‌نوار و یه نامه بود. نه… نه… امکان نداشت ، چرا ؟ همچین چیزی ممکن نیست. نفسام داشت بند میومد ، دستای لرزونمو به سمت کاغذ داخل جعبه بردم. 


 

_خانمِ من ، بانوی من سلام. الان که داری اینو میخونی ، یعنی من دیگه کنارت نیستم‌ ، آره قول دادم باشم اما‌ عذاب وجدان نمی‌ذاره. من یه آدم کشتم. بهم گفتی اینکارو نکنم ولی مونارک… اونم یه آدمه بالاخره،  الان که دارم فکر میکنم با خودم میگم خانوادش چه حالی دارن الان ، شب با فکرش خوابم نمیبره. دلم برات خیلی تنگ میشه ولی میتونی بری یه گربه پیدا کنی که حداقل بدون فکر به عواقبش وارد عمل نشه ، یه گربه که بتونه احساساتشو باهات کنترل کنه. البته من همچنان دوستت دارم. 
 

نه امکان نداشت این یه شوخی مریض بود ، من مطمئن بودم که کت‌نوار از پشت دیوار بیرون میاد و خنده میگه:« میدونستم گول میخوری» نفس نفس میزدم و اسمشو صدا میزدم ، پرده‌ی اشک دیدمو تار کرده بود ، نباید اینطوری تموم بشه:« کت نوار ازت متنفرم ، ازت متنفرم عوضی!» کل ساختمونو دنبالش گشتم ، حلقه واقعی بود و اون واقعا رفته بود . انگار دیگه تپش قلبم رو حس نمیکردم این… امکان نداشت. نفسمو حبس کردم و جوری که بشنوه درحالی که اشک‌هایی که روی گونه‌م سر میخورد فریاد زدم:« ازت متنفرم کت‌نوار!» 

 

 برام همیشه سواله چرا بعضی وقت ها ادمها به بلوغ نمیرسند در مورد مشکلشون حرف بزنند،چرا بدون خداحافظی میرن و چطور به خودشون اجازه میدن یهو پرت شن توی زندگیت؟

این نهایت خودخواهی،نا پختگی و بیشعوریه!
 

آره رفتنت قراره کل داستانو بهم بریزه

ساغر ۱۴۰۲/۵/۱۴